کتاب « سرباز پیسفول » ، نوشته مایکل مورپرگو
ده و پنج دقیقه
آنان رفتهاند و من بالاخره با خودم تنها شدم. تمام شب را پیش رویم دارم و حاضر نیستم حتی یک لحظهاش را با خوابیدن و خیالپردازی تلف کنم. هر لحظهٔ این شب، برایم از هر چیز دیگری ارزشمندتر است.
دلم میخواهد همه چیز را به خاطر بیاورم؛ درست همان جور که بود، دقیقا همانطور که اتفاق افتاد. تا امروز نزدیک به هجده سال از عمرم را پشت سر گذاشتهام و امشب باید تا میتوانم به خاطر بیاورم. دلم میخواهد امشب به بلندای زندگیم طولانی باشد و اجازه نمیدهم که خواب و رؤیا مرا با عجله به سمت سپیدهدم هُل بدهند.
امشب دلم میخواهد بیشتر از هر شب دیگری در زندگیام احساس کنم که زندهام.
چارلی دستم را گرفته و میکشد. میداند که دلم نمیخواهد همراهش بروم. تا حالا لباس یقهدار تنم نکردهام و کم مانده که خفه شوم. چکمههایم عجیب و غریب و به پاهایم سنگین هستند. قلبم هم سنگینی میکند. چون از اتفاقی که قرار است بیفتد وحشت کردهام. چارلی بیشتر اوقات برای من تعریف کرده که فضای مدرسه چقدر وحشتناک است؛ راجع به آقای مانیننگز و اخلاق سگی و ترکهاش که درست بالای میزش، روی دیوار آویزان است.
ولی جو چاقه مجبور نیست با ما به مدرسه بیاید و از نظر من این اصلا منصفانه نیست. او از من خیلی بزرگتر است. حتی از چارلی هم بزرگتر است و تا امروز مدرسه نرفته. با مادر در خانه میماند، آواز میخواند و میخندد. جو چاقه همیشه خوشحال است و میخندد. کاش من هم مثل او خوشحال بودم. دلم میخواست مثل او در خانه میماندم. نمیخواهم همراه چارلی به مدرسه بروم.
برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. به امید اینکه این مجازات به تعویق بیفتد. با امید به اینکه ببینم مادر دارد دنبالم میدود تا من را به خانه برگرداند. ولی او نمیآید. او نمیآید و مدرسه، آقای ماننینگز و ترکهاش با هر قدم به من نزدیکتر میشوند.
«دوست داری روی کولم سوار شوی؟»
صدای چارلی را میشنوم. چشمهای پر از اشکم را دیده و میداند که ترسیدهام. چارلی همیشه همه چیز را میداند. او سه سال از من بزرگتر است، در نتیجه همه کاری کرده و از همه چیز باخبر است. تازه، قوی هم هست و در کول کردن مهارت خاصی دارد. این را که میگوید روی کولش میپرم و محکم خودم را به او گره میزنم. سعی میکنم که با چشمهای بسته جوری گریه کنم که صدای زارزار گریه کردنم به گوش دنیا نرسد.
ولی هر کار میکنم نمیتوانم جلوی گریههایم را بگیرم. چون میدانم که امروز صبح -برخلاف تعریفهایی که مادر میکرد- قرار نیست هیچ اتفاق جالب و هیجانانگیزی بیفتد. بلکه همه چیز درست برعکس، میتواند پایان شروع من باشد. همانطور که دستهایم را دور گردن گرد چارلی حلقه زدهام به آخرین لحظات آزادیام فکر میکنم و مطمئنم عصر که به خانه برمیگردم، دیگر آن انسان قبلی نیستم.
تا چشمهایم را باز میکنم، نگاهم به کلاغی مرده میافتد که با منقار باز از نردهها آویزان است. به نظر میرسد یک نفر، درست وقتیکه کلاغ شروع به آواز خواندن کرده، تیر خلاص را به حنجرهاش خوابانده، و صدای خشنش آرامآرام خاموش شده. جسدش در حال تاب خوردن است و پرهایش بیتوجه به مرگ هنوز باد را جذب وجودشان میکنند. دوستان و خانوادهاش، بین شاخ و برگ درختان نارون، درست بالای سر ما، قارقار خشمناک و سوگوارشان را سر دادهاند، ولی من دلم هیچ به حال کلاغ نمیسوزد. شاید همان کلاغی بود که به لانهٔ سینهسرخ من حمله کرد و تخمهایش را دزدید. پنج جوجه آیندهام. وقتی آنها را لمس میکردم گرم و زنده بودند. درست به یاد دارم! دانهدانهشان را از لانه بیرون میبردم و بر پهنای کف دستم مثل یک مادر از آنها مراقبت میکردم. راستش تهِ دلم میخواستم آنها را روی قوطی حلبی بگذارم و مثل چارلی با تیرکمان بزنم و بترکانم. یا مثلا بین پارچههای پشمی، کنار کلکسیون تخمهای طرقه و کبوتر بپیچانم. خیلی دلم میخواست یکی از این کارها را انجام میدادم. ولی حسی من را از این کار باز میداشت. همیشه حس میکردم که سینهسرخ مادر از پشت بوتههای رزی که پدر کاشته بود، به من زُل زده و چشمهای سیاه و شفافش بدون پلک زدن التماس میکنند. من پدر را در چشمهای آن پرنده میدیدم. درست زیر بوتهٔ رز، خیلی خیلی پایینتر، در قلب گرم و نمناک زمین، تمام اشیای با ارزش پدر چال شده بودند. مادر اول از همه پیپ پدر را گذاشت. بعد چارلی چکمههای گلمیخدار پدر را بغل هم حلقه کرد و کنار پیپ خواباند. جو چاقه زانو زد و چکمهها را با شال قدیمی پدر پوشاند.
مادر گفت: «حالا نوبت توست تامو!» ولی من قدرتش را نداشتم. دستکشهایی را که پدر صبح روز مرگش پوشیده بود، در دستانم گرفتم و یادم است که یکی از آنها را بالا نگه داشته بودم. من رازی را میدانستم که هیچکدام از آنها نمیدانستند. رازی که هیچوقت نتوانستم دربارهاش با کسی صحبت کنم.
بالاخره مادر کمکم کرد که دستکشها را روی شال قدیمی بگذارم. جوری که کف دستکش رو به بالا بود و انگشتانش به هم چسبیده بودند. حسی به من میگفت که آن انگشتها داشتند از من خواهش میکردند که این کار را با پرندهٔ بیگناه انجام ندهم. از من میخواستند که دوباره فکر کنم و تخم پرندهها را برندارم. اصلا هر چیزی که به من تعلق ندارد را تصاحب نکنم و من هم به آن خواستهها عمل کردم. در عوض، بزرگ شدن جوجهها را دیدم. دیدم که استخوانهای ضعیف و لاغرشان چطور شکل گرفت. التماس منقارها و جیغ کشیدنهای دیوانهوارشان را وقت غذا خوردن تماشا کردم. من حتی آن روز سر صبح از پنجرهٔ اتاقم شاهد قتلشان بودم. دیدم که وقتی کلاغهای غارتگر با سروصدای گوشخراش، کارشان را به بهترین نحو ممکن به انجام رساندند، سینهسرخ مادر و پدر مثل من، چطور عزادار و درمانده به مرگ فرزندانشان نگاه میکردند. از کلاغها خوشم نمیآید. هیچوقت از کلاغها خوشم نمیآمد. کلاغ آویزان از نردهها به سزای عملش رسید. حداقل من اینطور فکر میکنم.
چارلی از روی سرازیری تپه به سمت دهکده میرود. حالا میتوانم ساختمان کلیسا و نمای سقف مدرسه را که درست پایینترش خودنمایی میکند، ببینم. دهانم از ترس خشکیده است. خودم را محکمتر به چارلی میچسبانم.
چارلی نفس نفس میزند و با من سخن میگوید: «ببین تامو اولین روز سختترین روز است! ولی باور کن خیلی هم بد نمیگذرد!»
هر وقت چارلی میگوید «باور کن» میدانم که نباید باور کنم. ادامه میدهد: «به هر حال حواسم به تو هست.»
این یکی را باور میکنم. چون او همیشه حواسش به من است. مرا از روی کولش به زمین میگذارد و پا به پای هم از فضای خشن حیاط مدرسه عبور میکنیم. دستش را روی شانهام گذاشته، جوری که به من آرامش میدهد و ازم محافظت میکند.
زنگ مدرسه به صدا درمیآید و ما حدود بیست دانشآموزیم که در سکوت به دو صف تقسیم میشویم. بعضیها را در جلسه موعظهٔ روزهای یکشنبه دیدهام و میشناسم. دور و برم را نگاه میکنم و متوجه میشوم که دیگر چارلی کنارم نیست. او در صف بغلی ایستاده و به من چشمک میزند. جواب چشمکش را میدهم و خندهاش میگیرد. هنوز آنقدر مهارت پیدا نکردهام که بتوانم با یک چشم چشمک بزنم. چارلی فکر میکند که چشمک زدنم خیلی با نمک است. در همین لحظه چشمم به آقای مانینگز میافتد که روی پلههای مدرسه ایستاده و مفاصل انگشتانش را در سکوت ناگهانی حیاط مدرسه میشکند. ریش بزی دارد و شکم گندهاش را زیر جلیقهاش چپانده است. یک ساعت طلا به دست گرفته و درش را باز کرده است. چشمهایش ترسناک است و میدانم که بین جمعیت به دنبال من میگردد.
«آنجاست!» داد میزند و با انگشتش من را نشانه میگیرد. همه برمیگردند و نگاهم میکنند. ادامه میدهد: «یک پسربچهٔ جدید. یک پسربچهٔ جدید به بدبختیهای من اضافه شد. یعنی یک پیسفول بس نبود؟ تاوان چه چیزی را پس میدهم؟ اول یک چارلی پیسفول، حالا هم یک توماس پیسفول. درد و رنج من تمامی ندارد؟ گوش کن توماس پیسفول! من سرور و مدیر تو هستم. هر دستوری که میدهم همان موقع باید انجامش بدهی. تقلب نمیکنی، دروغ نمیگویی، به مقدسات توهین نمیکنی، بدون کفش به مدرسه نمیآیی، و دستانت همیشه باید تمیز باشند. اینها قوانین من هستند. شیرفهم شد؟»
جوری که حتی خودم هم صدای خودم را به زور میشنوم جواب میدهم: «بله آقا!»
دستها به پشت، همانطور به صف از کنارش میگذریم. چارلی از صف بغلی به من لبخند میزند. سال پایینیها به سمت کلاسی که من شاگردش هستم و سال بالاییها به سمت کلاسی که او شاگردش است حرکت میکنند. من از همهٔ سال پایینیها کوچکتر هستم. خیلی از سال بالاییها از چارلی هم بزرگترند. بعضیهایشان حتی چهارده سال دارند. آنقدر نگاهش میکنم تا درِ کلاسش بسته میشود و دیگر نیست. تا این لحظه از عمرم هیچوقت طعم تنهایی واقعی را نچشیده بودم.
بند کفشهایم بازشدهاند. بلد نیستم چطور ببندمشان. چارلی بلد است، ولی اینجا نیست. صدای گوشخراش آقای مانینگز از کلاس بغلی به گوشم میرسد که حضور و غیاب میکند و من خیلی خوشحالم که معلم ما خانم مک الیستر است. درست است که لهجهٔ عجیب و غریبی دارد، ولی حداقل لبخند میزند و اخلاقش مثل اخلاق آقای مانینگز نیست.
صدایم میکند: «توماس! بیا اینجا کنار مولی بنشین. بند کفشهایت هم باز شدهاند.»
همانطور که میروم سر جایم بنشینم حس میکنم که همه یواشکی به من میخندند. تنها کاری که دلم میخواهد انجام بدهم این است که فرار کنم، بدوم، ولی جرئتش را ندارم. فقط میتوانم گریه کنم.
سرم را بین دستهایم میگیرم تا اشک جمع شده در چشمانم از نگاه بقیه دور بماند.
خانم مک الیستر میگوید: «متوجه نیستی؟ با گریه کردن بند کفشهایت بسته نمیشوند.»
جواب میدهم: «نمیتوانم خانم.»
میگوید: «توماس پیسفول، هیچکس در کلاس من از کلمهٔ نمیتوانم استفاده نمیکند. نهایتش این است که بهت یاد میدهیم که چطور بند کفشهایت را ببندی. ما همهمان اینجاییم که یاد بگیریم. برای همین است که به مدرسه میآییم. درست است؟ مولی، یادش بده چطور بند کفشهایش را ببندد. مولی بزرگترین و زرنگترین دانشآموز این کلاس است. او کمکت میکند.» و بعد در فاصلهای که حضور و غیاب میکند، مولی جلوی من زانو میزند و بند کفشهایم را میبندد. روش گره زدنش خیلی با روش چارلی فرق دارد. با دقت و حوصله و آرامتر، یک پاپیون دو گره از آن در میآورد. وقتی داردکارش را انجام میدهد حتی یکبار هم بالا را نگاه نمیکند. ای کاش نگاهم میکرد. رنگ موهایش درست هم رنگ موهای بیلی، اسب پیر پدر، قهوهای فندقی است و برق میزند. دلم میخواهد دستم را جلو ببرم و لمسش کنم. بالاخره سرش را بالا میآورد، به صورتم نگاه میکند و لبخند میزند. همین را میخواستم. ناگهان حس میکنم که دیگر دلم نمیخواهد به سمت خانه فرار کنم. میخواهم اینجا کنار مولی بمانم. حالا میدانم که یک دوست پیداکردهام.
زنگ تفریح در حیاط مدرسه دلم میخواهد بروم و با مولی صحبت کنم، ولی نمیتوانم. چون همیشه یک دسته دختر خندهرو دورهاش کردهاند. هی بر میگردند و به من نگاه میکنند و میخندند. دنبال چارلی میگردم. او در حال بازی کانکر (۱) با بچههای سال بالایی است.
میروم و روی ریشهٔ از خاک بیرون زدهٔ یک درخت پیر مینشینم.
بند کفشهایم را باز میکنم و میخواهم دوباره آنها را ببندم. سعی میکنم به یاد بیاورم که مولی چطوری آنها را بسته بود. دوباره و سهباره امتحان میکنم. طولی نمیکشد که میفهمم یاد گرفتهام. بدریخت و شل و ول میشود، ولی میتوانم ببندمشان. بهتر از همه اینکه از آنطرف حیاط، مولی این موفقیت من را میبیند و به من لبخند میزند.
ما در خانه چکمه نمیپوشیم، مگر اینکه بخواهیم به کلیسا برویم.
فقط مادر میپوشد. پدر هم همیشه چکمههای گلمیخدار قشنگش را میپوشید. همانهایی که وقت مردن پایش بود. وقتی درخت افتاد من در جنگل پیشش بودم. فقط من و او بودیم. قبل از اینکه به مدرسه بروم، پدر بیشتر وقتها مرا با خودش به جنگل میبرد. میگفت باید دور از شرارت باشم. سوار بیلی میشدیم و دستهایم را به دور کمر پدر حلقه میزدم و صورتم را به پشتش میچسباندم. عاشق وقتهایی بودم که بیلی چهارنعل میرفت. آنروز صبح هم کل مسیر را چهارنعل رفتیم. به بالای تپه رسیدیم و به سمت جنگل فوردزکلیو حرکت کردیم. وقتی پدر من را از روی اسب پایین میآورد هنوز از لذت اسبسواری سیر نشده بودم.
پدر گفت: «حالا میتوانی بروی بچهٔ بازیگوش. برو بازی کن و سر خودت را گرم کن!»
لازم نبود کسی از من بخواهد که سرم را گرم کنم. صدها سوراخ گورکن و روباه وجود داشت که با اشتیاق به سراغشان بروم، رد آهوها را بگیرم، گل بچینم، و پروانهها را شکار کنم. ولی آنروز صبح یک موش پیدا کردم. یک موش مرده. او را زیر خرواری از برگ دفن کردم. داشتم یک صلیب چوبی برایش میساختم و پدر هم در همان نزدیکی داشت به شکل منظمی چوبها را خرد میکرد و با هر ضربهای که به درختها میزد صدای فریاد و نفسنفسش را میشنیدم. یک لحظه احساس کردم که پدر بلندتر از حد معمول فریاد میزند. ولی بعد با تعجب متوجه شدم که صدا از طرفی که پدر ایستاده نمیآید. صدا از بالای شاخ و برگ درختها بود. به درخت خیلی بلند بالای سرم نگاه کردم و فهمیدم که همراه با سروصدای شکسته شدن در حال تکان تکان خوردن است. ولی بقیهٔ درختها سر جایشان ساکت و بیحرکت ایستاده بودند. وقتی آرامآرام به خودم آمدم فهمیدم که درخت در حال افتادن است. درخت داشت مستقیم به روی من میافتاد و من قرار بود بمیرم و هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. ایستاده بودم و خیره شده بودم به درختی که در حال سقوط بود، مسحور پایین افتادن تدریجی درخت شده بودم و نمیتوانستم پاهایم را حرکت بدهم. قدرت هیچ حرکتی را نداشتم.
میشنوم که پدر داد میزند: «تامو! تامو! برو کنار تامو!» ولی نمیتوانم. میبینم که پدر از بین درختها به سمت من میدود و لباسش موج میخورد. احساس میکنم که من را در دستانش میگیرد و مثل بافهای گندم در یک حرکت به کناری پرت میکند. صدای غرندهای در گوشهایم میپیچد و سکوت.
چشمهایم را که باز میکنم یک آن پدر را میبینم. نگاهم به کف چکمهها و میخهای کفشان میافتد. خودم را به همانجایی که درازکش افتاده میکشانم. درست زیر برگهای درخت بزرگ به زمین سنجاق شده. رو به پشت افتاده و صورتش به سمت دیگر است. طوری که انگار نمیخواهد ببینمش. یکی از دستانش به سویم دراز شده، دستکشاش از دستش افتاده و انگشتش را به سمت من نشانه گرفته است. از دماغش خون میآید و به روی برگها میچکد. چشمهایش بازند. ولی میدانم که توان دیدن من را ندارند. نفس نمیکشد. وقتی به رویش فریاد میزنم، وقتی تکان تکانش میدهم، بیدار نمیشود. دستکشاش را از روی زمین برمیدارم.
در کلیسا، روی ردیف اول کنار هم نشستهایم، مادر، جو چاقه، چارلی و من. پیش از این هرگز در ردیف اول کنار هم ننشسته بودیم. ردیف اول ردیفی است که همیشه کلنل و خانوادهاش مینشینند. تابوت، روی نیمکت است و پدرم در لباسی که یکشنبهها برای رفتن به کلیسا میپوشید خوابیده است. چلچلهای بهسرعت از بالای سر ما و بقیهٔ حاضران عبور میکند، از بین مناجات پخش شده در فضا، پنجره به پنجره، از ناقوس تا محراب پرواز میکند و به دنبال راهی به بیرون میگردد. شک ندارم او پدرم است که سعی دارد فرار کند. مطمئنم؛ چون او بارها به ما گفته بود که در زندگی بعدیاش دوست دارد پرنده باشد تا بتواند آزادانه تا هر جا که دلش خواست پرواز کند.
جو چاقه انگشت اشارهاش را به سمت چلچله گرفته و پیاپی نشانش میدهد. بعد بیخبر از جایش بلند میشود و تا انتهای کلیسا میرود و در را باز میکند. سر جایش که برمیگردد، با صدای بلند به مادر دربارهٔ کاری که انجام داده توضیح میدهد و مادربزرگ گرگه، که کنار ما نشسته و کلاه سیاهش را روی سرش گذاشته، به جو چاقه و همهٔ ما اخم میکند. حالا میدانم چرا او از اینکه یکی از اعضای خانوادهٔ ماست خجالت میکشد. قبلترها نمیدانستم تا وقتیکه بزرگتر شدم.
چلچله بر روی تیرک چوبی بالای تابوت مینشیند. کمی بعد از جایش کنده میشود و آنقدر راهروهای میان صندلیها را بالا و پایین میرود تا بالاخره راه خروج را پیدا میکند و بیرون میپرد و من میدانم که پدر در زندگی بعدیاش خوشحال است. جو چاقه بلندبلند شروع به خندیدن میکند و مادر دستهای جو چاقه را در دستهای خودش میگیرد. چارلی در چشمهایم نگاه میکند. در آن لحظه هر چهار نفر ما به یکچیز مشترک فکر میکنیم. کلنل از جایش بلند میشود و برای سخنرانی به بالای جایگاه میرود. با دستش یقهٔ کتش را محکم گرفته است. او اعلام میکند که جیمز پیسفول مرد خوبی بود، یکی از بهترین کارگرانی که به عمرش دیده؛ مهربان، قابل اعتماد و صادق، همیشه وقت کار کردن خوشرو و بشاش بود و اینکه خانواده پیسفول صلاحیت این را داشتند که تا پنج نسل برای خانوادهٔ او کارگری کنند. در زمان سی سال خدمتش بهعنوان جنگلبانِ منطقه، حتی یکبار هم دیر به سر کار نرفت و برای خانواده و مردم دهکدهاش مرد معتبری بود.
در تمام مدتی که کلنل بهصورت یکنواخت در حال زیادهگویی است، به حرفهای خشنی فکر میکنم که پدر دربارهٔ او میگفت: «پیرمرد احمق»، «پیرمرد ابله دیوانه» و خیلی حرفهای بدتر از این. به اینکه مادر همیشه به ما میگفت ممکن است که کلنل پیرمردی احمق و ابله و دیوانه باشد، ولی بههرحال پدر حقوقبگیر اوست و او صاحب اصلی سقف بالای سر ما است و هنگامیکه برای دیدن پدر میآید ما بچهها باید بهش احترام بگذاریم، لبخند بزنیم و به موهای پیشانیمان دست بکشیم (۲) و طوری این کارها را انجام بدهیم که انگار واقعاً از ته قلبمان انجام دادهایم.
بعد از آن، همه دور مزار پدر جمع میشویم. پدر را داخل قبر میگذارند و کشیش یکریز حرف میزند. دلم میخواهد پدر برای آخرین بار، قبل از اینکه زمین او را در خود فرو ببرد صدای پرندگان را بشنود. چیزی برای او جز سکوت باقی نمانده است. پدر عاشق چکاوک است، عاشق اینکه اوج گرفتنشان را تماشا کند، دلم میخواهد آنقدر اوج بگیرند که فقط صدایشان به گوش برسد. به آسمان نگاه میکنم به امید اینکه چکاوکی در حال پرواز باشد. تنها یک طرقه بین درختان سرخدار آواز میخواند. یک طرقه باید بتواند… صدای مادر را میشنوم که رو به جو چاقه زمزمه میکند که پدر دیگر در تابوت نیست، بلکه راضی و خوشحال آن بالا و در بهشت است. مادر به آسمان، جایی بالاتر از برجک کلیسا اشاره میکند.
پدر را که ترک میکنیم، به دنبال محو شدن ما، زمین سنگینی خودش را به روی تابوت میاندازد.
همه با هم به خانه میرویم. جو چاقه گلهای انگشتدانه و هانی ساکِل (۳) را میچیند، و دستهای مادر را غرق گل میکند، و هیچیک از ما اشکی برای ریختن و حرفی برای گفتن ندارد. من که هیچ ندارم. چون در دلم یک راز سهمگین پنهان کردهام، رازی که هیچوقت نمیتوانم به کسی بگویمش، حتی به چارلی. پدر نباید آن روز صبح در جنگل فوردز کلیو میمرد. او سعی کرد مرا نجات دهد. کاش میتوانستم خودم، خودم را نجات دهم. اگر دویده بودم، او حالا در تابوتش بیجان دراز نکشیده بود. مادر موهایم را نوازش میکند، جو چاقه در دستان مادر گل انگشتدانه میگذارد و من تنها به این فکر میکنم که باعث مرگ پدر شدهام.
من قاتل پدرم هستم.
بیست دقیقه به یازده
میلی به غذا خوردن ندارم؛ خوراک گوشت، سیبزمینی و بیسکویت داریم. معمولاً خوراک گوشت غذای موردعلاقهام است، هیچ اشتهایی ندارم. گاز کوچکی به بیسکویت میزنم، علاقهای به خوردن آن هم ندارم. چقدر خوب است که مادربزرگ گرگه اینجا نیست. او خوشش نمیآید غذا ته بشقابمان بماند و همیشه میگوید: «در زندگی اگر چیزی را هدر ندادی، ثروتمندی». زن گرگنما، من دارم این غذا را هدر میدهم. چه خوشت بیاید، چه خوشت نیاید.
جو چاقه بیشتر از همهٔ ما غذا خورد. او همه جور غذایی را دوست داشت. پودینگ نان و کرهٔ کشمشی، پای سیبزمینی، پنیر و ترشی، خورشت، کوفته و… هر غذایی که مادر درست میکرد، او یک لقمهٔ چپ میکرد و هر غذایی که من و چارلی دوست نداشتیم درست وقتی مادر حواسش نبود در بشقاب او میریختیم. جو چاقه همیشه عاشق این دسیسه بود و بدش نمیآمد که غذای اضافه نصیبش شود. هیچچیزی وجود نداشت که او توان خوردنش را نداشته باشد.
آنوقتها که بچه بودیم و عقلمان نمیرسید یکبار چارلی سر جمجهٔ جغدی که پیدا کرده بودم با من شرط بست که جو چاقه حتی پشکل خرگوش را هم میخورد. باورم نمیشد که او این کار را انجام بدهد. چون فکر میکردم که جو چاقه باید بداند که فضولات حیوان، غذا نیست. برای همین هم قبول کردم که شرطبندی کنیم. چارلی یک مشت از آنها را داخل کیسه کاغذی ریخت و به او گفت که اینها شیرینی هستند. جو چاقه فضولات را دانهدانه از کیسه درآورد و داخل دهانش انداخت و با لذت مزه مزه کرد. وقتی ما خندیدیم، او هم با ما خندید و به هرکدام از ما تعارف کرد. ولی چارلی گفت که آنها یک هدیهٔ مخصوص برای او هستند. فکر میکردم که جو چاقه بعد از خوردن آنها مریض خواهد شد، ولی این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
بزرگتر که شدیم مادر به ما توضیح داد که جو چاقه چند روز بعد از متولد شدنش تا دم مرگ رفت و برگشت. در بیمارستان به او گفته بودند که جو چاقه دچار بیماری مننژیت شده است. دکتر گفته بود که مغز جو آسیب دیده و حتی اگر زنده بماند به درد هیچ کاری نخواهد خورد. ولی جو چاقه زنده ماند و زندگی کرد و حالش اگرچه نه بهطور کامل، بهتر شد. بزرگتر که شدیم تنها چیزی که میدانستیم این بود که او با بقیهٔ آدمها فرق دارد. برای ما مهم نبود که او نمیتواند خیلی خوب صحبت کند، یا اصلا نمیتواند بخواند و بنویسد و یا مثل ما و دیگران فکر کند. از نظر ما او فقط جو چاقه بود. گاهی اوقات ما را میترساند. مثل این بود که او در دنیایی رؤیایی زندگی میکند که تنها مخصوص خودش است و البته من فکر میکنم که این دنیا اغلب لبریز از کابوس بود، چون گاهی بهشدت مضطرب و عصبانی میشد. ولی دیر یا زود، بالاخره به دنیای ما بازمیگشت و دوباره تبدیل به خودش میشد. همان جو چاقهای که برای ما آشنا بود. جو چاقهای که همه چیز و همهکس، بهخصوص حیوانات و پرندهها و گلها را عاشقانه دوست داشت. کاملاً قابل اعتماد بود و همیشه بخشنده، حتی وقتیکه فهمید شیرینیهایش فضولات خرگوش بودند.
من و چارلی سر همین قضیه به دردسر افتادیم. جو چاقه هیچوقت حقیقت را نمیفهمید. ولی بهخاطر عادت دست و دل بازیاش پیش مادر رفت و یکی از فضلههای خرگوش را به او تعارف کرد. مادر طوری از دست ما عصبانی شد که احساس کردم هر لحظه ممکن است منفجر شود. او انگشتش را داخل دهان جو چاقه گذاشت و باقیماندهٔ فضولات را از دهانش خارج کرد و ازش خواست تا دهانش را بشوید. بعد من و چارلی را مجبور کرد که هر کدام یکی از فضلههای خرگوش را بخوریم تا بفهمیم چه مزهای هستند.
مادر گفت: «افتضاحاند، اینطور نیست؟» غذای افتضاح سهم بچههایی است که افتضاح عمل میکنند. دیگر نمیخواهم ببینم که با جو چاقه چنین رفتاری داشته باشید.»
ما از کاری که انجام داده بودیم خیلی خجالت کشیدیم. البته برای مدتی کوتاه. بعد از آن، کافی بود که یک نفر راجع به خرگوشها صحبت کند. من و چارلی به یاد میآوردیم و به یکدیگر لبخند میزدیم. همین حالا هم یادآوری آن روز لبخند را بهصورتم میآورد. نباید بخندم. ولی خُب!
بههر صورت زندگی ما در خانه همیشه حول محور جو چاقه میچرخید. نظر ما نسبت به مردم، رابطهٔ مستقیمی با طرز رفتارشان با برادر بزرگ ما داشت. به زبان ساده: اگر مردم دوستش نمیداشتند و مثل یک آدم احمق با او رفتار میکردند، ما هیچ علاقهای به آنها پیدا نمیکردیم. بیشتر مردم اطراف ما به او عادت کرده بودند. ولی بعضی جور دیگر فکر میکردند، یا حتی بدتر، تظاهر به ندیدن او میکردند که ما واقعا از این کار متنفر بودیم. درست است که جو چاقه عقلش سر جایش نبود، ولی ما بهجای او فکر میکردیم؛ مثل روزی که برای کلنل شیشکی میبستیم.
هیچکس در خانهٔ ما به غیر از مادربزرگ گرگه از کلنل خوشش نمیآمد. هر بار که او به دیدن ما میآمد کسی حق نداشت علیه کلنل حرف بزند. او و پدر بهطرز وحشتناکی در مورد کلنل بحث و جدل میکردند. بچهتر که بودیم کلنل در ذهن ما به شکل پیرمردی احمق خودنمایی میکرد. ولی جو چاقه باعث شد که من برای اولین بار
بفهمم که کلنل در اصل چه شخصیتی دارد.
یک روز عصر من، چارلی و جو چاقه از راه جاده به خانه برمیگشتیم و قبلتر از آن برای صید قزلآلای قهوهای به نهر رفته بودیم. جو چاقه توانسته بود سه ماهی بگیرد، بعد آنها را در عمق کمِ نهر غلغلک داد
تا خوابشان ببرد و درست قبل از اینکه ماهیها بفهمند چه اتفاقی افتاده است، دستانش را دورشان قلاب و به سمت ساحل پرتابشان کرد. از این نظر پسر باهوشی بود. مثل اینکه دقیقاً میدانست که ماهیها به چه چیزی فکر میکنند. اگرچه مثل من، هیچوقت از کشتن ماهیها لذت نمیبرد. چارلی در این مورد انجام وظیفه میکرد.
جو چاقه همیشه با صدای بلند به همه سلام میکرد. این جزئی از شخصیت او بود. وقتی آن روز عصر کلنل با اسبش رد شد، جو چاقه با صدای بلند سلام کرد و با افتخار قزلآلایی که صید کرده بود را بالا گرفت تا به کلنل نشان دهد. کلنل طوری با سرعت از کنار ما رد شد که انگار متوجه حضور ما نشده است. وقتی عبور کرد چارلی پشت سر او شیشکی بست و جو چاقه چون از صداهای بیادبانه خوشش میآمد، از چارلی تقلید و همان کار را تکرار کرد. مشکل اینجا بود که جو چاقه آنقدر از کارش خوشش آمده بود که بیوقفه و یکریز تکرار میکرد. کلنل اسبش را نگه داشت و با تنفر به ما نگاه کرد. یک لحظه فکر کردم که دنبالمان خواهد آمد، ولی نیامد. در عوض شلاقش را در هوا تکان داد و داد زد: «نشانتان میدهم وحشیهای گردنکلفت. نشانتان میدهم!»
همیشه فکر میکنم که آن لحظه همان وقتی بود که کلنل از ما بدش آمد و از آن به بعد از هر روشی استفاده میکرد تا کفر مان را در بیاورد. ما آن روز تا دم خانه دویدیم. هر وقت کسی باد شکم رها میکند، یا شیشکی میبندد، یاد دیدار آن روز کنار جاده میافتم که چطور جو چاقه بدون وقفه به صداهای بیادبانه میخندید. بعد نگاه تهدیدآمیز کلنل و تکان دادن شلاقش در هوا، و صدای شیشکیِ جو چاقه را در آن روز عصر به یاد میآورم که چگونه زندگی ما را تا ابد تغییر داد.
جو چاقه باعث اولین دعوای زندگیام شد. همیشه در مدرسه دعوا میشد. ولی من هیچوقت در دعوا کردن مهارتی نداشتم و همیشه در پایان لبهای باد کرده و گوش خونی نصیبم میشد. خیلی زود یاد گرفتم که اگر نمیخواهی کتک بخوری، باید سرت را پایین بیندازی و حاضرجوابی نکنی، البته اگر طرف مقابل از تو گندهتر باشد. ولی یک روز کشف کردم که گاهی وقتها حتی اگر دلت چیز دیگری میگوید، باید از خودت دفاع کنی و برای رسیدن به حق بجنگی.
زنگ تفریح بود که جو چاقه برای دیدن من و چارلی به مدرسه آمد. فقط ایستاده بود و ما را از بیرون حیاط مدرسه تماشا میکرد. اوایل که من و چارلی باهم به مدرسه میرفتیم جو چاقه معمولا این کار را انجام میداد. فکر میکنم بدون وجود ما در خانه احساس تنهایی میکرد. به سمتش دویدم. از هیجان نفس نفس میزد و چشمانش میدرخشید. میخواست چیزی را نشانم بدهد. دستانش را مثل فنجانی گود کرده بود. طوری که بتوانم داخلش را ببینم دستانش را کمی باز کرد. کرم کوری در دستانش به هم میپیچید. میدانستم آن را از کجا پیدا کرده است. حیاط کلیسا، شکارگاه مورد علاقهٔ او بود. هر وقت برای مزار پدر گل میبرد، به شکار موجودات زنده میپرداخت تا به مجموعهاش اضافه کند. معنای کلیسا رفتن برای او چیزی بیشتر از ایستادن سر قبر، خیره شدن به نوک برج کلیسا و خواندن آواز مقدس لیموها و پرتقالها (۴) و تماشا کردن فریاد بادقپکهای (۵) اطراف بود. هیچ کاری برای او لذتبخشتر از این نبود.
میدانستم که جو چاقه کرم کور را کنار بقیهٔ جانورانش میگذارد.
او آنها را داخل جعبهای پشت انبار هیزم نگهداری میکرد. مارمولک، جوجه تیغی و جانوران دیگری جمع کرده بود. با انگشتم به بدن کرم کور ضربهای آرام زدم و به جو چاقه گفتم که چه موجود دوست داشتنیای دارد. واقعا از ته دلم گفتم. بعد جو چاقه سرگردان به سمت جاده حرکت کرد و همانطور که آواز پرتقالها و لیموها را زمزمه میکرد، به کرم کور دوست داشتنی بین دستان گود کردهاش خیره شده بود.
دارم نگاهش میکنم که یک نفر خیلی محکم به شانهام میزند. جوری محکم که شانهام درد میگیرد. جیمی پارسونز هیکلی. چارلی بیشتر وقتها دربارهٔ او به من هشدار داده بود. گفته بود که همیشه از سر راه او کنار بروم.
جیمی پارسونز با پوزخند به من میگوید: «یک برادر احمق به چه دردی میخورد؟»
اولش حرفی که زده است را باور نمیکنم: «چه گفتی؟»
«برادرت یک دیوانه است. مخش کار نمیکند، خل و احمق است.»
به سمتش حملهور میشوم، سعی میکنم با مشت بکوبمش، و سرش داد میزنم، ولی حتی قدرت این را ندارم که ضربهای بهش بزنم…
سرباز پیسفول
نویسنده : مایکل مورپرگو
مترجم : ستاره پورعبداله
ناشر: انتشارات او
تعداد صفحات : ۱۲۶ صفحه