تحلیل و بررسی فیلم فیل Elephant به کارگردانی گاس ون سنت

کارگردان، فیلمنامهءنویس و تدوینگر: گاس ونسنت. فیلمبرداری: هریس ساویداس.
طراح صحنه: بنجامین هیدن. بازیگران: آلکس فراست (آلکس)، اریک دولن (اریک)، جان رابینسن (جان)، الیاس مک کانل (الیاس)، تیموتی باتمز (پدر جان).81 دقیقه محصول 2003 آمریکا.
نوشته حمیدرضا صدر: سال گذشته در چنین روزهایی، خبر نخل طلا بردن فیل گاس ون سنت در جشنوارهٔ کن، در حضور فیلمهای برجستهای چون داگ ویل و 21 گرم و رویازدگان، یک غافلگیری به تمام معنا محسوب میشد. بعدتر بسیاری از منتقدان، مخالفت خود را با این تصمیم ابراز کردند و به ویژه به نفع داگویل موضعگیری کردند. حالا یک سال بعد، با دیدن همهٔ این فیلمها (منهای رویازدگان) بهتر میتوان دربارهٔ این رأی قضاوت کرد.
فیل، بیشک از شهرت حادثهٔ کلمباین و نیز موفقیت فیلم مایکل مور دربارهٔ این حادث استفادهٔ تبلیغاتی فراوانی برده است. با این حال فیلم ون سنت چنان در فضایی آبستره، بیاعتنا به جنبههای اجتماعی آن حادثه شکل میگیرد، و چنان سبک شخصی آوانگاردی را برای تصیور کردن این حادثه برمیگزیند (اید به خاطر دور شدن عامدانه از فرمهای مستند و گزارشی) که در واقع حادثهٔ کلمباین برایش یک بهانه بیشتر نیست. فیل عملا شخصیترین فیلمیست که یک فیلمساز میتواند از یک حادثهٔ واقعی با شهرت «کلمباین» بسازد. سبک سینمایی ون سنت، با آن نماهای تعقیبی طولانی برای تصویر کردن لحظات مردهٔ زندگی، و میزانسنهای حیرتانگیزی که میطلبد، چشمگیر و بسیار تأثیرگذار است. با این حال، در قیاس با شکوه و نوآوری داگ ویل، و جسارت ناب 21 گرم (حتی پیش از تماشای رویازدگان) شاید بتوان با منتقدان مخالف اعطای نخل طلا به فیل ابراز همدردی کرد. فارغ از این مقایسه، فیل فیلم قابل تأملیست.
م.ا.
نه تو از مرگ هیچ ندیدهای!
حمید رضا صدر
زمان حال در یک دبیرستان، دانشآموزان بین نقاط مختلف مدرسه مثل کلاسهای درس، کافه تریا و زمین ورزش در حرکت هستند. الیاس از چند تن از شاگردان عکس میگیرد و به سوی مدرسه میرود. جان درگیر پدر الکلیاش است و به همین علت دیر به مدرسه رسیده و توسط مدیر توبیخ میشود. ناتان پس از بازی فوتبال به دیدار دوست دخترش که انتظار او را میکشد میرود تا ناهار بخورد. میشل سالن ورزش را ترک کرده و به سوی کتابخانه میرود. الکس و اریک که در همان مدرسه درس میخوانند با کوی از اسلحه پا به درون ساختمان اصلی میگذراند و بدون آنکه هدف خاصی داشته باشند، هر کسی را که برابرشان قرار میگیرد به رگبار میبندند. الکس پس از آنکه دوباره با اریک برخورد میکند، او را میکشد و درحالیکه در جستوجوی قربانیان بیشتری است، ناتان و دوستش را در سردخانهٔ رستوران مدرسه به دام میاندازد.
یک مدرسهٔ آرامآرام
آنجا احتمالا خلوتترین مدرسهای است که دیده بودیم. کم جنبوجوشترین مدرسهای که میشناختیم. حتی دوربین هم از نمایش حرکات ورزشی دانشآموزان طفره میرفت تا مبادا احساس هیجان و نشاط را القا کند. امنیت وآسودگی موج میزد و محصلین پراکنده در آن روز پائیزی جملههایی را در گوش هم نجوا میکردند که نمیفهمیدم چیست و اهمیتی هم نداشت که بدانیم. آخرین چیزی که به ذهن خطور میکرد، وقوع قتل عام خونینی در آن محل بود. آن هم توسط کسی که قطعهٔ دلانگیز «سونات مهتاب» بتهوون را با احساس فراوان پشت پیانویش مینواخت!
این محیط یادآور مدرسهٔ کلمباین در لیتل تن کلراد و در 20 آوریل 1999 بود. روزی که دو دانشآموز، دوازده همشاگردی و یک معلم خود را به رگبار بستند و سپس خودکشی کردند (مایکل مور سه سال بعد بولینگ برای کلمباین را در اشاره به این مدرسه ساخت). گاس ونسنت در رویارویی با این کشتار از نگاه صریح اجتماعی فاصله میگیرد، به انگارههای روانشناسی پشت میکند و نقاط دراماتیک حادثه را هم کنار میگذارد. او میخواهد نظارهگری بیطرف باشد، ناظری بیاحساس، روایتگری که درنمییابیم قضاوتش چیست و سعی میکند جلوی قضاوت ضریح ما را هم بگیرد.
او دستی به ترکیب ظاهر آرام مدرسه نمیزند. دوربینش دنبال پسر جوانی که خارج از قاب بود چنان میرفت که گویی تصادقی او را پیدا کرده. پسر در این برداشت/فصل طولانی مسیر فضای سبز بیرون مدرسه تا ورودی و سپس راهروها را طی میکرد و از پله بالا میرفت تا سرانجام به دوست دخترش برسد. این فصل بدون قطع، بدون کلام و بدون موسیقی به چند جملهٔ ردوبدل شده بین آنها در مورد برنامهٔ آخر هفته میانجامید و کات. دوربین دنبال دانشآموز دیگری راه میافتاد.
همه چیز بیش از حد عادی به نظر میرسید. اما روزمرگی برای ون سنت مترادف با راه رفتن روی مرز زندگی و مرگ هم هست و فاجعهای در گوشه و کنار این آرامش مفرط شکل میگیرد. هدف او یافتن معادلهای بصری تکوین فاجعه در دل روابط روزمره است.
در آستانهٔ له شدن
فیل با خیرهشدن به آسمان آغازمیشد و با همان خیرگی به پایان میرسید. وقتی تیتراژ اثر با حروف سپیدی رو ابرها میآمد، دیزالوا نامها با از بین رفتن ابرها، ناپایداری جایگاه این آدمها را در عین آرامش نشان میداد. چنانکه روز به شب میگرایید، تیرگی فرا میرسید، و آرامش مدرسه هم پایدار نمیماند. بدون آنکه بدانیم به کدام سو میرویم. ون سنت. در فیل شبیه کوهنوردی شده که نه تنها مسیر نامتعارفی را برای رسیدن به قله برگزیده، بلکه پیش از رسیدن به بالای کوه هرگز قله را نشان نمیدهد.
او برخلاف کابوی دراگ استور (1989) که تدوینش یادآور کلیبهای MTV بود (و با این اثر معروف شد) یا برای آن مردان (1995) که به تدوین صدا و تصویر و بهرهگیری از صدای راوی و گفتوگوها میپرداخت، قالب «فیلم مبتنی بر تدوین» و معادلهٔ نماهای کنش و واکنش را کنار میگذارد و آن قدر در این زمینه راه افراط را میپیماید که وقتی صدای رگبار گلولهها، سکوت مدرسه را میشکنند، آدمهایش واکنش تندی بروز نمیدهند. آنها از دل پرسهای بیهدف، نجواهای خصوصی و نق زدنهای روزمره، قامت قربانی مییافتند تا دریابیم چه هیولاهایی اطراف ما زندگی میکنند و این همه چیز را خوفناکتر میکرد.
عنوان «فیل» نهیب میزد که«وقتی فیلی کنارتان قرار دارد، نمیتوانید حضورش را برای مدت طولانی انکار کنید و دیر یا زود دست و پایش له میشوید». مثل بچههای آن مدرسه.
تقابل عنوان و نمادهای فیلم پراکندگی آدمها در قابها نهفته بود، در تک افتادگی آنها و خلائی که احاطهشان کرده. اما فیلی آن نزدیکی راه میرفت که سرانجام چند نفری زیر پایش له شدند. به همین دلیل طراح و عامل کشتار کلمباین را بسیار دیر، پس از آشنا شدن با شخصیتهایی که عمدتا در انتها قربانی میشوند، میدیدیم. فیل ما آرامترین و خجالتیترین شاگرد مدرسه بود. کسی که مورد تمسخر هم شاگردیهایش قرار میگرفت و واکنشی نشان نمیداد. وقتی فیل پشت پیانویش مینشست احساساتیترین قطعهٔ اثر را رو میکرد. در عین حال زمانی که فیل ما، اسلحه دست میگرفت و تفنگ و مسلسلها را بسان رمبو از خود آویزان میکرد، ناگهان با خونسردترین قاتلی که در این سن و سال میشناختیم روبهرو میشدیم.
این است دنیای اطراف ما
قهرمانهای ون سنت معمولا کنار ماندگان جامعه هستند، مثل مت دیلون کابوی دراگ استور یا ریور فانیکس آیداهوی خصوصی من (1991). اما هیچکدام تضاد حیرتانگیز شخصیت آلکس فیل را نداشتند. دوربین در فصل نواختن پیانون وسط او دور اتاقش میچرخید تا ببینیم چه قدر همه چیز عادی است. بیشتر در سالن ناهار خوری گویشهایش را چسبیده بود تا صدای هیاهوی سایرین را که برایش آزاردهنده شده نشنود. حاشیهٔ صدایی که احساس عادی بود را القا میکرد و تدریجا به لایههای خشونت در بطن اعمال عادی دست مییافتیم. اریک دوست او در همان فصل نواختن پیانو وارد میشد و مونیتور کامپیوترش را روی زانویش میگذاشت و به تصویر آن خیره میشد. مهمترین کات فیلم در آن لحظه رخ میداد و ون سنت برخلاف کاتهای دیگر فیلم، توجه ما را به این قطع جلب میکرد.
پسر روی صفحهٔ مونیتور به بازی کامپیوتری میپرداخت. کماندو اسلحه به دستی آدمهای ظاهر شده بر مونیتور را با گلوله نقش زمین میکرد. این نما در انتهای اجرای قطعهٔ دلنواز پیانو میامد و هنر و احساساتگرایی را به مرگ و خشونت پیوند میزد. ترکیب بصری بازی کامپیوتری یادآور نماهای مدرسهای بود که پیش از آن در محوطه و راهروهایش قدم زده بودیم. بستر سفید مونیتور نمای ابرها، پارک، زمین ورزش و راهروهای تودرتوی مدرسه را به یاد میآورد و آدمهای پراکنده در قابهای ون سنت چیزی بیش از این آدمهای به زمین غلطیدهٔ بازی کامپیوتری نبودند.
وقتی آلکس از پشت پیانو بلند میشد و پشت مونیتور مینشست، نمایی از سایت فروش اسلحه را دیدیم که عنوان «اسلحهٔ مجانی» در صفحهٔ اول آن به چشم میخورد، ون سنت پیش از این در روانی (1999)- بازسازی فیلم معروف آلفرد هیچکاک-حساسیتش را به مقولهٔ «فرهنگ مالکیت اسلحه» در آمریکا نشان داده بود. در اتاق نورمن بیتس جای پردههای خشک شده، سربازیهای اسباب بازی و پوسترهای مربوط به نظامیگری خودنمایی میکردن د وتصاویر اسلحه و هواپیماهای جنگی را در اتاق کلانتر فراموش نکرده بودیم. پدر الکلی در ابتدای فیل خطاب به پسر موبورش گفته بود: «بیا بریم با تفنگ پدربزرگ به جای مانده از دوران جنگ دوم شکار کنیم.»
ون سنت رسانهها را ملامت میکند. در آغاز فصل نواختن قطعهٔ پیانو، تلویزیون را در پیش زمینهٔ پیانو میگذارد و در صحنهٔ بعد آلکس را برابر تلویزیون قرار میده تا به دقت فیلم مستندی را در مورد چگونگی به قدرت رسیدن هیتلر تماشا کند (کشتار کلمباین در روز تولد آدلف هیتلر رخ داد). اتومبیلی محمولهٔ اسلحهٔ سفارش داده شده توسط دو پسر را میآورد و پشت پنجرهای که تلویزیون در حال پخش مستند مربوط به هیتلر است، میایستاد تا بستر فرهنگی آن فاجعه را برجسته کند.
مگر آن دو پسر گمنام پس از فاجعهٔ کلمباین در تلویزیونهای آمریکایی به شهرت دست نیافتند؟ مگر نیکول کیدمن در برای آن مردن نگفته بود: «…در تلویزیون درمییابیم و واقعا کی هستم؟»
فیلمبرداری هریس ساویداس رئالیستی است، ولی ترکیب کلیاش غعیر رئالیتسی به نظر میرسد. او نگاه ناظر بیطرف را حفظ میکند، ولی چند برخورد ساده را از چند زاویه برمبنای حضور آدمهای حاضر در گوشه و کنار آن هم نشان میدهد تا حضور فیلمساز در آن اطراف را گوشزد کند. مثل صحنهٔ ظاهرا بیاهمیت برخورد پسر موبور و پسر عکاس در دالان مدرسه که دختر عینکی از کنار آنها رد میشود. این صحنه را از سه زاویه مربوط به پسر موبور، پسر عکاس و دختر عینکی میبینیم، بدون این که نکتهٔ خاصی جلبنظر کند/ همین برخوردهای ساده برای او گوشهای از پازل مرگ و زندگی این سه نفر را میساخت.
قربانیانی مثل ما
شمایل قربانیها را در ذهن مرور میکنیم: همان آدمهای عادی دور و برمان را.
دختر عینکی زشت رفیقی نداشت. زمینی ورزش را با حالت قهر ترک میکرد و در کتابخانه اولین قربانی بود. در اواسط فیلم در کتابخانه صدای کلیک ناشی از برخورد دو فلز را میشنید و رویش را برمیگرداند. ون سنت او را در آن لحظه رها میکرد و خونش میپاشید روی کتابه و در انتها درمییافتیم آن صدا، صدای آماده کردن تفنگی برای شلیک بود، ناقوس مرگ او.
پسر عکاس، مسیر پارک دلانگیز را تا مدرسه طی میکرد و از همه در طول راه عکس میگرفت. آخرین عکسی که در کتابخانه ثبت میکرد، تصویر پسر اسلحه به دستی بود که لحظهای بعد او را به رگبار میبست.
سه دختر پرحرف در مورد خود و پسرها آزادانه حرف میزدند و پس از صرف غذا در ناهارخوری مدرسه به دستشویی میرفتند و تا غذایشان را بالا بیاورند و همان جا به دام میافتادند.
پسر سیاه قد بلند و خونسرد را در طول اثر ندیده بودیم. یگانه رنگین پوست دنیای سفیدهای ون سنت بود که در اوجه تیراندازیها وسط راهروی به آتش کشیدهٔ مدرسه ظاهر میشد و شمایل نجاتبخشها را داشت. دختر هراسانی را از پنجره به بیرون میفرستاد و سپس با دست خالی به سوی یکی از دو پسر اسلحه به دست میرفت. رگبار گلولهها قهرمان خیلی ما را سوراخسوراخ میکردند.
مدیر مدرسه با خفت جان میداد تا جوانها عقدهٔ خود از دست بزرگترهای لا قید را، سر او خالی کنند. در فاصلهٔ رانندگی پدر الکی تا خانهٔ عاری از پدر و مادر آلکس و خمهای مدیر بدخلق، فاصلهٔ عمیق جواها و والدین و بزرگترهای بیگانه با دنیای آنها را دوره میکردیم.
آخرین قربانیان اثر، دوست داشتنیترین زوج فیلم بودند. همان پسر قرمزپوش اول فیلم که مسیر طولانی برای رسیدن به دوست دخترش را طی میکرد. آنها در سردخانهٔ مدرسه به دام آلکس میافتادند. دیگر آخر هفتهای انتظارشان را نمیکشید. به خون غلطیدنشان را نمیدیدیم، ولی تکه گوشتهای بزرگ آویزان در سردخانه خوفناکتر از تماشای خون بودند.