فیلم ویل هانتینگ نابغه – معرفی و بررسی و نقد – Good Will Hunting (1997)
کارگردان: گاس ونت سنت
فیلمنامهنویس: مت دیمون، بن افلک
سال تولید: 1997
ویل هانتینگ بیست ساله از بوستون جنوبی یک نابغه طبیعی خودآموخته است و اخیراً از زندان آزاد شده است. او به عنوان سرایدار در MIT کار میکند و اوقات فراغت خود را با برادر ناتنیاش چاکی و دوستانش بیلی و مورگان به نوشیدن مشروب میگذراند. هنگامی که پروفسور جرالد لامبو یک مسأله دشوار ریاضیات ترکیبی را به عنوان چالشی برای دانشجویان فارغ التحصیل خود روی تخته سیاه میگذارد، ویل این مسأله را به صورت ناشناس حل میکند و هم دانشآموزان و هم لامبو را شگفتزده میکند. به عنوان یک چالش برای نابغه ناشناخته، لامبو یک مشکل حتی دشوارتر را ارسال میکند. او بعداً ویل را مینویسد که راه حل را در اواخر شب روی تخته سیاه مینویسد، اما در ابتدا فکر میکند که ویل آن را خراب میکند و او را تعقیب میکند.
در یک بار، ویل با اسکایلار، یک زن بریتانیایی که در شرف فارغالتحصیلی از کالج هاروارد است، ملاقات میکند که قصد دارد در دانشکده پزشکی در استنفورد تحصیل کند.
روز بعد، ویل و دوستانش با باندی که شامل عضوی است که در کودکی به ویل قلدری میکرد، دعوا میکنند. ویل پس از حمله به یک افسر پلیس دستگیر میشود. لامبو در جلسه دادگاه خود مینشیند و ویل از خود دفاع میکند. او ترتیبی میدهد که اگر قبول کرد ریاضیات را زیر نظر لامبو مطالعه کند و در جلسات روان درمانی شرکت کند، از زندان دوری کند. ویل به طور آزمایشی موافقت میکند اما با درمانگران خود با تمسخر رفتار میکند. در ناامیدی، لامبو با دکترشان مگوایر، هم اتاقی خود در دانشگاه که اکنون در کالج محلی بانکر هیل روانشناسی تدریس میکند، تماس میگیرد. برخلاف سایر درمانگران، شان در واقع مکانیسمهای دفاعی ویل را به چالش میکشد. در اولین جلسه، ویل به همسر متوفیشان توهین میکند وشان او را تهدید میکند – اما پس از چند جلسه بینتیجه، ویل بالاخره شروع به باز کردن صحبت میکند.
ویل به ویژه از داستانشان در مورد نحوه ملاقات با همسرش که بعداً بر اثر سرطان درگذشت، با گذشتن از بلیط خود برای بازی تاریخی ششم سری جهانی 1975، پس از عاشق شدن در نگاه اول، متأثر میشود. توضیحشان برای گذشتن بلیطش این بود که “دختر را ببیند” و او از تصمیم خود پشیمان نیست. این امر ویل را تشویق میکند تا با اسکایلار رابطه برقرار کند، اگرچه او درباره گذشتهاش به او دروغ میگوید و تمایلی ندارد او را به دوستانش معرفی کند یا محلهی فرسودهاش را به او نشان دهد. ویل همچنینشان را به چالش میکشد تا نگاهی عینی به زندگی خود بیندازد، زیراشان نمیتواند از مرگ همسرش بگذرد.
لمبو تعدادی مصاحبه شغلی برای ویل ترتیب میدهد، اما ویل با فرستادن چاکی به عنوان “مذاکرهکننده ارشد” و با رد موقعیت در NSA با انتقاد شدید از موقعیت اخلاقی آژانس، آنها را تحقیر میکند. اسکایلار از ویل میخواهد که با او به کالیفرنیا نقل مکان کند، اما او قبول نمیکند و به او میگوید که یتیم است و پدرخواندهاش او را مورد آزار فیزیکی قرار داده است. ویل از اسکایلار جدا میشود و بعداً به لامبو حمله میکند و تحقیقات ریاضی او را نادیده میگیرد. شان اشاره میکند که ویل در پیشبینی شکست آینده در روابط بین فردی خود چنان ماهر است که به عمد آنها را خراب میکند تا از درد عاطفی جلوگیری کند. چاکی به همین ترتیب ویل را به خاطر مقاومت او در برابر گرفتن هر یک از موقعیتهایی که برای آنها مصاحبه میکند به چالش میکشد، و به ویل میگوید که او مدیون دوستانش است که از فرصتهایی که هرگز نخواهند داشت استفاده کنند، حتی اگر به معنای ترک یک روز باشد. سپس به ویل میگوید که بهترین بخش روزش لحظهای کوتاه است که در آستانه خانهاش منتظر میماند و فکر میکند ویل به سمت چیزی بزرگتر رفته است.
ویل وارد بحث شدیدی بینشان و لمبو بر سر تواناییهایش میشود. شان و ویل به اشتراک میگذارند و متوجه میشوند که هر دو قربانی کودکآزاری شدهاند. شان به ویل کمک میکند تا ببیند که قربانی شیاطین درونی خودش است و بپذیرد که تقصیر او نیست و باعث میشود اشک در آغوششان در بیاید. ویل یکی از پیشنهادهای کاری که توسط لمبو ترتیب داده شده بود را میپذیرد. شان پس از کمک به ویل برای غلبه بر مشکلاتش، با لامبو آشتی میکند و تصمیم میگیرد که مرخصی بگیرد. دوستان ویل برای تولد 21 سالگیاش یک شورلت نوا به او هدیه میدهند تا بتواند به محل کارش برود. بعداً، چاکی به خانه ویل میرود تا او را ببرد، اما متوجه میشود که او آنجا نیست و این باعث خوشحالی او میشود. ویل نامهای بهشان میفرستد و به او میگوید که به لامبو بگوید که باید برود «در مورد یک دختر ببیند»، و نشان میدهد که او پیشنهاد کار را قبول کرده و در عوض به کالیفرنیا میرود تا دوباره با اسکایلار متحد شود.
دیالوگ
ویل هانتینگ (مت دیمون):
«چرا نباید برای «آژانس امنیت ملی» کار کنم؟ سؤال سختیه ولی یه جواب خوب براش دارم. تصور کن من اینجا مشغول به کارم و یه نفر رمزی روی میز من میزاره. رمزی که کسی جز من نمیتونه رمزگشایش کنه. ممکنه من بزنم به هدف و اونو رمزگشایی کنم. من از خودم خیلی راضی میشم چون کارم رو خوب انجام دادم. اما اون رمز ممکنه محل اختفای بعضی نیروهای شورشی تو شمالِ آفریقا یا خاورمیانه باشه. اونها هم که به محض این که محل شناسایی شد روستایی که شورشیها، توش پنهان شدن رو بمباران میکنن و بعد هزار و پونصد آدم بیگناه که من هیچوقت ندیدمشون و باهاشون هیچ مشکلی ندارم کشته میشن. حالا سیاستمدارها میگن تفنگدارها رو بفرستید تا منطقه رو امن کنن، چون اونها اصلاً براشون مهم نیست. بچههای اونا نیستن که کشته میشن! همونطور که به خدمت احضار نمیشن! چون معمولن تو «گارد ملی» خدمتشون رو میگذرونن، چند تا بچهٔ گدا و گشته میرن اونجا یه تفنگ هم میذارن رو شونههاشون. بعد از جنگ وقتی یکیشون بر میگرده خونه میبینه کارخونهای که توش کار میکرده منتقل شده به اون کشوری که تازه ازش برگشته و اون مردی که تفنگ رو شونهاش گذاشت شغلش رو ازش گرفته. چون اونجا یه کارگرهایی هستن که فقط روزی پونزده سنت حقوق میگیرن و بین کار حتی دستشویی هم نمیرن! در همین حال متوجه میشه تنها دلیلی که این همه بلا سرش اومده اینه که کشوری که توش جنگیده میتونه «نفت» رو با یه قیمت مناسب به کشور ما بفروشه و البته که شرکتهای نفتی از یه جنگ جزئی استفاده میکنن تا «قیمت نفت» رو بالا ببرن. یک «سود فرعی» کوچک و زیرکانه، اما این گالنی دو دلار ونیم به اون رفیقمون که از جنگ برگشته کمکی نمیکنه. اونا لحظاتِ شیرینِ رو تُو جنگ میگیرن تا نفت وارد کنند. تازه هیچ فرقی هم براشون نمیکنه که کی داره براشون کار می کنه. حتا اونا ممکنه یه الکلی رو که دوست داره روی یخ شناور اسکیبازی کنه استخدام می کنن. اما زیاد طول نمیکشه که یه روز که حسابی الکل خورده با یکی تصادف میکنه و نفتها تو دریا سرازیر میشه و تمام حیات دریایی تو «آتلانتیک شمالی» رو نابود میکنه. خب بر میگردیم سراغ رفیقمون که از جنگ برگشته و کارش رو از دست داده. اون حتا پول تاکسی سوار شدن رو هم نداره، بنابراین پیاده راه میافته تا به یه مصاحبهٔ مسخرهٔ «کاری» برسه. اما توی اون هم رد میشه چون اون اسلحهای رو که رو دوشش حمل میکرد باعث شده کمر دردِ مزمن بگیره. در عین حال او خیلی گشنهاس چون تنها جایی که بهش غذای مجانی میدن یه پایگاهِ نظامی وسطِ اقیانوس اطلسِ شمالیه … حالا من چی فکر میکنم؟ من دنبال چیز بهتری میرم. اصلن گور بابای همشون … اگه من جای یکی از اونا باشم چرا به رفیق خودم شلیک نکنم؟ چرا من شغلش رو نگیرم و اونو تحویل دشمن قسم خوردش ندم؟؟ قیمت «گاز» رو بالا میبرم. روستا رو بمباران میکنم، از خون دشمنام یه دریاچه درست میکنم … و بعد … به «گارد ملی» ملحق میشم. شاید هم روزی به عنوان «رئیس جمهور» انتخاب شدم.»