کتاب روح ناآرام – ما استالین را پدر عزیزمان خطاب میکردیم و یکباره آشکار شد که چه کرده بود
امروزه، تقریباً همه خود را قربانی توصیف میکنند. نقش قربانی همیشه تسلیبخش است. اما بیشتر رژیمهای استبدادی که مدتی طولانی در قدرت میمانند، فقط با همدستی شهروندانشان به این کار موفق میشوند.
پس از بازگشت به خانه، دوستان اغلب از من میپرسیدند آیا آنهمه مدت زندگی در آنجا و مطالعه سالهای خونبار حکومت استالین افسردهات نکرد؟ نه، اینگونه نبود. برعکس، وسعتِ دهشتِ آن دوره، الهامبخش من برای سپری کردن وقت با کسانی بود که شجاعانه با آن زمانه تیره دستوپنجه نرم میکردند تا آن را عمیقاً درک کنند و همه آنچه را که دولتمردان خواسته بودند به فراموشی سپرده شود، به یاد آورند ـ و با استفاده از آن خاطرات، مطمئن شوند که آن تاریخ خود را تکرار نکند.
نویسنده کتاب
درست یک روز پس از انتشار کتاب، تلفنم زنگ خورد و صدایی پرطنین و لهجهدار گفت: «من کتابتون رو خوندم! من اونجا بودم.» صدا متعلق به دکتر یانوش برداخ بود که معلوم شد چهار سال از عمرش را در اردوگاههای کولیما، مرگبارترین بخش گولاگ ـ که پنجاه صفحه آخر کتاب به آن اختصاص دارد ـ سپری کرده بود. برداخ نهتنها زنده مانده بود، بلکه حتی از مجازات زندان داخلیای شبیه آنچه دیده بودم جان سالم بهدر برده بود، زندانی که کف آن بهعمد از آب یخ پر میشد. او عاقبت به امریکا آمد و جراح ترمیمی مشهوری شد، مبدع برخی از پروسههای استاندارد برای ترمیم لبهای شکری و شکافتگی سق دهان در سراسر جهان. رژیم استالین، آزادی و تقریباً زندگیرا از او ستانده بود؛ او زندگیاش را صرف ترمیم صورت بچهها کرد. ما دوستانی صمیمی شدیم و او پیش از مرگش، دو کتاب فوقالعاده از خاطرات روسیه استالین نوشت؛ اولی درباره زمان اسارتش در کولیما بود: انسان گرگ انسان است: نجات از گولاگ.
کتاب روح ناآرام
ما استالین را پدر عزیزمان خطاب میکردیم و یکباره آشکار شد که چه کرده بود
نویسنده: آدام هاکس چایلد
مترجم: سودابه قیصری
بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
تعداد صفحات: 408 صفحه
عنوان اصلی:
The Unquiet Ghost: Russians Remember Stalin
Adam Hochschild
از مقدمه کتاب
چند روز پس از رسیدن به مسکو برای شروع تحقیقات این کتاب، به زحمت از میان برف به بقالی نزدیک آپارتمان اجارهایمان رفتم. پیرمردی با صورتی چروکیده و متفکر آنجا بود که به نظر میرسید شغلش پر کردن قفسه هاست – کاری آسان، چون مواد خوراکی چندانی وجود نداشت. او در انتهای راهرویی خلوت روی صندلی ای نشسته بود و داستان «گولاگ» اثر وارلام شالامف را میخواند. به او گفتم «من هم این کتاب رو به انگلیسی خوندم. » هر دو اتفاق نظر داشتیم که شالامف نویسنده بزرگی است. مرد با احساس گفت: «و مهمه که این چیزها به قلم کسی که خودش اونجا بوده مستند بشه. » شاید مثل میلیونها روس دیگر، او هم یکی از اعضای خانوادهاش را در تاریکی سرد اردوگاههای کار سیبری از دست داده بود.
در روسیهای که من در سال ۱۹۹۱ برای زندگی به آنجا رفته بودم، فقط چند سال میشد که خواندن کتابهای ممنوعه، روبرو شدن با گذشته و پرسیدن سؤالی که ذهن من و روسها را به یک اندازه مشغول کرده بود، امکانپذیر شده بود: چگونه کشوری که تولستوی و چخوف را به دنیا ارزانی داشته، توانسته بود گولاگ را نیز به جهان تحمیل کند؟ به نظر میرسید هر جا میرفتم، مردم در این باره فکر میکردند. علاوه بر زنان و مردانی که برای مصاحبه دنبالشان بودم، به طور مداوم درگیر گفتگوهای برنامهریزی نشده درباره دوران استالین بودم، از گفتگو در بقالی محله تا بحثهایی که در صفحات بعدی کتاب به آنها میپردازم و مجبور شده بودم با فریاد و در مجاورت غرش موتور در کابین هلیکوپتر به آنها ادامه دهم.
اکنون بیش از یک دهه از زمانی که نصف سال را در روسیه سپری کردم میگذرد؛ ابتدا در مسکو و سپس با سفر به سواحل اقیانوسی کشور و پیدا کردن افرادی که نظراتشان در اینجا شنیده میشود. پس از بازگشت به خانه، دوستان اغلب از من میپرسیدند آیا آن همه مدت زندگی در آنجا و مطالعه سالهای خونبار حکومت استالین افسردهات نکرد؟ نه، این گونه نبود. برعکس، وسعت دهشت آن دوره، الهام بخش من برای سپری کردن وقت با کسانی بود که شجاعانه با آن زمانه تیره دست و پنجه نرم میکردند تا آن را عمیقاً درک کنند و همه آنچه را که دولتمردان خواسته بودند به فراموشی سپرده شود، به یاد آورند و با استفاده از آن خاطرات، مطمئن شوند که آن تاریخ خود را تکرار نکند.
امیدوارم شما هم به اندازه من از مشاهده شخصیتهای این کتاب تحت تأثیر قرار گیرید: جان به در بردگان گولاگ، مردان و زنانی که والدینشان در گورهای دسته جمعی دفن شدند، دختری که تقلا میکند عشق به پدرش را با صدها حکم مرگی که آن مرد امضا کرده بود، تطبیق دهد، دو نفر از غیرعادیترین مأموران پلیس مخفی و یک زن، که نیم قرن پیش در سن نوجوانی، شهامتی از خود نشان داده بود که هیچ کدام از بزرگسالان اطراف او جرئت بروزش را نداشتند. مثل شخصیتهای رمانهای بزرگ قرن نوزده روسیه، بسیاری از این افراد را بزرگتر از زندگی یافتم – یا حداقل آنها را در حال دست و پنجه نرم کردن با مسائل اخلاقی ای بسیار بزرگتر از مسائلی که ما در غرب با آنها روبرویم، دیدم.
اندکی از ما در زندگی با این انتخاب مواجه شدهایم که یا علیه یک دوست یا همسایه شهادت بدهیم یا در برابر جوخه اعدام قرار بگیریم. و تعداد کمی از ما امروز مجبوریم پدر، مادر یا پدربزرگی را که چنین تصمیمی گرفته بود قضاوت کنیم. البته این مسائل در بسیاری از مناطق جهان آشنا هستند. از زمانی که این کتاب نوشته شده، رواندا و یوگسلاوی سابق درگیر کشتار جمعی سهمناکی شدهاند، جایی که عمدتاً دوستان یا همسایهها این کشتار را انجام دادند یا در برابرش سکوت کردند. پرسشهایی که به خاطر رفتار بشر در شوروی استالین سر برآوردند، هنوز هم در قرن بیست و یک فراروی ما قرار دارند.
همه روسهایی که تقلا میکنند با دوره استالین روبرو شوند و آن را بپذیرند، میدانند که منظور تامس هاردی چه بود وقتی نوشت: «لازمه دستیابی به بهتر، نگریستن دقیق به بدترین است. » میل به دیدن نحوه مواجهه مردم روسیه با آن حقایق بود که مرا به آنجا کشاند. حالا میفهمم فوقالعاده خوش شانس بودم که آن موقع رفتم. نیم دهه پیش از آن، دریچه محکم قفل شده بود و حتی غیرمستقیمترین «نگاه به بدترین» هم غیرممکن بود. بیرون از فضای خاکستری و ارتدوکسی حزب کمونیست،
امکان خواندن یا حرف زدن درباره هیچ عقیده، تاریخ یا نویسندهای وجود نداشت. طی یک یا دو سال پس از اقامت من در شوروی، و در سال آخرش به عنوان کشوری یکپارچه، مردم هنوز از آزادی کنکاش در گذشته برخوردار بودند، اما از سقوط اقتصادی گسترش فساد حکومتی و افزایش شوکآور جرایم سازمان یافته در رنج بودند. وقتی کارت را از دست دادهای و کسی در خیابان مقابل خانهات به قتل رسیده، تمرکز بر عدالت در گذشته مشکل است.
و این گونه معلوم شد که سال ۱۹۹۱ بهترین زمان برای سفر اکتشافی من بود. زمانی بود که گورهای جمعی تازه باز شده بودند و من قادر بودم چندتا از آنها را از نزدیک ببینم و در یکی از آنها، جمجمههایی را ببینم که جای سوراخ گلوله در آنها به وضوح دیده میشد. زمانهای بود که بالاخره دیدن اردوگاههای قدیمی گولاگ امکانپذیر شده بود و من هرگز ایستادن در ویرانههای یکی از آنها را فراموش نخواهم کرد؛ بوتوجیچک، جایی آن قدر سرد و دورأفتاده و در محاصره تپههای صخرهای برف گرفته که سیارهای دیگر به نظر میآمد. حتی آنجا، در آن مکان که مثل سطح ماه متروک بود و تا فرسنگها هیچ راه فراری جز رو به دشتهای پوشیده از برف نداشت، حتی در آنجا هم، اردوگاه یک زندان داخلی داشت با دیوارهای سنگی قطور و پنجرههای پوشیده با میلههای آهنی. از همه مهمتر، زمانهای بود که جان به در بردگان چنین اردوگاهها و دورهای که آنها را برپا کرده بود، مشتاق بودند داستانهایشان را تعریف کنند. امروز جمعآوری این قصهها سختتر شده است، زیرا بسیاری از کسانی که با من حرف زدند، در دهههای هشتاد و نود زندگی بودند و حالا در گذشتهاند.
از جهتی دیگر نیز، من به طرزی غیرمنتظره، از نظر زمانبندی خوش شانس بودم. در ماهی که به روسیه رسیدم، دولت ممنوعیتهایی را که طی دههها برای ورود خارجیها به مکانهای ممنوعه گذاشته بود، برداشت. این بدان معنا بود که در خیلی از مکانهایی که در سیبری دیدم، من اولین فرد از آمریکا با اروپای غربی بودم که مردم آنجا میدیدند. وقتی از هواپیما پیاده شدم، میتوانستم نگاه مردم را روی خود احساس کنم، تقریباً انگار از نژادی کاملاً متفاوت بودم؛ در تخیلم میتوانستم صدای آنها را بشنوم که با خود میگفتند «خب، ظاهرش چندان متفاوت نیست: مثل ما دو دست دارد و دو پا» بیسابقه بودن ملاقاتشان با اولین انسان غربی زندگیشان باعث شد بسیاری از آنها، به ویژه مشتاق به بیان داستانهایشان باشند. من اولین شاهد از جهانی دیگر بودم.
این کتاب پس از انتشار در ایالات متحد و بریتانیا، در چند کشور اروپایی هم ترجمه شد و بخشی از آن در مجلهای روسی که به وسیله زندانیان سابق گولاگ گردانده میشد، به چاپ رسید. خواندن نامهها، شعرها و ایمیلهایی که مردم برایم میفرستادند متأثرکننده بود. برخی جان به در بردگان هولوکاست بودند، برخی بازماندگان جنگ بوسنی و دیگر فجایع، کسانی که در پرسشهای اخلاقی پیش روی مردم شوروی دوره استالین، پژواکی از تجربیات خود را میدیدند. و برخی هم بازماندگان هولوکاست شخصی استالین بودند – یادآوری اینکه شبکه وحشت و ترور او چقدر وسعت یافته و اینکه تا چه حد زندگی نسلهای اخیر سراسر جهان را پژمرده بود.
البته داستانهایی نیز بودند که علاوه بر رنج، پیروزی را هم در خود داشتند. درست یک روز پس از انتشار کتاب، تلفنم زنگ خورد و صدایی پرطنین و لهجه دار گفت: «من کتابتون رو خوندم! من اونجا بودم. » صدا متعلق به دکتر یانوش برداخ بود که معلوم شد چهار سال از عمرش را در اردوگاههای کولیما، مرگبارترین بخش گولاگ – که پنجاه صفحه آخر کتاب به آن اختصاص دارد – سپری کرده بود. برداخ نه تنها زنده مانده بود، بلکه حتی از مجازات زندان داخلی ای شبیه آنچه دیده بودم جان سالم به در برده بود، زندانی که کف آن به عمد از آب یخ پر میشد. او عاقبت به آمریکا آمد و جراح ترمیمی مشهوری شد، مبدع برخی از پروسههای استاندارد برای ترمیم لبهای شکری و شکافتگی سق دهان در سراسر جهان. رژیم استالین، آزادی و تقریباً زندگی را از او ستانده بود؛ او زندگیاش را صرف ترمیم صورت بچهها کرد. ما دوستانی صمیمی شدیم و او پیش از مرگش، دو کتاب فوقالعاده از خاطرات روسیه استالین نوشت؛ اولی درباره زمان اسارتش در کولیما بود: انسان گرگ انسان است: نجات از گولاگ.
در درازمدت، بدترین مرده ریگ استالینیسم، اول به زندان انداختن افراد و بعد تحقیق و پرس و جو نیست، بلکه عادت ذهن کسانی که از آن دوره آسیب مستقیم ندیدند به چیزی است که چنین رفتارهایی را قابل تصور میداند. طی ربع قرن حکمرانی استالین و کمی پیش و پس از آن، به زبان آوردن هرگونه مخالفت با دولت، میتوانست شما را برای سالها کار شاق، رهسپار اردوگاهی در هوای منهای چهل درجه در سیبری کند.
تعداد بسیار زیادی از مردم بدون ابراز هرگونه مخالفتی تیرباران یا زندانی شدند. پس از چنین تجربهای، پیامی که نجات یافتگان همواره به فرزندانشان دادهاند این است؛ سرت به کار خودت باشد. با گذشت زمان، وحشت محض به انفعال تبدیل شد. چنین خاکی برای فرهنگ دموکراسی و بار و برش: رسانههای متفاوت و شجاع؛ نظام آموزشی پرسشگر و پویا؛ اتحادیههای کارگری غیروابسته؛ سازمانهای اجتماعی متنوع، گروههای شهروندی که احساس آزادی کنند تا به هر دلیلی، منطقی یا احمقانه، بتوانند تجمع و اعتراض کنند، حاصلخیز نیست.
با وجود مرده ریگ ترس و انفعال، بسیاری از روسهای شجاع و متفکر، در گذشته کشورشان تعمق کردند و این داستانی است که من تلاش کردم در این کتاب بازگو کنم. چنین افرادی ستون اصلی هرگونه تحولی هستند که جامعه مدنی در روسیه به وجود میآورد و به خود میبالم که زمانی را با آنها سپری کردهام.
در دوران مدرن، در تعداد اندکی از کشورها، یک مرد چنان قدرت تامی را برای سالیان دراز در دست داشته است استالین بیش از دو برابر هیتلر حکمرانی کرد و شاید در هیچ دورانی، هیچ دیکتاتوری تا بدان حد برای تحریف خود واقعیت تلاش نکرده بود. مورخان و دایرهالمعارف نویسان استالین گذشته را طوری بازنویسی کرده بودند تا او را به
قهرمان بزرگ انقلاب روسیه و بزرگترین دولتمرد همه دوران تبدیل کنند. دانشمند محبوب او، تروفیم لیسین کا، زیستشناسی را طوری بازنویسی کرد تا ژنها و خصوصیات ارثی را حذف کند. مدیران مزارع و کارخانهها آمار تولید را دستکاری میکردند تا نشان دهند به سهمیه بالایی که دولت درخواست داشت، رسیدهاند.
استالین حدود هزار و پانصد نویسنده را به کام مرگ فرستاد و غالبا دست نوشتههای آنانی را که جان به در برده بودند بازنویسی میکرد، او تغییرات را با مداد قرمزیا سبز ثبت میکرد (استالین خطاب به الکساندر گرنیچک رماننویس نوشت: «من چند کلمه ضمیمه کردهام که متن را شفافتر میکند»). اشتیاق او برای بازنویسی تاریخ حد و مرزی نداشت. نادژدا کروپسکایا، بیوه لنین، عاقبت به دلایل طبیعی مرد –
چیزی که در شوروی دهه ۱۹۳۰ نادر بود. اما استالین تهدید کرده بود اگر آن زن از انتقاد علیه او دست نکشد، حزب کمونیست مجبور میشود برای لنین بیوه جدیدی بیابد.
در نوشته جدیدی از یک طنزپرداز روس، استالین به زندگی برمی گردد، اطراف را نگاه میکند و میپرسد چه کسی همه این تغییرات را آغاز کرده.
پاسخ این است: «خروشچف»
استالین میگوید: «اعدامش کنید. »
«قبلاً مرده. »
استالین میگوید: «مردهاش را اعدام کنید! » اعدام راه حل مطلوب برای هر مشکلی بود، از جمله مشکلاتی که با اعدامهای قبلی به وجود آمده بودند. وقتی سرشماری ملی نشان داد که حکومت ترس و وحشت او جمعیت کشور را کاهش داده است، استالین دستور داد اعضای کمیته سرشماری تیرباران شوند. تعجبی نداشت که مسئولان جدید، آمار بیشتری ارائه کردند. بیشتر تاریخدانان تخمین میزنند که بین حدود ۱۹۲۹، زمانی که استالین رقبای خود را سرکوب کرد و قدرت را کامل به دست گرفت و مرگ او در سال ۱۹۵۳، استالین به طور مستقیم مسئول مرگ نزدیک به بیست میلیون نفر بوده است.
طبق گزارشات، یک تحقیق محرمانه اسناد پلیس مخفی به دستور نیکیتا خروشچف نشان داد که بین سالهای ۱۹۳۵ و ۱۹۴۱، مسئولان بیش از نوزده میلیون تن از مردم شوروی را بازداشت کرده که هفت میلیون نفر از آنها بلادرنگ اعدام شده بودند. بیشتر بازماندگان از سوء تغذیه یا در اثر سرما جان باختند یا در موجهای بعدی اعدامها، در گولاگهای دورأفتاده تیرباران شدند.
برای بسیاری از روسهایی که آن دوران را زندگی کردند، دوره استالین شوک اصلی زندگیشان باقی ماند. آنا آخماتووا شاعر بزرگ، در صفهای بیپایان بیرون زندانهای لنینگراد منتظر میماند تا از شوهر و پسرش خبری دریافت کند.
و اگر روزی در این کشور خواستند تندیسی از من برپا دارند فقط به یک شرط به این بزرگداشت تن میدهم که آن را کنار دریا نگذارند، یا جایی که به دنیا آمدم… و نه در باغهای مجلل بلکه در اینجا، جایی که سیصد ساعت ایستادم و جایی که هرگز دری به رویم باز نشد…