مجله یک پزشک : ترس – خیال – راز

احتمالا تا این لحظه فیلم Gone Girl را دیدهاید و اطلاع دارید که دیوید فینچر، بار دیگر حداقل برای طرفدارانش، فیلمی فراموش ناشدنی را به روی پردههای سینما برده. همین فیلم و یک بازی موبایلی باعث شدند تا ایده این پست به ذهنم بیاید و در مقالهای به عناصر تخیل، راز و تاحدودی وحشت و ترس بپردازم و هدف خاصی هم از کنارهم قرار دادن این عناصر در کنار هم دارم. سریالمان را میشناسید و نیازی به معرفی ندارد اما بهترین مکمل در نوع خودش است. به معرفی مجموعهای بسیار خوب و ارزشمند برای آموزش زبان هم میپردازیم و کتابهایی معرفی میکنیم که هم مدرن هستند هم قدیمی اما دارای اشتراکات زیاد.
سریال هفته
من همیشه میگویم، Fringe با بقیه سریالها فرق دارد. یا بهتر بگویم یک سروگردن از هر سریالی که فکر میکنیم و فکر میکنید بالاتر است حتی از سریالهایی همچون GOT و BB! اما چرا من چنین نظری دارم؟ سادهست، فرینج و نویسندگان و سازندگان پشت آن، حد تصور و خیال و واقعیت را به شکل عجیبی قلقلک میدهند. به عبارت دیگر اگر بخواهم توضیح دهم، در فرینج چیزهایی را شاهدیم که شاید برای یک بیننده ساده تخیلی و غیرواقعی بهنظر بیاید، اما به زیباترین شکل به چیزهای پرداخته شده که سوالات اساسی بشر را تشکیل میدهند.
در پایین در مورد فرینج بیشتر صحبت میکنیم، اما اجازه دهید فعلا به نقد و توضیحات آن بپردازیم. سریال فرینج را میتوان در ژانرهای مختلفی قرار داد. گاهی اوقات شمارا به شکلی عجیب میخنداند و گاهی اوقات هم ترس و تیرگی را به ارمغان میآورد. درام آن هم اصلا کم نیست. ساده بگویم، کار هرکسی نیست که چندین ژانر مختلف را به زیباترین شکل، یک جا جمع کند و در کنار آنها، با روان آدم هم با استفاده از سوالاتی خاص بازی کند.
تقریبا میتوان گفت که بازیگران سریال، بازیهای خوبی را ارائه میدهند و کمبودهارا میتوان به دلیل قدیمی بودن حدودی سریال فراموش کرد اما سریال یک بازیگر خاص دارد و احتمالا میدانید که او کسی نیست جز والتر بیشاپ! شخصیتی دیوانه، جالب، محقق، دانشمند، کشته مرده خوردن و عاشق! احتمالا بتوان واژه کاریزماتیک را در مورد والتر به خوبی به کار برد.
امتیاز سریال (تالحظه نگارش) : ۸.۵
اجازه دهید ابتدا به نقدی بسیار شایسته از وبسایت cinemacenter بپردازیم:
فرینج ساختاری دارد که در عین پیچیدگی دارای عمق نیست. شاید در برخی از حوادث داستان توانسته باشید سطحی نگری را حس کنید, با این حال فرینج مجموعه موفقیست و به جرات میتوانم بگویم که یکی از بهترین کارهای تلفیقی است که تاکنون در این باره دیده ام. فرینج را میتوان تلفیقی از ژانر جنایی, علمی تخیلی, درام, هیجان انگیز, معمایی و جاسوسی دانست. خوشبختانه تمام این موضوعات با هنرمندی خاصی در کنار هم چیده شده اند که از حیث محتوی ترکیب یکپارچه ای را بیافرینند. میزان معما و تعلیق داستان به هیچ عنوان با سریالی مانند لاست قابل مقایسه نیست, اما نمیتوان از پاسخ گویی هوشمندانه سازنده به معماها به سادگی گذشت.
پاسخهای ارائه شده در داستان با این که در اکثر موارد دارای اشکالاتی نیز هستند, اما همین که نویسنده به پاسخ آنها فکر کرده خود دلیلیست بر برتری فرینج بر لاست. شخصیت پردازی ها جز در مورد اولیویا و والتر و در مرحله بعدی فیلیپ برویلز خیلی عمیق نیستند. به علت معمایی بودن ماجرا بسیاری از شخصیتها مانند نینا شارپ بسیار ماسکه طراحی شده اند که جز آنچه میگویند, هیچ برداشت دیگری نمیتوان از آنها داشت.
اگر بخواهم در یک جمله کلیت فرینج را تشریح کنم باید بگویم که “فرینج مجموعه مسائلیست که به روشن شدن هر چه بیشتر شخصیت والتر بیشاپ خواهد انجامید و زمانی که والتر بیشاپ و فعالیتهایش کاملا شناخته شود, ماهیت اصلی “طرح” هم شناخته خواهد شد و به این ترتیب فرینج به پایان خواهد رسید”
طرح مسئله جابجایی در زمان و مکان در حال بدل شدن به الگوی ثابت سریالهای آبرامز است و با تغییراتی در محتوی میبینیم که در فرینج هم بازی های فیزیک در جهانهای چند بعدی و موازی ادامه پیدا کرده است. با این که جهان موازی میتواند تعدد داشته باشد و دلیلی مشخصی برای ارتباط بخصوص بین دنیای ما و یک دنیای بخصوص دیگر عنوان نمیشود, اما شاید بتوان گفت که این دنیای موازی به هر دلیل هم عرض ترین دنیای قابل دسترس بوده که میشود تصور کرد. هرچند که این ایده در ادامه دارای مشکلات دیگری میشود که در جای خود توضیح داده خواهد شد اما تعدد دنیاها میتوانست داستان را دچار همان مشکلی کند که لاست دچارش شد و در نهایت هم موفق به سربلند بیرون آمدن از آن نشد. باید گفت که ایده جهانهای موازی دارای دردسر بسیار کمتری از حرکت در طول زمان است. به همین ترتیب نمایشهای مرتب و حرکتهای عرضی بین دو دنیا مشکلاتی مانند لاست برای ماجرا ایجاد نمیکند. ایده هایی که درباره فیزیک مطرح میشود در ابعاد آزمایشگاهی و تئوریک قابلیت اجرایی دارند و ظاهرا همین برای نمایش و بزرگنمایی آنها کافی بوده است.
با این که در برخی از موارد پرداختهای اساسی بر روی ماهیت افراد و ماجراها انجام میشود, اما در برخی موارد نیز مانند اتفاقی که در مورد ناظر بخش فرینج، هریس میافتد, میبینیم که ماجرا در همان مرحله مرگ هریس به حال خود رها میشود و تا پایان فصل دوم هم درباره ماهیت هریس و نوع فعالیت وی اطلاعات دیگری به بیننده منتقل نمیشود. این مسئله جدا از اتفاقات متعدد دیگری است که به صورت فرعی در داستان مطرح هستند و با این که در چهارچوب کلی فرینج میگنجند اما لزوما با مسیر اصلی داستان در ارتباط نیستند.
در فصل اول فرینج مجموعه ای از وقایع بیولوژیکی و فعالیتهای منتهی به ساخت این نوع سلاحها را بررسی میکند, از چندین عملیات تروریستی پرده برمیدارد و به راز فعالیتهای دوران جوانی والتر بیشاپ میپردازد, همچنین بیننده را به دنیای سواستفاده کنندگان از علوم طبیعی میبرد و توضیح میدهد که در صورت عدم کنترل چنین فعالیتهایی ممکن است چه فجایعی به وقوع بپیوندد. اما از آنجایی که در نهایت بناست داستان به سمت شناسایی بیشتر جهانهای موازی برود, میبینیم که فصل یک با یک نمایش باشکوه از برجهای دوقلوی تجارت جهانی نیویورک به پایان میرسد. حسرتی که از دیدن این برجها در بیننده ایجاد میشود مسلما با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. پایان فصل اول جایی در یک جهان موازی, در حالی که اتفاقاتی رخ میدهد که علی رغم هم عرض بودن به هیچ عنوان با جهان ما یکسان نیست نوید یک فصل پر التهاب دیگر را در فرینج میدهد.
اما مسئله مهم ایناست که هدف من از معرفی فرینج، اصلا پرداختن به دنیاهای موازی و امثال اینها نیست. دنیاهای موازی فقط بخش کوچکی از پازل فرینج را تشکیل میدهد و موضوعات این سریال خیلی فراتر از اینها میرود. موضوعاتی همچون ادراک، آشنا پنداری، رفتن به عمق مغز، آگاهی، گونههای جانوری و زیستی مختلف، توهم و مسائلی دیگر که پایین بیشتر به آنها میپردازیم. فعلا این را به یاد داشته باشید، که واقعیت از ادراک ما ساخته میشود!
فیلم اول هفته
خب! آدم میماند از کجا شروع کند. از کارگردان فیلم، از داستان تیره و تار، از محیط و فضا پردازی بینظیر فیلم، بازی Neil Patrick Harris یا همان بارنی خندهآور خودمان. فعلا این هارا بیخیال، بازی Rosamund Pike را بچسبید! آدم موقع فیلم به خودش میگوید زنیکه دیوانه را ببین (حمل بر جنسیت گرایی نشود)، عجب بازیای کرد.
بله، درست است. بازی Rosamund Pike واقعا بینقص بود، البته من یک ناقد فیلم نیستم و میتوانم به عنوان یک تماشاگر بگویم که فیلم اغراق زیادی داشت، اما همانطور که من و شما به خوبی میدانیم، این فیلم است و فیلم باید داستان و اغراق داشته باشد و این وسط بازیگر میماند که چطور این اغراق را به نمایش بگذارد و Rosamund Pike و تا حدودی بن افلک از انجام این کار به خوبی برآمدند. البته منکر این نمیشوم که ممکن است نظر شما متفاوت باشد و از فیلم حتی بدتان بیاید، چرا که این نوع فیلمها، همیشه طرفدار و مخالف خودش را دارد و خواهد داشت اما از نظر من این فیلم کامل بود، چرا که ذات داستان قدرتمند بود و برای من به عنوان نویسنده، این اصل مهم است.
داستان فیلم، برپایه ازدواج و روابط زناشویی است. البته جالب اینجاست که برخی بینندگان را دیدهام که با دیدن فیلم، چنان به اصل ازدواج تاختهاند که انگار همه زوجهای دنیا اینگونهاند و از آنجا که انسان موجودی کامل! است، چنین چیزهایی نباید رخ دهند. باید بگویم که خوب است دیدگاهمان را نسبت به دیدن فیلم و سریال و کتاب خواندن عوض کنیم و تااین حد افکار سست نداشته باشیم که هی یک نفر بیاید و آن را تغییر دهد.
یک چیز جالب درفیلم، استفاده از اشیای بیجان است و اگر جزو کسانی باشید که سینمارا فقط برای سرگرمی نمیدانید، احتمالا میدانید که این عنصر چقدر مهم است. عناصری همچون دستگاههای بازی خریده شده در انبار، دفترچه خاطرات، دوربینها و گجتهای خانه نیل هریس و چندین و چند مورد دیگر که نمیخواهم داستان را با نام بردنشان لو دهم. استفاده از این عناصر موجب میشوند که بیننده بیشتر با شخصیت بازیگران آشنایی پیدا کند و سازنده فیلم به جای اینکه سعی کند داستان را از خود زبان بازیگران منتقل کند، با چند چیز ساده به خوبی بیننده را نسبت به آن شخصیت آگاه میکند.
امتیاز فیلم (تالحظه نگارش) : ۸.۴
نقد فیلم از وبسایت نقد فارسی :
بانویی ناپدید می شود و به زودی همه تصور می کنند که او مرده است،اما آن چه در فیلم “Gone Girl/دختر از دست رفته” واشکافی می شود،ازدواج او است.دِیوید فینچِر اقتباسی ریز بینانه و عمیق از رمان رمز آلود جیلیِن فِلِن انجام داده است.فیلم در سراسر زمان ۱۴۹ دقیقه ای خود دیدی بسیار دقیق و گاهاً خنده دار و در کل مسحور کننده دارد.این تریلر روانشناسانه پیوندی استثنایی میان فیلم ساز و ماده اولیه است و نگاه فینچِر به عصر فناوری اطلاعات و خشونتی که در لایه های زیرین زندگی کنونی آمریکاییان جریان دارد را به خوبی منعکس می کند.طنز فیلم نیش دار است و بازی های عالی بِن اَفلِک و رُزامِند پایک جلوه خاصی به فیلم بخشیده است.البته فیلم برای پیدا کردن مخاطبان عام باید از حالت فیلمی صرفاً اسکاری خارج شود.
حتی بهترین تریلرها ،فارغ از این که از چه تعداد پیچ و خم داستانی و نخود سیاه استفاده میکنند، هم اغلب مسیرهای قابل پیش بینی را طی میکنند. گرچه بخشی از ماجراهایی که در «دختر از دست رفته» رخ میدهد قابل انتظار است، ولی پیشرفت خط داستانی گاهی اوقات به قدری مبتکرانه میشود که دیگر مهم نیست که آیا غافلگیریهای متداول جواب میدهند یا خیر. فینچر و فلین به خوبی میدانند که نمیتوانند با هر پیچشی بینندهها را غافلگیر کنند، بنابراین به ما اجازه میدهند تا برخی چیزها را خودمان حدس بزنیم تا بقیه چیزها مخفی بمانند. «دختر از دست رفته» فیلم نادری است: تریلری خوشمزه که لذت و کیف زیادی را نصیبمان میکند و در عین حال مجموعه ای از نکات اجتماعی را گوشزد میکند. «دختر از دست رفته» فیلمی هوشمند، پر پیچ و خم و خونین است که تقریباً هر کسی که طرفدار وحشت است را راضی میکند.
در آخر میتوانم بگویم که این فیلم بی شباهت به سریال Black Mirror نیست. انگار این روزها سازندگان فیلم و سریال، شدیدا حالشان از واکنشهای مردم به هم میخورد تا جایی که میبینیم که همسایه نیک به سادگی اورا قاتل میخواند و بعد میگوید که طبق افکار عمومی پیش رفته! بههرحال، پیشنهاد من این است که یک یا دودقیقه پایانی فیلم را به راحتی از دست ندهید، همه فیلم یک طرف، آن چند خط دیالوگ پایانی نیک (بن افلک) یک طرف. البته پایین باز هم به این فیلم از نگاهی دیگر خواهیم پرداخت.
فیلم آموزشی هفته
دلم میخواست مستندی معرفی کنم اما ناگهان چشمم به Mind Your Language در آرشیو ویدئوهایم خورد. ویدئوهای آموزشی زبان کم نیستند و بازهم تاکید میکنم که آموزش زبان با فیلم و لغت و قاعده امکان پذیر نیست و باید در بطنش بروید و همچون زبان مادریتان، آن زبان را در گفت و گو و خواندن به کار ببرید. اما در مورد این فیلم آموزشی باید بگویم که فیلمی قدیمی است و به خوبی آن حال و هوای گذشته را در آن میبینید، اما Mind Your Language یک ویژگی دارد و آن طنز و سریالیوار بودنش است. پیشنهاد میکنم از دستش ندهید، حتی به عنوان یک سریال طنزگونه، بسیار دیدنی است.
قسمت به یادماندنی هفته
دلم میخواهد هزاران هزار صحنه مختلف را باهم مرور کنیم و بازهم چه بسا که دلم میخواهد این صحنه از فیلمهای قدیمی و به یادماندنی باشد، اما از تقصیر من بگذرید که نمیتوانم جز آن لحظه پایانی فیلم Gone Girl، قسمتی دیگر را معرفی کنم. به حدی این نمای بسته و آن چند دیالوگ کوتاه تاثیرگذار بود که باید گفت که بعضی کارگردانها بیخودی اسمشان معروف نمیشود و فیلم و سینما فقط در هزینه کردن و صحنههای اکشن و تخیلی و سرگرم کننده تعریف نمیشود. پیشنهاد میکنم هروقت فیلمی دیدید، به خصوص فیلمی که تحت تاثیرتان قرار داد، چندلحظهای خودتان را جای نویسنده، کارگردان و فیلمبردار بگذارید و با خودتان آن صحنههارا تحلیل و مرور کنید. مطمئن باشید که این کار چیزهای زیادی را به شما خواهد آموخت.
کتابهای هفته
احتمالا گاهی اوقات با خودتان کلنجار روید که من چرا کتاب میخوانم؟ چرا من این کتاب را خواندم؟ این کتاب باعث افسردگی من شد. این کتاب باعث شد افکار من تغییر کند و کاش آن کتاب لعنتی را نمیخواندم. چرا من آلبرکامو، کافکا یا پل سارتر خواندم؟ چرا همینگوی یا داستایوفسکی یا نیچه خواندم؟ چرا این نویسنده تااین حد افکار تیره و تار داشت و حتی چرا خودش را کشت؟ (خودکشی بین نویسندگان رواج زیادی دارد و میتوان به صادق هدایت و همینگوی اشاره کرد)
میدانید، جواب کمی سخت است! اما میتوانم به این اشاره کنم که هنرمندان، البته هنرمندان واقعی که نوشتهها و موسیقیهایشان، نقاشیها و شعرهایشان آدم را تحت تاثیر قرار میدهد، مثلا داستایوفسکی، زندگیهای سختی را تجربه کردهاند و به دنباله آن زندگی سخت، به فلسفه فکریای دچار شدهاند که به دنبال صحیح یا غلط میگشتند و چنان در افکارشان فرو میرفتند که خارج شدن از آن سخت بود. به همین خاطر نوشتههای فاخر، جنبهای تیره دارند اما در مقابل آن، نوشتههایی همچون شازده کوچولو هم وجود دارند که بازهم از حادثهای واقعی برآمده بود. پایینتر بحث کاملتری در این مورد خواهیم داشت اما باید بگویم که وقتی من کتابی مثل مسخ یا فیلمی همچون Gone Girl را معرفی میکنم، اصلا این انتظار را ندارم که در دنیای یک فرد دیگری گم شویم و فکر کنیم که آن نام چون بزرگ است، پس راست میگوید!
به کتاب اولمان بپردازیم. مسخ! کتابی که اگر دید بزرگی داشته باشید و لحظاتی خودتان را جای نویسنده بگذارید، میفهمید که دنیای واقعی و خیال، به تار مویی بسته است و ترکیب کردنش واقعا کار راحتی است. کافکا نویسندهایست بزرگ و فلسفهدانیست درخور. نوشتههایش هم عامیانه و همه پسند نیستند و بسیار جای تامل دارند. مسخ اما نسبت به سایر نوشتههایش کوتاه است و تاجایی که به یاد دارم به پنجاه صفحه هم نمیرسد.
اما چرا مسخ را برای کتاب اول انتخاب کردم. دلایل زیاد است اما دو دلیل برایم مهماند. یکی قدرت تخیل نویسنده که حداقل خود من چیزهای زیادی از مسخ آموختم، به خصوص در نویسندگی که برایم ارزشمند بود. دومی، واقعیت ناشی از تخیل یا تخیل ناشی از واقعیت است که چنین رابطهای برقرار کردن، از هر نویسندهای برنمیآید و کار هرکسی نیست که یک کاراکتر حشره گونه بسازد و اشک و احساس آدم را به بازی درآورد.
مسخ را که میخوانید، میفهمید که نویسندهای مثل کافکا، سعی میکند تاریکی را به شکلی نمایش دهد که هرآدمی ممکن است گرفتار آن شود و چنین کاری را انجام دادن با استفاده از تخیل پردازی اصلا آسوده نیست و به همین جهت است که میگویم مسخ بخوانید تا هم شاید آدم بهتری شویم هم اینکه بفهمیم و درک کنیم که تخیل چیز سادهای نیست و میتوان با استفاده ار آن، افکاری را دگرگون کرد، هرچند که همین تخیل هم ناشی از طبیعت و واقعیت میشود.
مرا ببخشید که اگر این کتاب را معرفی میکنم اما شدیدا علاقه دارم که هرهفته، یک کتاب علمی معرفی کنم و شدیدا توصیه میکنم که اصلا به نام این کتاب کاری نداشته باشید، حد و وسعت آن بسیار بیشتر از کلمه جهان موازی است و میچیو کاکو آن قدر مباحث مختلف را به سادگی گسترش میدهد که به سادگی میتوانم بگویم که عاشق این کتاب میشوید.
در کتاب و فصل دوم دونقل قول آورده شده که اولی را تا به حال نخوانده بودم:
لعنت بر منظومه شمسی. نور نامناسب، سیارههای دوراز هم، دنباله دارهای مزاحم، تمهیدات ضعیف. خودم جهان بهتری میتوانستم بسازم – لرد جفری
و:
در نمایشنامه <<آن طور که دوست داری>> شکسپیر این کلمات ماندگار را نوشت:
جهان بسان یک نمایشنامه است، و تمام زنان و مردان بازیگرانی بیش نیستند، به صحنه میآیند و میروند.
شما در مورد این دو نقل قول چه فکری میکنید؟ من میگویم شاید شکسپیر درست میگوید، اما بخشی از من هم میگوید که احتمالی را در نظر بگیر که شاید اینطور نباشد!
خرید کتاب : نسخه کاغذی
کتاب سوممان به موضوعمان ارتباط خاصی دارد. همانطور که گفتهام کتاب بد نداریم، حال میخواهد عامه پسند و اکشن باشد حال حاصل افکار در هم تنیده یک فیلسوف. پیش از آن که بخوابم، کتاب خوبی است و من بسیار تحت تاثیر داستان پردازی آن قرار گرفتم. کتاب ها برای من، فقط و فقط نقش یک وسیله برای آموزش دارند و هیچگاه دنبال کتابی نیستم که مرا تغییر دهد چرا که تغییر ما نباید تحت تاثیر نوشتههای دیگران باشد و خودمان باید به آن نتیجه برسیم. کتابی همچون پیش از آن که بخوابم هم حاصل افکار یک نویسنده دیگر است و خواندنش، جدا از اینکه میتواند برای ما تداعی کننده یک داستان معمایی باشد، میتواند عناصری را هم به ما بیاموزد تا در زندگی از آنها برای خلق یک چیز استفاده کنیم.
فراموشی، یکی از بزرگترین عناصر داستان پردازی است و اطلاع داشتن در مورد آن باعث میشود که یک فیلم، سریال و مخصوصا کتاب، شدیدا خواننده را درگیر کند.
خرید کتاب : نسخه کاغذی
احتمالا این کتاب را میشناسید و نیازی به معرفی ندارد، اما یک چیز این کتاب بسیار جای فکر دارد و پایین در مورد آن کاملا صحبت میکنیم و آن چیزی نیست جز فضاسازی و شخصیت پردازی. سوالی از شما دارم، وقتی این کتاب را میخواندید و به کلمه و شخصیت پروفسور میرسیدید، چه کسی را تجسم میکردید؟ من اما دوشخصیت همش در ذهنم میچرخیدند و پایین در مورد این دوشخصیت و چرایی تجسم آنها بیشتر حرف میزنیم.
خرید کتاب : نسخه کاغذی
یک تکه کلامی هست به این صورت که : هومممم! کتاب بیشعوری این حالت را برای من میسازد. پیشنهاد میکنم هروقت کتابی میخرید، پنجاه درصد از پیشنهادهای بقیه استفاده کنید و پنجاه درصد هم همینطوری به کتابفروشیای بروید و کتابی را به صورت شانسی و از روی جلد انتخاب کنید. خب، آیا بیشعوری کتاب خوبی است؟ جالبی دنیای غرب این است که هرکسی که متحول میشود و یا دلش میخواهد و به قولی عشقش میکشد، کتابی روانه بازار میکند و رسانهها و تبلیغات هم عاشق این تغییرها هستند و مانور خاصی روی آن میدهند. به همین خاطر، یک کتاب معروف میشود و یک کتاب که احتمالا خیلی هم بهتر باشد، میماند در قفسهها، به همین خاطر میگویم انتخاب تصادفی را فراموش نکنید، همین واژه تصادفی خیلی مهم است، خیلی!
با این تفاسیر شاید فکر کنید که میخواهم بگویم که کتاب بیشعوری کتاب بدی است، نه اصلا! دیدهاید من از کتابی بد بگویم؟ اما من از بیشعوری خوشم نیامد! چرا؟ چون نمیتوانم با خودم کلنجار بروم که فردی بداند عادت و اشتباهی دارد و سعی کند که فردی دیگر آن را حل کند و خودش هیچ گامی برندارد. مثلا همین دکتر یا نویسنده خودش متوجه رفتارش میشود و آن را تغییر میدهد. تا اینجا خوب است، اما قادر به درک این نیستم که ما چنین چیزی را به شکل کتابی در بیاوریم و به وضوح سعی کنیم خوانندگانی را که احتمالا بیشعور هستند، تغییر دهیم! من هرکسی که دیدم این کتاب را خوانده، هنگام و بعد از خواندن کتاب، شروع به شمردن بیشعورهای اطرافش کرده و فهمیده که چقدر دیگران بیشعور هستند! به عبارتی کتاب باعث شده که ما ویژگیهای منفی دیگران را روشنتر ببینیم و خودمان را مظلوم فرض کنیم!
به یاد داشته باشیم، کتابی ارزشمند است که مارا بهتر کند و آنقدر ارزشمند باشد که ما آنرا هدیه دهیم و باعث شویم که فردی دیگر همچون ما خودش را نسبت به ایدهآلش بهتر کند. حال اگر احساس کردید با خواندن بیشعوری، خودتان آدم بهتری میشوید و کاری به ویژگیهای منفی دیگران نخواهید داشت، بیشعوری را مطالعه کنید.
خرید کتاب : نسخه کاغذی
مجله را هم به bbc knowledge اختصاص دهیم. برای من، bbc knowledge واقعا مجله خوب و آموزندهایست. طراحی آن، بسیار فوقالعاده و خوب کار شده و متن و مقالههایش به اندازه کافی ساده و قابل فهماند.
آیا میدانستید گرمترین نقطه زمین در ایران ثبت شده؟ مجله از این نوع آمارها و دانستنیها واقعا کم ندارد!
آکادمی رمان خوانان وحشت
من به شما میگویم کتاب بهتر از هرچیزی آدم را میترساند! البته بستگی به ترساندن و مفهومش دارد، اما بعضی از کتابها چنان با روان آدم بازی میکنند که یک بزرگسال هم ممکن است با کابوس و بیخوابی روبرو شود! البته این کابوس دیدن و اینها زیاد هم چیز بدی نیست و گاهی اوقات ترسیدن، مفید و خوب است و موجب تخلیه میشود. وبلاگ آدکادمی رمان خوانان وحشت وبلاگ خوبی برای دانلود رمانهای مختلف است.
چهار ستاره مانده به صبح هم جزو وبلاگهای خوب و باانرژی فارسی محسوب محسوب میشود و نویسندهاش به خوبی کتابها و احساساتش را به قلم میآورد. وبلاگ بسیار پرباریست و آرشیوش ارزش وقت گذاشتن دارد.
ایبنا در کل سایت بسیار خوبی برای طرفداران کتاب محسوب میشود و داشتنش در ایران به نظرم یک نعمت است. در این سایت مطلبی هست با عنوان : ۱۰ رمان معروف که تا انتها خواندنشان موفقیتی بزرگ است. دقت کردهاید چطور کلمات میتوانند باعث کنجکاوی ما شوند؟ کافیست تیتری مثلا به این شکل بنویسیم: این کتاب مخصوص هرکسی نیست، یا جملههایی مشابه این. منظورم اما چیست؟ میخواهم بگویم که کنجکاوی و ماجراجویی چیز خوبیست، به خصوص در مورد کتاب. و نکته جالبتر اینکه در این لیست کتاب IQ84 موراکامی هم حضور دارد و فکر کنم که بودن همین کتاب نشان میدهد که این مقاله واقعا مقاله باارزشیست!
این هفته همه لینکهایمان کتابی بودند. باید بگویم که هرچند تلاش میکنم مجله فقط ادبی نباشد، اما علاقه شدید من به کتاب و تاثیرشان، اجازه نمیدهد که زیاد به چیزهای دیگری بپردازم، چرا که براین باورم که کلمات، هرچیزی که دوروبرما هست و وجود دارد را تشکیل میدهند. فیلمها، سریالها، بازیهای ویدئویی، کتابها، مجلات، ریاضی، فیزیک، شیمی و هرچیزی که فکر کنیم، باید ابتدا به شکل حرف و عدد بیایند و بعد چیزی ساخته شود. به همین خاطر اگر ما معنای کلمات را خوب درک کنیم، میتوانیم تخیلات و ایدههایمان را شکلی واقعی دهیم.
آخرین لینک هم Goodreads باشد. پیشنهاد میکنم قبل از هرکاری، به جلدهای کتابها نگاه کنید. آیا چیزی زیباتر و فریبندهتر از جلد کتاب تابهحال دیدهاید؟
ترس خیال راز
قبل از هرچیزی یک درخواست دارم. همینطور که چشمانتان باز است و درحال تماشای صفحهنمایش هستید، تصویری انتزاعی و غیرواقعی را خلق کنید. حالا که چنین کاری انجام داید، فعلا آن تصویر را نگه دارید و به این سوالم پاسخ دهید، جالب است، نه؟ میتوانید بگویید دقیقا این تصویر کجا شکل گرفت؟ روبروی چشمتان؟ خب چشمتان را ببندید و دوباره همان تصویر را تجسم کنید، این بار تصویر کجا شکل گرفت؟ میتوانید بگویید دقیقا این تصویر را کجا و چگونه مشاهده میکنید؟ به عبارتی، میتوانید مقدار و مکانی مشخص ارائه کنید؟
حالا یک فیلم زنده را به روی پرده ذهنتان بیاورید، صدایش را بلند کنید. دقیقا این فیلمی که فقط و فقط شما میتوانید ببینید، کجا در حال پخش است؟ چرا میتوانید چنین فیلم، تصویر و صدایی را ببینید و بشنوید؟ چرا میتوانید با خودتان حرف بزنید؟ آیا این یک قابلیت ساده است که ما انسانها داریم؟ میتوانیم بگوییم بله، ولی من دوست ندارم چنین چیزی را ساده حساب کنم.
طبیعت تخیل بزرگی دارد، خیلی بزرگتر از ما و هر شکلی که شما همین الان تخیل کردید و ساختید، برگرفته از طبیعت بوده و هست و نمیتوانیم چیزی را تصور کنیم که حداقل بخشی از آن در واقعیت وجود نداشته باشد. آیا میتوانید بعدهای بیشتری از سه بعد طول و عرض و ارتفاع را تجسم کنید؟ میتوانید با تخیل بسازیدش؟ میتوانید صحنهای را تجسم کنید که در آن چیزی وجود نداشته باشد؟ حتی اگر چشمانتان را ببندید و هیچ کاری نکنید، بازهم یک تاریکیای وجود دارد!
با این پیش گفتار، میخواهم بگویم که تخیل و واقعیت، از هم جدا نیستند. تخیل حاصل طبیعت است و طبیعت احتمالا حاصل تخیل. اگر تخیل را چیز ساده و پیشپا افتادهای فرض کنیم، جهانی بینهایت را ساده فرض کردهایم و چه بسا که چنین کاری تنبل گونه ترین کار است! برای اینکه بهتر منظورم را متوجه شوید کافیست کمی در مورد واژههایی مثل هایپرنوا و اختروش تحقیق کنید تا بفهمید که چیزهایی هستند که واقعا بزرگاند و چه بسا که اگر تجسم کنیم همه اینها از یک بیگ بنگ یا انفجار بزرگ حاصل شدهاند و این بیگ بنگها حتی میتوانند بینهایت باشند! پس تخیل را چیز سادهای فرض نکنیم.
ایده اصلی این پست را بازی Monument Valley به من داد. بازیای که مدتها پیش بازی کردهبودم و قرارگرفتنش در بهترینهای اپل باعث شد مقالهای در مورد آن بنویسم. اولین چیزی که شما پس از بازی کردن این بازی احتمالا بگویید، آفرین گفتن به سازندگان بازی است که چطور چنین فضاهایی خلق کردهاند. اشکالی ندارد، من هم بارها به سازندگان آفرین گفتهام، اما نکته اساسی این است که سازندگان بازی محیطهایی را از هیچ ساختهاند یا از جایی الهام گرفتهاند؟ از جایی مثل طبیعت و خطاهای دیدش؟
جمله معروفی هست که میگوید واقعیت از ادراک ما حاصل میشود و بالاتر به آن اشاره کردم. راز ساخت بازی Monument Valley هم دقیقا در همین اصل نهفته و چه بسا که سازندگان بازی، با این که بسیار هنرمندانه، گیمی بینظیر ساختهاند اما کار اصلی، قبلا انجام شده و مشکل اینجاست که بعضیها آن را درک میکنند و میبینند و پول درمیآورند و ایدهها و تخیلات حاصل از طبیعت را به واقعیت بدل میکنند و بعضیها هم این محصولات را میبینند و به خودشان میگویند که چقدر این هنرمندان و سازندگان نابغهاند و چقدر من ناتوان!
احتمالا Monument Valley را بازی نکرده باشید، پس اجازه دهید مثالهای دیگری بیاورم که بر مبنای کنجکاوی و علاقه ما برای دانستن و کشف کردن ساخته شدهاند. یکی از این بازیها، Machinarium که من یکی دیوانهوار عاشق آن هستم! Machinarium شاید همچون بازی بالا، بر مبنای خطای دید نباشد، اما بازهم چنان محیط و فضاسازی تخیل گونهای دارد که به جرات میتوان گفت یکی از بهترین گیمهای تاریخ است. معماهای آن هم بماند که شاید ساده یا سخت به نظر بیایند اما هنرمندانه در بازی تعبیه شدهاند.
برای اینکه ما چیزی را تخیل کنیم و بتوانیم آن را به یک بازی یا یک کتاب تبدیل کنیم، باید و باید فضاسازی کنیم. اصل تخیل در فضاسازی است و اگر بتوان چنین کاری انجام داد، مطمئنا حداقل میتوان یک اثر خوب ساخت. برای فضاسازی هم لازم نیست کار سختی کنیم، کمی طبیعت بردارید و تغییرش دهید. اجازه دهید با هم یک داستان کوچک بنویسیم و از شما میخواهم که هرکلمه را خودتان تجسم کنید. (دوباره جالب است، نه؟ من اطرافم را تغییر میدهم، به شکل کلمه میآورم و شما برای خودتان یک فضای منحصربه فرد میسازید!)
بیایید فرض کنیم یک روز عادی از خواب پا شدهاید، ترجیحا ساعت ۷:۱۰ صبح. هوا هنوز هم تاریک است اما میتوان روشنایی آفتاب را در تاریکی دید. کمی خواب آلود هستید و چشمانتان هنوز هم تیره و تار میبیند. نگاهی به ساعت میاندازید، همان ساعت و زمان همیشگیست و هیچ تغییر خاصی دیده نمیشود. به سمت دستشویی میروید تا دست و صورتتان را بشویید. به دستشویی میرسید و آب را باز میکنید. هنوز هم چشمانتان تار میبیند، به همین خاطر به خوبی در آینه خودتان را نمیبینید.
حالا که کارتان تمام شده و دست و صورتتان را خشک کردید، بازهم بیتوجه به آینه و تصویرتان میروید تا صبحانهتان را آماده کنید. (احتمالا تا اینجا چندین و چند شکل را تجسم کردهاید، ساعتتان، اتاقتان، آینه و دستشویی) کمی تصورات را بکشیم جلو. حالا آماده شدهاید که به سرکارتان بروید و در را باز میکنید که از خانه خارج شوید. در این لحظه میفهمید که هرچقدر که از خانه تان خارج میشوید، دوباره در همان لحظه هستید و پشت سرهم در تلاشید که از این صحنه خارج شوید. به خانهتان میتوانید برگردید و هرجای آن که بخواهید، میتوانید گشت و گذار کنید اما خارج از خانهی وجود ندارد.
مطمئن هستید که خواب نمیبینید و کاملا هوشیارید. در را میشکنید اما بازهم اتفاقی نمیافتد و بیرون از در خانه را نمیتوانید ببینید… تا اینجا ما به سادگی یک فضای حاصل از اطرافمان ساختیم و اگر این فضارا به زبان خود آن فرد ببریم و از او نقل کنیم، نه تنها یک داستان نوشتهایم بلکه داستانمان مابین خیال و واقعیت است، پس هم خواننده با آن ارتباط برقرار میکند هم ما تخیل میکنیم و به سادگی میتوانیم این تخیل را بزرگ و بزرگتر کنیم و ادامه داستان را به زیبایی گسترش دهیم. احتمالا متوجه شدهاید که تخیل چیز پیچیدهای نیست اما باید بتوان آن را به چیزی بدل کرد که قابل خواندن و فهمیدن باشد. بحث تخیل را فعلا اینجا نگه داریم و به مبحثهای ترس و راز بپردازیم.
ترس، یکی از ویژگیهای انسان و حیوانات است اما شکل متفاوتی از آن فقط در انسان هست و آن ترس از روی انتخاب و به عبارتی آگاهانهست. برای مثال هم میتوانم به تماشای فیلمهای ترسناک بپردازم. منفعت خاصی در تماشای فیلم ترسناک وجود ندارد و تاجایی که میدانم انتخاب ترسیدن، کاری عاقلانه نیست اما! میگویند انسان موجودیست دیوانه و این که دوست دارد بترسد، برمیگردد به همین دیوانگیاش.
راست یا دروغ، به نظرم مدیاها و کتابهایی که مارا تاحدودی البته میترسانند، پشتوانه قدرتمندی از یک تخیل و تجسم دارند و کسی به این آسانی و ازروی هوا نمیتواند کسی را بترساند. پس اینکه نویسندهای، کتابی مینویسد و با آن حداقل ذرهای در شما ترس ایجاد میکند، از تخیل خوبی برخوردار است و صدالبته که ترسیدن با استفاده از مطالعه و تماشای فیلم، چیز بدی نیست. جدا از اینکه برای بدن خوب است! باعث میشود فرد بیننده و صدالبته کنجکاو، به این فکر بیفتد که فضاسازی، چقدر مهم است و چه بسا که ذهنش را وادار به فضاسازی کند.
اجازه دهید مثالی بیاورم. نمیدانم بازی Slender Man را تا بهحال بازی کردهاید یا نه اما پیشنهاد میکنم حتما پیگیرش شوید، به خصوص که تقریبا برای هرگجتی میتوان دانلودش کرد. اما چرا Slender Man؟ در این بازی شما اصلا صحنات خشونت آمیز و عناصر متداول ژانر وحشت را مشاهده نمیکنید، بلکه فقط و فقط به شما القای ترس میشود. به خصوص که اگر از هدفون هم استفاده کنید، کاملا این القا را احساس میکنید.
اما این القا چگونه صورت میگیرد؟ سادهست. با استفاده از فضاسازی. شما نه موجود وحشتناکی میبینید نه صحنهای ترسناک، بلکه در محیطی عادی، حال جنگل یا یک خانه، به گشت و گذار میپردازید و فقط و فقط به خاطر نوع فضا، هرلحظه از بازی در اضطراب و ترسید. میتوان به بازیهایی همچون Dead Space هم در این زمینه اشاره کرد. البته در این بازی صحنههای خشن کم نیستند، اما بیشترین ترس، از طریق القای آن صورت میگیرد.
تابه اینجا به دو عنوان ترس و تخیل پرداختیم. اجازه دهید کمی هم به راز و مرموز بودن و کنچکاوی بپردازیم، چند فضاسازی کتابی ببینیم و در آخر من هدفم از این مقاله را شرح دهم.
احتمالا شما هم مثل من عاشق سریال شرلوک هولمز و پوآرو باشید. همین دوسریال یا گاها فیلم را کمی به ذهنتان بیاورید و به بررسی دلیل اینکه چرا چنین سریالهایی را دوست دارید، بپردازید. من و شما، شاید علاقه خاصی به بازیگران و سایر عوامل داشته باشیم، اما دلیل اصلی اینکه چنین سریالهایی پرطرفدار میشوند، در سوالات و مرموز بودن آنهاست.
یکی از بازیهایی که من به شدت عاشق آن هستم، بازی Heavy Rain است. این بازی همچون فیلمی، شمارا غرق در فضا و سوالات میکند و به نظرم جزو برترین بازیهاییست که فضاسازی، به خوبی در آنها دیده میشوند. بیایید کمی فکر کنیم و ببینیم چگونه سازندگان بازی، توانستند از عهده بازی بربیایند. بدون شک، قبل از هرچیزی، باید ایده داستان و راز آن مطرح میشد. بعد از ایده و داستان، که صددرصد باید به روی کاغذ و به شکل کلمه در میآمد، سازندگان به فضاسازی، ساخت کاراکترها و سایرعوامل پرداختند.
همین ایده و داستان هم نیازمند تخیل و فکر است و تخیل، فقط شامل چیزهای غیرواقعی نمیشود و متاسفانه خیلی چنین تفکری دارند. به همین خاطر است که ما این روزها، شاهد فیلم و داستان قدرتمندی در کشورمان نیستیم، چرا که خیلیها برای تخیل، به دنبال چیزهای عجیب و غریبی میروند که بیننده یا خواننده قادر به فهم آن عدم توازن نیست.
بیایید کمی به فضاسازی و تخیل پل استر در <<مردی در تاریکی>> بپردازیم، فضاسازیای که کاملا تخیلیست اما میتوان آنرا درک کرد:
توبک از آخرین گزارشهای اطلاعاتی بیخبر است. تا مدت درازی، بلنک مضنون اصلی ما بود، اما بعد نامش را از فهرست خط زدیم. بریل خودش است. حالا دیگر از این بابت مطمئنیم.
خب، پس داستان را به من نشان بده. دست کن توی کیفت و دست نویش را بیرون بکش و جملهای را نشان بده که اسم من در آن نوشته شده باشد.
مشکل همینجاست. بریل چیزی نمینویسد. داستان را برای خودش میگوید، در ذهنش.
شما چطور میتوانید این را بدانید؟
از اسرار نظامی است. اما میدانیم سرجوخه.
چه مزخرفاتی.
تو میخواهی برگردی، مگرنه؟ خب این تنها راهش است. اگر ماموریت را قبول نکنی، تا ابد همینجا میمانی.
بسیار خب، فقط برای پیش بردن بحث، فرض کنیم این مرد… این بریل را کشتم. بعد چه میشود؟ اگر او دنیاهای شمارا خلق کرده، بهمحض اینکه بمیرد، شماهاهم از بین میروید.
او این دنیارا خلق نکرده، فقط جنگ را بوجود آورده، همچنین تورا بریک، میفهمی؟….
داستان بسیار ساده است و میبینیم که ماهم میتوانیم چنین داستانهایی خلق کنیم. فقط مشکل اینجاست که نمیتوانیم بین واقعیت و تخیل، یک اشتراکی بسازیم و بافضاسازی ذهنی، داستانی تخیلی خلق کنیم. چه بسا که این تخیل، فقط به کتاب و نوشتن ختم نمیشود و بسیار به کار گرافیستها و طراحان، توسعهدهندگان و بازیسازها، فیلمسازها و حتی مهندسان هم میآید. کافیست کمی به بناهای مشهور جهان نگاه کنید و ببینید که چقدر تخیل میتواند رنگی واقعی بگیرد.
همین سریال فرینج را ببینید. حتی در ایران هم میشد چنین چیزی ساخت، البته شاید نه بهاین زرق و برق، اما میشد. اما متاسفانه سطح تخیل سازندگان فیلم چنان پایین است که همچنان در عشق و کمدی ماندهاند و چه بسا یک کودک که هنوز هم تخیلاش را حفظ کرده، میتواند فیلمنامههای بهتری بنویسد. به فرینج برگردیم. میدانید راز موفقیت این سریال چیست؟ رازش در این است که تخیل و واقعیت را طوری در هم آمیخته که بیننده نمیتواند تمایزی در آن قائل شود و به جرات میگویم که تخیل واقعی این است، نه ساخت موجودات عجیب و غریب. فضاسازی سریال هم چنان قوی کار شده که با این که میدانیم والتر یک نفر یا یک بازیگر است اما باز از یکی متنفر میشویم، یکی دیگر را عاشق!
درقسمتی، شاهد اینیم که با نواختن زنگی، آگاهی ویلیام بل، وارد اولیویا میشود. بیایید کمی باهم فکر کنیم و ببینیم که چه تخیل بزرگی فقط پشت همین لحظه زنگ زدن است. شاید با خودمان فکر کنیم که چنین چیزی یک تخیل محض است، اما ذرهای حس کنجکاوی باعث میشود که چنین چیزی را رد نکنیم و چه بسا پی آن را بگیریم. اگر نگاه کنیم، تخیل در این فیلم واقعا در چیزهای سادهست، چیزهایی که خودمان هم میتوانیم به آنها برسیم، اما چنان ذهن خودرا محدود کردهایم که تخیل، جای خودش را به خیالبافیهای بیارزش داده و متاسفانه نمیدانیم که تخیل درست، حتی از لحاظ مالی و سوددهی چقدر میتواند مهم باشد و کافیست فقط به آمار فروش همین بازی Monument Valley نگاه کنیم.
باهم دوباره نگاهی به یک کتاب دیگر و خدمتکار و پروفسور داشته باشیم:
ناگهان درختان شروع به حرکت کردند و آسمان تیره شد. خط تپهها که تا دقایقی قبل به سختی در افق مشهود بودند در تاریکی ناپدید شدند. از دوردست صدای غرش رعدی آمد.
هردو باهم گفتیم <<رعد>>و بعد دانههای درشت باران شروع به باریدن کردند. صدای برخورد قطرات باران با سقف، در اتاقها منعکس میشدند. بلند شدم تا پنجرههارا ببندم اما پروفسور مانعم شد. گفت : <<نبندشان، حس خوبی دارد.>>
باید پردههارا کنار میزد و قطرههای باران را روی پاهایمان حس میکردیم. همانطور که پروفسور گفته بود باران خنکی بود و آدم را سرحال میآورد. دیگر از آفتاب خبری نبود و تنها نوری که در باغ دیده میشد نور ضعیف آشپزخانه بود که به باغ میتابید. پرندههای کوچک لابهلای شاخههای خیس از باران درختان جست و خیز میکردند. بعد باران آن قدر شدید شد که دیگر چیزی معلوم نبود. بانزدیکتر شدن صدای رعد بوی خاک خیس فضای اتاق را پر کرد.
میخواهم به دو چیز به خوبی توجه کنید. اولی، فضاسازی قدرتمند و قابل تحسین نویسنده که به خوبی در جای جای کتاب دیده میشود و شما کاملا میتوانید تصویر گفتههایش را با تصویرهای خودتان جاگذاری کنید. دومی، نقش و کاراکتر پروفسور. یک سوال مهم دارم و آن این است که شما وقتی به این شخصیت میرسیدید، چه کسی را تجسم میکردید؟ جواب شمارا نمیدانم اما من هرکاری کردم، یا اینشتین جلوی چشمم میآمد یا والتر بیشاپ! واین از قدرتهای کتاب محسوب میشود که ذهن و خیال شمارا به زیبایی به بازی میگیرد.
تا اینجا در مورد تخیل و فضاسازی زیاد صحبت کردیم و احتمالا متوجه شدهاید که تخیل، چیز قدرتمندیست. در مورد رمز و راز هم صحبت کردیم و به نظرم اگر این سه عنصر را باهم ترکیب کنید، نه تنها به تخیل جالبی میرسید، بلکه میتوانید ایده سازی هم داشته باشید. به همین فیلم Gone Girl اگر نگاه کنیم، میبینیم که کم فروش نکرده و این فروش زیاد، به خاطر تخیل داستان فیلم و قدرت اجرایی کارگردان به بار آمده. این که چطور، داستان توانسته تا حدودی اسرارآمیز بودنش را حفظ کند و طوری به پایان برسد که بازهم بیننده را در دریایی از سوالات غرق کند. این سوال ساختن، فقط و فقط نیازمند تخیل است و بدون تخیل، نمیتوان چنین پایان و درکل داستان زیبایی ساخت. چرا که نویسنده در ذهن خودش به دنبال پایانی میگردد که بین دنیای واقعی و خیال، فاصله زیادی نداشته باشد.
دکارت جمله معروفی دارد : من میاندیشم، پس هستم. آلبرکامو میگوید : من طغیان میکنم، پس هستم. به نظرم جای جمله من تخیل میکنم، پس شاید باشم شاید نباشم خالیست!
اما اهدافم از این مقاله. تخیل داشته باشید، نه خیالبافی در مورد چیزهایی که میخواهید داشته باشید!
بازهم تخیل داشته باشید، تخیل خوب است.
هنگام خیال پردازی، هرچیز جالبی را یادداشت کرده و تصویری بکشید، این کار مهم است. چرا که بعدا میتوان از همین چیزها، دنبالهای ساخت.
تخیل خالی کافی نیست، فضاپردازی کنید و از عناصر ترس، رمز و ماجراجویی، سورپرایز و شوکه کردن هم استفاده کنید. ذهن شما میتواند خودتان را متعجب کند، این متعجب کردن را به واقعیت قابل دیدن و لمس کردن بدل کنید.
وقتی کتابی میخوانید یا فیلم و سریالی میبینید، هر کلمه یا دقیقه را صرف تحلیل و آموختن کنید. فقط یک بیننده صرف یا یک خواننده نباشید. خواندن و دیدن بدون اینکه خلق کنیم، سودی ندارد. بیاموزیم که با الهام گرفتن، خلق کنیم.
یاد بگیریم بین تخیل و واقعیت مرزی قائل شویم. فرو رفتن در کتاب و فیلم و خیال، سودمند نیست و از بین بردن و فراموش کردن تخیل هم کاریست بس بیهوده و چه بسا که کسی تخیل نداشته باشد، گویی انسانیست توخالی که فقط آمده تا برود. اگر بدانیم چگونه تخیل و واقعیت را از هم متمایز کنیم، میتوانیم ایدههایمان را به واقعیت بدل کنیم. روزی شاید چیزی مثل اینترنت فقط یک تخیل بود یا سفر به فضا یک شوخی محسوب میشد، اما شکلی واقعی گرفت.
و اما… دانشگاه صنعتی شریف مسابقهای دارد من باب نوشتن داستان کوتاه تخیلی. در این مسابقه حتما شرکت کنید. حتی اگر فکر کردید نوشتهتان ارزشمند نیست، بازهم شرکت کنید. ارزشمند بودن یا نبودن را من و شما تعیین نمیکنیم، بلکه اثری خلق میکنیم و دیگران آن را ارزشمند میکنند. مهم ایناست که ما چیزی خلق کنیم.
سبک زندگی + فیلم دوم هفته
احتمالا با مقاله های How I Work وبلاگ لایف هکر آشنایی داشته باشید. یک چیزی که برای من جالب است، علاقه زیاد خوانندگان ایرانی و خارجی به مطالعه این سبک از نوشته هاست. اما تا به حال فکر کردهاید چرا چنین چیزهایی برای ما جذاب هستند؟ چرا دوست داریم چنین مقالههایی را حتی اگر طولانی، تا آخر بخوانیم؟ دلایل زیادی را میتوان نام برد، اما به نظرم بزرگترین و اصلی ترین دلیل آن، دیدن خوب بودن و به عبارتی جذاب بودن زندگی آن هاست و اصلا بحث گجت و اپ و این ها نیست.
خب، نمیتوان انکار کرد که من هم دوست دارم چنین نوشتهها و بیوگرافیهایی را بخوانم. اما یک نکته اساسی وجود دارد و آن این است که این نوشتهها سبک زندگی یک فرد دیگر را بیان میکنند و آن سبک زندگی مخصوص خود آن فرد است. شاید زندگی و آن نوشتهها جذاب به نظر برسند، اما باز هم دلخواه آن فرد هستند و نباید سعی کنیم آن زندگی را در زندگی خودمان پیاده کنیم.
اگر گشت و گذاری در اینترنت داشته باشید، احتمالا با سایت usesthis.com آشنایی داشته باشید. سایت بسیار خوبیست، حتما سری به آن بزنید. در این سایت، ما به صورت کوتاه با ابزارها و طرز زندگی افراد مختلف آشنا میشویم. اجازه دهید سایت فارسی آن را هم معرفی کنم و بعد با توضیح فیلممان، منظورم را کاملا برسانم.
همین usesthis.com یک مشابه فارسی هم دارد به آدرس usesthis.ir. وبلاگیست بسیار شایسته و خوش طرح. شاید فکر کنید یک وبلاگ تقلیدیست اما اصلا اینطور نیست و اینکه ما فکر کنیم هرچیزی که هم نام شد و موضوعی یکسان داشت، یک تقلید است، کاریست اشتباه. تقلید را بگذارید برای ساخت سریالی کپی Modern Family! آشنا شدن با زندگی افراد مختلف و نامدار ایرانی، کاریست ارزشمند و دیدن اینکه فردی همچون جادی چگونه زندگی میکند، زحمتیست قابل تقدیر. اما…
فیلمی هست به نام Forrest Gump، میتوانم به جرات بگویم جزو معدود فیلمهاییست که استعاره در آن فریاد میزند. اصلا باید اسمش را میگذاشتند استعاره فارست! فیلم در مورد یک شخصیت اصلی به نام فارست و یک شخصیت دیگر به نام جینی است. اول بگویم که تام هنکس، یک شاهکار بازی ارائه داده، پس اگر فیلم را فقط برای سرگرمی هم ببینید، بازهم مبهوت بازی قدرتمند فارست میشوید.
فارست داستان ما، پسریست که اورا عقب مانده ذهنی میدانند. حالا این که واقعا هست یا نه بماند برای گزینش خودتان. فارست، پسریست در ذات ساده، پسری نیست که بلندپرواز باشد اما آدمیست خوب، خیلی خوب! در کودکی مورد آزار سایر کودکان قرار میگیرد اما تبدیل به آدم بدی نمیشود. عاشق جینی میشود اما چنان عشقش قویست که حتی لحظهای به فکر کس دیگری نمیافتد. برای کشورش میجنگد، به قولی که به دوستش داده بود، وفا میکند و فرماندهاش را نجات میدهد. بسیار بسیار ثروتمند میشود اما بازهم همان کودک عاشق جینی میماند، در تمام شرایط هم میماند.
اما جینی چطور؟ تا کودکی او هم مثل فارست بود، (ماندهام چطور میگویند آدم هرچی بزرگتر شود عاقلتر میشود!) اما وقتی بزرگ شد، خیلی بلندپرواز شد، خیلی! میخواست خواننده بزرگی شود، که به جاهای دیگری کشید. لحظهای عشق صلح شد و رفت و به گروههای صلح طلب پیوست، برای مدتی هیپی بود. بعدها دیگر اصلا معلوم نبود چه کسیست و چه میخواهد!
اجازه دهید به استعاره بزرگ فیلم، یعنی دویدن فارست بپردازم و بعد منظورم را بگویم. در قسمتی از فیلم شاهد اینیم که فارست شروع به دویدن میکند، البته خب او زیاد میدوید اما اینبار دیگر قابل توقف نبود و برای مدتها دوید. فارست هدفی از دویدن نداشت و وقتی از او میپرسیدند، میگفت فقط دوست دارم که بدوم. اما عده بسیاری به دنبال او افتادند، گویی راز زندگی را در دویدن پشت او پیدا کرده بودند! همچون جینی که به دنبال چیزی میگشت. اما فارست فقط دوست داشت که بدود. وقتی دویدن فارست به پایان رسید، حتی عدهای از دنبال کنندگان او پرسیدند حالا چهکار کنیم؟! فقط کافیست کمی به همین جمله فکر کنید، حالا چهکار کنیم! استعارهایست بزرگ همین دویدن و پشت کسی رفتن و بعد پرسیدن اینکه حالا چهکار کنیم.
ما آدمها کارهای جالبی میکنیم، مثلا صبر میکنیم جایی درختی قطع کنند و ما برروی کاغذ شعارهای ضد آن بنویسیم و در خیابان شعار دهیم. یا همیشه منتظر جنگی هستیم تا نشان دهیم چقدر از آن بدمان میآید، به هرحال کمپین فیسبوکی میسازیم و با لایکهایمان، نشان میدهیم که چقدر جنگ بد است! حتی به جایی میرسیم که بعضی ها میگویند سونی برای فروش یک فیلم، این همه هک و اینهارا ترتیب داد و یا اینکه بیایید کره شمالی و مردمش را نابود کنیم، همه از دم آدمهای بدی هستند!
خب، برگردیم به فیلم. احتمالا همه دوست داشته باشیم جای فارست باشیم، به هرحال از او شخصیت خوبی در فیلم به نمایش درآمد. آیا این ممکن است؟ بله ممکن است، فقط کافیست برگردیم به موقعی که به دنیا آمدیم و آن بخش اضافه مغزمان را برداریم، به همین سادگی! اما شاید از این سادگی خوشمان نیامد و راه سختتر را دنبال کردیم. مثلا تا این حد دنبال درست و غلط نرویم و دوست داشته باشیم که بدویم! مثلا این همه راست و چپ، ضد و طرفدار این و آن، کمپین سازی و صلح طلبی و اینهارا ول کنیم و به جای این که فکر کنیم فلان گروه که میدانیم یک انسان پشت آن است را، خوب فرض کنیم و آن گروه دیگر را دشمن، زندگی خودمان را داشته باشیم. میدانم، این که بخواهیم زندگی خودمان را کنیم و برای پیدا کردن درست و غلط، انرژی مصرف نکنیم، کاریست سخت، اما ممکن است.
وقتی مقالههای How I Work یا Uses را مطالعه میکنیم، الهام بگیریم. وقتی فیلمی میبینیم، خیال پردازی نکنیم و خودمان را شخصیتی خوب فرض نکنیم، بلکه بیاموزیم. وقتی کتابی میخوانیم، عاشق نویسنده آن نشویم، آن فقط یک کتاب است و نویسندهاش فقط یک انسان و انسان اشتباه میکند، حال هرچقدر میخواهیم فرض کنیم نویسندههایی راه درست را به ما نشان میدهند، اما این طور نیست!
میتوانیم هزاران سبک زندگی داشته باشیم که برگرفته از نوع زندگی دیگران باشد. حتی بعضیهارا دیدهام که تحت تاثیر نوشتههای صادق هدایت، دست به خودکشی زدهبودند!! وقتی با آنها آدم صحبت میکند، میگویند صادق هدایت درهایی را باز کرده بود که شما نمیفهمید! میبینید تاچه حد ما تحت تاثیر دیگرانیم و چقدر ساده دنبال کسی که دوست دارد بدود میافتیم و فکر میکنیم او درهای جدیدی باز کرده؟
اما من هم یک نوع سبک زندگی پیشنهاد میکنم. میدانم که ممکن است این سبک هم اشتباه باشد، اما من هم همچون صادق هدایت یک نویسندهام و مینویسم. درست یا غلط بودنش را من تعیین نمیکنیم. سبک زندگیای که در آن زندگیمان را داشته باشیم، زندگیای که خودمان میخواهیم نه مثل جینی که آخر سر، کارش به گریه کشید (که استعارهای بزرگ بود) و در طول این زندگی، فقط و فقط یک چیز را درست بدانیم و آن دانش باشد. دانش، چیزیست مقدس. در دانش، دیگر درست و غلط مطرح نیست، دانش به دنبال زندگی و راه روشن نمیگردد، بلکه فقط و فقط میدود. اصلا گویی دوست دارد که بدود و تمام نشود. دانش دوست هم همراه آن میشود نه اینکه دنبالش بیفتد. این همراهی باعث میشود که دونده هم چیزهایی بیاموزد و هم چیزهایی به آن اضافه کند. به عبارتی سرعتش را بیشتر کند.
تابهحال چند دانشمند دیدهاید که همچون فلاسفه، البته نمیگویم همه آنها همانطور که نمیگویم همه دانشمندان، در اعماق مغزشان، به درستی رسیده باشند و نظریهشان را برتر و کامل بدانند؟ فکری که حاصل تفکرات یک انسان باشد و ما آن را با آغوش باز قبول کنیم، ارزشمند نیست و آخر سر میشویم جینی و هی مجبور به تغییر مسیر میشویم. دانش و عشق به آن سبب میشود که دست از درست و غلط برداریم و نه تنها از زندگی لذت بیشتری ببریم، بلکه به خاطر عشق به دانش و دانستن، آگاهانه زندگی کنیم. زندگیای نه برپایه به دنبال دویدن بلکه برپایه به همراه دویدن.
بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان بارها از جهل و نادانی نالیدهاند، تو گویی که همه انسانها باید خردمند به دنیا میآمدند تا اینها دست از نالیدن بردارند و کمتر افسرده شوند، اما انسانهایی را دیدهام، انسانهایی از نظر من واقعا بزرگ، که به جهل به چشم یک فرصت نگاه کردهاند و به جای نالیدن، آن را ارزشمند قلمداد کردهاند و به جای اینکه کنج غم بگیرند، به انسانها، کتاب هدیه دادهاند و مسیر دانش و دانستن را نشان دادهاند.
زیباترین بخش فیلم، پایان آن است. در آخر فارست حتی دنبالهرو مادرش هم نشد و حرف خودش را زد
گاهی اوقات به این فکر میکنم که من هم میتوانم همچون بعضی از فلاسفه و متفکران! در کنجی بنشینم و ساعت ها تفکر کنم، اما عاقلانهتر که میاندیشم، میبینم من موجودیام محدود و شاید به نتیجهای برسم و درهای ذهنم را باز کنم! اما از کجا مطمئن میشوم که فکر من حتما درست خواهد بود؟ آیا بهتر نیست چنین زمانهایی را که میتوان به پوچی گذراند، صرف مطالعه و بیشتر دانستن بدون نیاز به نتیجه گیری کرد؟ نمیتوانم زمانی را که صرف تفکر در مورد پوچ گرایی یا مخالف آن میشود را صرف بیشتر دانستن کنم؟ آیا فراگیری علومی مثل ریاضی، فیزیک، شیمی یا حتی زبانهای مختلف، دانستن اعتقادات و فرهنگهای متفاوت و آموختن احترام به آنها، لذت بخشتر از فکر کردن و تلاش برای نتیجه گیری نیست؟ به هرحال، من پیشنهاد نمیکنم حتما این سبک زندگی من را در پیش بگیرید، چرا که شاید بازهم اشتباه باشد، ولی به نظرم اگر مسیر دنبالهرو بودن درست باشد شاید مسیر دانستن هم زیاد اشتباه و سبک زندگی بدکی نباشد!
عکسهای هفته
عکس خطای دید احتمالا کم ندیدهاید. البته من زیاد دوست ندارم خطای دید به کار ببرم و به نظرم خطایی وجود ندارد، فقط ما قادر به درک واقعیت و مخالف آن نیستیم. به هرحال یک سری عکس انتخاب کردهام که فکر میکنم ارزش تامل دارند. چرا ارزش تامل دارند؟ ارزش فکر کردن دارند چون میتوانند خیلی چیزها به ما بیاموزند. خلاصه که به هیچ چیز ساده نگاه نکنید. (منبع)
برای تماشای این خطای دید، روی این لینک کلیک کنید
صداهای هفته
به نظرم موسیقی میتواند چیز مرموزی باشد. اما چه موسیقیای؟ بتهوون؟ یا مثلا جاستین بیبر؟ به نظرم اینکه چه موسیقیای میتواند زیبا و مرموز باشد را، مغز ما تعیین میکند نه نظرات منفی و گاه پرخاشگرانه دیگران. موسیقی چیز بدی نیست و حتی اگر صدا و آهنگ اثر برای خود سازندهاش هم زیا باشد، ارزشمند است. پس اگر کسانی را دیدید که به خوانندهای میتازند و گاه زبان به ناسزا میگشایند، بدانید که انها چیزی از زیبایی نمیدانند. دنبالهرو آن ها نشوید! هم جاستین بیبر گوش کنید هم بتهوون، چرا که تا زمانی که هنر را سطح بندی کنیم و زیبا و زشتش بدانیم، نخواهیم فهمید چه چیزی به ما آرامش میدهد.
سایت میهن دانلود آثاری از بتهوون را در قالب فایلی ۶ ساعته گردآورده. برای من شنیدن چنین موسیقیها و سمفونیهایی، نه تنها واقعا آرامش دهندهاند، بلکه به ایدهپردازیام کمک زیادی میکنند.
آهنگی هم داشته باشیم از Adam Lambert به نام Underneath. آهنگ زیباییست اما کمی هم مرموز. حتما گوش کنید، مغزباز کن خوبیست.
فقط می تونم بگم عالی و پر بار…تشکر
ممنون … عالی بود …
راجع به فارست گامپ هم عالی نوشتین …
خوشم میاد دکتر تو مجله هفتگیش از همه چیز میگه! از هرچیزی که دوست داره و حسابی خودش رو خالی میکنه!
سلام دوست عزیز
لطفا به نام نویسنده مجلات هفتگی کمی دقت کنید . همیشه آقا سینا مینویسند .
در مورد موسیقی چون من خودم تجربه کرده ام باید بگویم تا شما کلاس موسیقی نرفته باشید و سازی را نزده باشید واقعا نمی دانید موسیقی چیست . حسین علیزاده درمورد لذت بردن ازموسیقی می گه باید حتما کلاس موسیقی بروید و سازی رو یاد بگیرد و درحین آموزش می بینید واقعا چقدر سخته ساز زدن خیلی سخته اونهایی که تجربه کردند می دونند اونوقت وقتی شما با یک قطعه موسیقی را گوش می کنید پی می برید که آهنگساز و نوازنده دارند چه کارعظیمی رو انجام می دهند در مورد قطعات شاهکار موسیقی که جای خودش رو داره . مثلا سازی مثل ” نی” خیلی کم پیدا می شوند کسانی که بنشینند یک قطعه نی نوازی رو گوش کنند ولی من چون خودم کلاس نی رفتم و خیلی در این راه زحمت کشیده ام برای من لذت بخش گوش کردن یک قطعه از این ساز. بقیه سازها همین طوریه .
درمورد خلاقیت و آفرینش آثار مثل همون بازی که گفتید خیلی شاهکاره به نظر من اینها محصول افرادی هستند که در یک محیط خاص رشد کرده اند مثلا طرف از کودکی دور و برش پر از کتابهای تصویری و کمیک ها و اینجور چیزها بوده خوب طبیعتا بستر مناسبی برای اونها بوجود می یاد که دست به خلاقیت درمورد آثار هنری بزنند تا مثل خود من که تا چشم بازکرده ایم و درتما م دوران کودکی و نوجوانی نه کمیک بوکی بوده نه کتاب تصویری هیچی . حتی یک کتاب معمولی هم بعضی وقتها دراختیار نداشته ام . اونها از کودکی روی بچه ها کار می کنند. برای همین موفق هستند .
به قول معروف : العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر.
در مورد موسیقی، کاملا باهاتون موافقم و نه فقط موسیقی بلکه هرچیزی رو اگه با دانش ببینیم، بشنویم و بخونیم، مطمئنا لذت بیشتری میبریم. اما یک چیز مهم هم هست و اون قدرتمندی یک اثر. بی تردید، من اهمیتی نمیدم یک خواننده یا آهنگ ساز چه سختی و رنجی حتی برای یک ترک کشیده و اون محصول نهایی هست که مهم. از طرفی، مطمئنا خیلی از خواننده ها هم اهمیتی نمیدن که من چه قدر برای همین مجله وقت گذاشتم. این یک چیز کاملا عادی هست و نمیشه ازش ایرادی گرفت. اما چیزی که مهم هست، اینکه آیا سازنده خودش تحت تاثیر اثرش قرار میگیره و از اون اثر لذت میبره. به نظرم این مهم ترین چیز در ساخت و خلق کردن.
اما در مورد تصویرسازی، باهاتون موافقم، ما از این لحاظ عقب هستیم، واقعا هم عقبیم. اما به نظرم اگر آدمی چیزی رو بخواد، سخته که چیزی جلوش رو بگیره. من اون قدیما، یادمه خیلیا با همین اینترنت دایل آپ، میرفتن و پ…ورن دانلود میکردن از طرفی خیلیارو هم میدیدم که با همون اینترنت، دنبال تحقیق میرفتن و صرفا به خاطر علاقه، فیلما و کتابای آموزشی دریافت میکردن. دلم نمیخواد یک گروه رو خوب و دیگری رو بد جلوه بدم اما به نظرم آدم چیزی رو که میخواد بدست میاره.
من خودمم زیاد موقع بچگی، کتاب نداشتم و پولم هم نمی رسید که کتابی بخرم، اما از هر تصویر، حالا کارتون، کتاب مدرسه یا هرچیزی ایده و الهام میگرفتم و حتی یادم که تو دوران اول یا دوم ابتدایی، داستان کارتونایی که میدیدم رو مینوشتم و تغییر میدادم. همین الان هم شاید سالها لباس و خیلی چیزهارو نخرم، اما همیشه سعی میکنم بهترین و گرون ترین کتابها و لوازمم رو بخرم.
حرفایی که میزنم، از روی احساس نیستن و کاملا پشتوانه تاریخی یا تجربی دارن و چه بسا تو تاریخ، حتی انسان های بسیاری رو دیدیم که در فقر مطلق، کارهای قدرتمند خلق میکردن، بدون اینکه چیزی مثل کمیک یا امثال این هارو میدیدن.
همین الان هم وضع همین. اینترنت، شاید خوب نباشه اما میشه هر کمیک و هرچیزی رو گرفت، اما خیلی ار بچه ها وقتشون رو صرف بازی های آنلاین و فیلمهایی میکنن که فقط یا جسمشونو ارضا میکنه، یا دلشون میخواد یه جوری وقتشون رو بگذرونن.
اما برای من این بچهها، اهمیت خاصی ندارن، چون از هر ۹۹ درصد یک جامعه، یک درصد مطمئنا دنبال آرزوهاش میره و خودم به خوبی بچه هایی رو دوروبرم میبینم که حتی پول آن چنانی ندارن، اما کتاب میخرن، مطالعه میکنن و حتی با سن کم، خلق میکنن. این بچهها برای من مهمن و میدونم که روزی به جاهای بزرگی میرسن.
در آخر بگم، آدم واقعا حاصل چیزیه که خودش میخواد، اینو من نمیگم بلکه تاریخ به زیبایی اثباتش میکنه : )
بسیار زیبا و آموزنده بود مجله این هفته!
ممنون از مطلب خوبتون .فقط بعضی جاها نویسنده غرق در دنیای خودش میشه و ارتباطشو با مخاطب از دست میده.در ضمن لطفا نام کتاب iq84 رو که صحیحش هست ۱q84 رو تصحیح کنید.ممنون
عالی بود. لذت بردم
ادم میگه همه ی روزا جمعه باشه بیاید یک پزشک این مجله هارو دنبال کنه
ممنون
فقط میتونم بگم عالی بود
شاید باورتون نشه…نمی دونم چرا یه حس خوبی بعد از خوندن این متن دارد!
به وجد اومدم!!! کلی انرژی دارم!!
ممنون آقای سلماسی 🙂 ممنون آقای مجیدی 🙂
بسیار عالی … واقعا خسته نباشی
اون جمله تخیل میکنم، پس شاید باشم و شاید نه هم خیلی خوب بود … No 1! ؛-)
سایت usesthis، خیلی عالی بود.کاش اطلاع رسانی بیشتری میشد در موردش، چون مطمنم جای خیلی ها در این سایت خالی الان…
ممنون از مجله های هفتگی جذابتون…
کنج عزلت نشستن نه تنها آدم رو از تجربه ی زندگی باز می داره، بلکه دردی از بشریت دوا نمی کنه…
دانش به دنبال راه روشن نیست، فقط می دود! بسیار خوب بود.
راستی منتظرم فیلم Predestination رو ببینید و راجع بهش بنویسید!
ممنون از پست خوبتون
بله حتما : )
واقعا عالی عاشقتم از این پست ها بزار فقط سایت چیزی سراغ دارید همچین نوشته های داشته باشه
فقط میتونم بگم عالی من یه ماهی میشه تمام سایت هارو میزنم به هم تا یه سایتی پیدا کنم که از این نوع نوشته های داشته باشه.
از معدود پست هاى یک پزشک که واقعا خوندنیه. فراتر از کپى و خبر و ترجمه. عمیق و با فکر نوشته شده و شخصا از همه بخش هاى اون لذت میبرم.
اون قسمت ترس منو یاد se7en انداخت با اینکه هیچ خشونتی توش نبود ولی به شدت رعب آور بود منو کلا یه هفته درگیر کرد آخرش.
———-
مجله عالی هست مخصوصن قسمت کتاب ها که هر هفته استفاده میکنم شدید فقط کاش قسمت صدا ها هم کمی بیشتر بهش پرداخت میشد.
se7en بی تردید جزو شاهکارهای سینماست. حتما بهش میپردازم : )
وووووو چقد وقت گزاشتی نوشتی دوکی جون :*
اسپیشل تنکس 😡
نمیدونم چرا ولی با اکثر نظراتت موافق بودم… اول از همهخ سریالی که معرفی کردی که حرفی توش نیست…
متاسفانه هنوز فیلم دختر گمشده رو ندیدم که نظر بدم
بازی ها هم که عالی بودن… به خصوص Machenarium
کاش World of Goo هم معرفی میکردی
کتابها هم چندتایشو میدونستم چی هستن و خونده بودم… کتاب های خوبی معرفی کردی
تصاویری که ” ما قادر به درک واقعیت و مخالف آن نیستیم” هم عالی بود
در مورد سبک زندگی هم، متاسفانه سبک زندگی خودم رو بیشتر ترجیح میدم 😀
]چون به نظرم آدم باید خودش به الفعل متفاوت باشه و فعال باشه… به نظرم افرادی مثل جابز، زاکربرگ یا … کسی رو الگوی زندگیشون قرار ندادن و نگفتم من باید مثل اون باشم… اونا ذاتشون اینجور بوده 🙂 (حالا شاید اشتباه میکنم…)
بازم ممنون
فارست گامپ فوق العاده اس . اصلا تام هنکس جز بهترین و دوست داشتنی نرین بازیگراییه که من میشناسم
من دو هفته قبل مشکلات تکنولوژیکی برام بوجود اومد که تنها راه ارتباطی ام با انسانهای دیگه، بیرون اومدن از منزل بود :))
شب تا صبح کتاب بیشعوری رو که احتمالا یکی دو سال پیش دانلود کرده بودم، اتفاقی پیداش کردم رو خوندم. مترجم ذکر کرده بود که به دلیل نام انگلیسی کتاب مجوز چاپ نگرفته بوده و به همین خاطر برای دانلود گذاشته بود.
از کتاب لذت بردم. و الان خوشحال شدم که بالاخره مجوز چاپ گرفته و می تونم به عنوان هدیه به چند سوپر بیشعور که دور و برم هستند بدم.
با خوندن این کتاب فهمیدم همه ما انسانها، بیشعور هستیم و تنها میزان بیشعوری مون ما رو از هم تمیز میده. و اینکه هروقت میخوام بیشعوری خودم رو نشون بدم، کمی در مورد شدت بیشعوری که میخوام نشون بدم فکر میکنم تا حداقل شبیه یک سوپر بیشعور نباشم.
این کتاب به نظرم تاحدود زیادی شامل تبلیغات موسسه ی نویسنده میشد و راه حلی در زمینه درمان بیشعوری ارائه نمیداد و فقط روش های شناسایی بیشعوری رو ذکر کرده بود.
به نظر من مجله تون رو تبدیل به پادکست کنید خیلی بهتره. اینطور آدم حوصله اش نمیشه بخونه.
یکی از فیلم هایی که صحنه های وحشتناک زیادی نداشت ولی به شدت اضطراب آور بود (البته در زمان خودش)فیلم Knowing بود ،و یکی از جالب ترین صحنه ها ،صحنه ای بود که نیکلاس کیج برای کوچک کردن ترس پسرش نیمه شب به حیاط جنگلی منزلش می رود و با چوب بیسبال به درخت می کوبدو موجودات ناشناخته را مخاطب قرار می دهد .
کل فیلم یه طرف آخرش یه طرف D: ولی از لحاظ معمایی فیلم بسیار خوبی هست : )
در مورد سبک زندگی و :«این که بخواهیم زندگی خودمان را کنیم و برای پیدا کردن درست و غلط، انرژی مصرف نکنیم، کاریست سخت، اما ممکن است.»به نظرم کمی جای فکر دارد…به نظرم هدف شما از بیان این نوع سبک زندگی ،این مطلب بوده که به جای صرف انرژی در راه های بی نتیجه از زندگی لذت ببریم. این نوع طرز تفکر به نظر من از بهتزین روش های زندگیست ولی در صورتی که جهت دار به سمت یافتن درستی ها باشد ،با این شیوه ی تفکر و عدم تمرکز بر مشکلات چه بسا راه حل های جدیدی برای مشکلات پیدا کردیم و به جای تعصب های پوچ و اتلاف انرژی شاید واقعا توانستیم درست را از غلط تشخیص دهیم.
بله منظورم دقیقا همین بود : )
توی این مجموعه ی جالبی که جمع کردید، شدیدا جای خالی انیمه Psycho-Pass احساس میشه. چون تقریبا اونم اثریه در ستایش ترس برای ایجاد تغییر در سبک زندگی… اینکه ترس و اشتباه کردن دوتا موتور محرکه برای ایجاد خلاقیت و شور در زندگیه.
سپاس، حتما بررسیش میکنم. از هرچیزی میشه یه چیزی یاد گرفت و قطعا هیچ وقت دیر نیست : )
سلام دکتر
اول از هر چیزی بابت زحمات گرانبهایی که در این مسیر می کشی بسیار سپاسگزارم.
فیلم Gone girlرا دیدم روایت بسیار زیبایی داشت روایت این فیلم و روندش من را واقعا شوکه کرد. این روزها فیلم ها با همان سکانسی که شروع می شوند،پایان می یابند. این نشان از پایان باز آنهاست. سوالی که ابتدا مطرح می شود،در پایان نیز مطرح می شود. سوال یا سکانس تغییری نمی کند اما سمانس پایانی مارا با خود می برد که ما چه جوابی به آن سوال ها می دهیم؟ این درگیری با خود برای یافتن جواب و اینکه چه جوابی در چنته داریم یا خواهیم داشت از زیباترین و هیجان انگیزترین لحظاتی است که خود،با خودم دارم. فیلم predestination را هم می توان هم روایت با gone girl به حساب آورد هر چند موضوع متفاوت است اما رواین این فیلم یکی از زیباترین روایت هایی بود که تا بحال شنیده و دیده بودم. و باز فیلمی از استنلی کوبریک که هم تقریبا هم موضوع با این فیلم دیوید فینچر هست را پیشنهاد می کنم که ببینین Eyes wide shut این فیلم بررسی می کند چه چیزی عامل فروپاشی رابطه و حتی خانواده است؟آیا فیلم مانند مارکس که اقتصاد را عامل فروپاشی خوانواده پیش بینی کرد ،پیش می رود؟یا به سبک و سیاق و دید استنلی کوبریک؟
سریال black mirrorهم که همسو با این موضوعات بود هم بسیاری دیدنی است. اما در این راه دویدن در هر مسیر که هستیم چه نتیجه گیری ایی را از دنیای مدرن و پیشرفت تکنولوژی که هر ثانیه بر ما گذری دوباره می کند،می توانیم داشته باشیم؟؟در ادامه معرفی های آقای دکتر کتاب هدف ادبیات ماکسیم گورکی که ۱۴صفحه بیش نیست را پیشنهاد می کنم. با یه سرچ ساده از گوگل می توان کتاب را یافت و در کمتر از ساعتی خواندش و سالها با آن زندگی کرد و در فکر آن. جناب دکتر مطالب خیلی زیبا بودند و توضیحات شما مثل همیشه بسی دلنشین و خوش منطق بیان شده بودند. سریال person of interestهم شاید شما را برای داشتن تخیل خوب در جهت زندگی روزمره کمک کند.
پایدار باشی «یک پزشک»
سپاس بسیار برای پیشنهادات. بله فیلم Predestination واقعا یک اثر عالی هست که حتما بهش میپردازم : )
محشر بود آقای دکتر
من یک سال پیش فرینج رو کامل دیدم و باید بگم فکر دوباره دیدنش منو بدجوری قلقلک میده 🙂
چیزی که برای من خیلی جالب بود آینده نگریِ نویسندگان این سریال بود که معمایی که در قسمت اول با گوشه ای از اون آشنا میشیم رو خیلی استادانه در طی ۵ سال (تقریبا) آروم آروم حل کردن و در کنارش قدرت تخیل و پتانسیل و ظرفیت ما رو برای پذیرش ایده های نو و عجیب بالا بردن
شاید تا قبل از دیدن این سریال اگر کسی به من میگفت از آینده اومده بهش میخندیدم ولی الان اگه کسی اینو بهم بگه اول پشت سرشو نگاه میکنم ببینم اون چیپستِ ناظرینِ فرینج رو داره یا نه 🙂 😉
اون لحظهای که پیتر میره تو مغز یکی از همین ناظرا، واقعا آرزو میکردم یکی از اینا هم قسمت من میشد D: ولی واقعا همین ناظرا جزو بخشهای هیجانی سریال بودن، اون اولای فیلم واقعا منو درگیر کرده بودن : )
من از خواننده هاتون در فیدلی هستم.
خواستم ازتون تشکر کنم مخصوصا به خاطر مجله که واقعا باعث شده همیشه منتظر جمعه بمونم.
Adam Lambert بعدا انداختی یا من تو اشتبام؟
نه D:
راستش اولین بار بود مجله هفتگی رو غیر گزینشی خوندم. معلومه این هفته حسابی رو فرم بودید آقای سلماسی 😀
واقعا منتظرم فیلم interstellar رو ببینم. احتمالا از جمله فیلم هایی هست که جای فکر داره.
به هرحال برای این متن خوب ممنونم.
اتفاقا دو برابر این حجم، تو ذهنم مطلب داشتم که متاسفانه به خاطر سردرد شدید اصلا نتونستم اون چیزی رو که میخواستم در بیارم و حتی نتونستم اینستاگرام و اپلیکیشن رو هم اضافه کنم.
سپاس : )
اقای سلماسی . اول سلام وخسته نباشی و دوم بسیار ممنونم .ازهمه لحاظ پست ردیفی بود .پایدار باشید.
سلام . از بابت مجله تشکر میکنم . میخوام راجبع “فراخوان اولین جایزهی داستان کوتاه علمی – تخیلی شریف” حرف بزنم .
چند وقت پیش هم این فراخوان رو از طریق اطلاع رسانی فیلپ بورد شما دیدم و خوشحال شدم و دست به کار شدم و چند طرح داستان نوشتم و … ولی امروز که به سایت فراخوان رفتم دیدم بند اول نوشته :
موضوع داستانهای ارسالی بایستی در حوزهی ادبیات علمی- تخیلی و با محوریت بررسی “تأثیر نظرات علمی و پیشرفت علم و فنآوری، طرح نظریههای علمی ثابتنشده و پیشرفت آتی علمو فنآوری، باشد.”
بسیار ناراحت شدم . حس میکنم تیتر شبی به عنوان پایان نامه است . البته این رو به حساب ایراد گرفتن بنده و تخریب نگزارید. ببینید وقتی میگوید تخیل . یعنی دست نویسسنده باید باز باشد .( اعتقاد بنده ) . البته به زور میشود با تیتیر کنار امد . البته داستان های علمی تخیلی هم خودشون دسته بندی میشن . …
داستان بنده تخیلش در گذشته و اساطیر میگذرد از دور خارج است . چه خوب بود داستان های علمی تخیلی در هر زمان بود . البته فکر کنم بیشتر هدف این فراخان القای روحیه پیشرفت در علم است که الگو برداری شده از کشورهای پیشرفته که چیزی را ابتدا در فیلم ها یا کتابها بین مردم رواج میدهند و بعد عینش یا نزدیکش چند سال بعد ساخته میشود . و اصل این فراخان کمک به بخش فراموش شده داستان ایران نیست .این نکته باید اینجا مطرح شود که کشورهای خارجی زیر ساخت های پیشرفت …دارند .البته این فراخوان هم جای تشکر دارد . و جای امیدواری.باز هم تشکر میکنم از شما .
بله حرفتون کاملا صحیح. اما خب، پشت این فراخوان، دانشگاه هست و مطمئنا هدفش، تنها یک نوشته ادبی نیست و متاسفانه نمیشه ایراد گرفت. اما پیشنهاد میکنم نوشتهتون رو بفرستین، چون به نظرم حتی تخیل در زمان گذشته هم میتونه مواردی رو شامل بشه : )
ضمن احترام به نظراتتون.
به نظر من کتاب مثل غذا می مونه و مثل غذا کتاب خوب و بد داریم.
مثل غذا، شاید بعضی کتابا برای سنین (فکری) خاصی مناسب نباشه و ضررش جبران ناپذیر باشه.
محاله غذایی رو بخورید و تاثیری روی بدن شما نذاره، فقط در یک صورت بی تاثیره که اصولا غذا نباشه و اگه کتاب هم کتاب ( نوشته با معنی و هدف) نباشه میشه ادعا کرد که پس از مطالعه و دقت در معانی هیچ تاثیری در ما نخواهد داشت و ما خودمون باید تاثیر بزاریم.
البته این تاثیر در افراد مختلف با قدرت تفکر و توان تحلیل متفاوت فرق داره، و میزانشم نسبیه.
بحث، بحث مفصلیه، اما همین قدر مهمه که خوندن هر کتابی مثل رفتن به داروخانه و خوردن هر دارویی می مونه. کم ترین ضرری که می تونه داشته باشه خوندن یه کتاب پر از مغالطات فلسفی ، اتلاف عمر با ارزش که میتونست صرف تولید چیز مفیدی بشه هست و صرف وقت در از بین بردن اثرات منفیش و یا سعی در فراموشیشه.
عمر کوتاهه باید رفت سراغ بهترین ها و مفید ترین ها.
شاید خوندن بعضی کتابهای انسانی و متنی باعث خودکشی خود همین بعضی نویسنده ها شده باشه.
خدا بهتر می داند
با درود
بی تردید این طوریه اما اجازه بدین کمی بیشتر بازش کنم.
اول اینکه قطعا رعایت رده سنی در هرچیزی مهمه. رده سنی فقط یک محدوده و پایمال کردن آزادی نیست، بلکه یک چیز تحقیق شدهست و مطمئنا از سر دلسوزی و اهمیت دادن، چنین قانونی وضع شده.
اما در مورد کتاب و خوب و بد. ببینید، چیزی مثل غذا، هدفش خیر رسوندن به ماست و رفع نیاز. عقل سلیم، کامل درک میکنه که چه غذایی براش خوبه و چه غذایی بهش آسیب میزنه اما وقتی چیزی وارد حوزه آسیب زدن میشه دیگه اسمش، اون چیزی که فکر میکنیم نیست. مثلا یک غذای آلوده، دیگه غذا نیست بلکه یک چیز آسیب رسونه.
مثال دیگه ای بخوام بزنم، چیزی مثل چاقو رو میتونم بگم. چاقو یک چیز ارزشمند و چه بسا که میتونه زندگیای رو نجات بده، اما وقتی تو خیابون کسی رو چاقو بدست ببینیم، عقل سلیم میگه این خطرناکه، نه به خاطر چاقو بلکه به خاطر آسیب زدنش.
کتاب هم همینطوره. عقل سلیم و کسی که اهل تفکر، میتونه بفهمه کتابی که داره میخونه، حاصل اندیشه و تفکر نیست و فقط جنبه مادی داره یا اینکه پشتش، یک تفکر بیمارگونه هست. اینجا دیگه کتاب بد نمیشه چرا که مثل چاقو و غذا، کتاب یک چیز با ارزشه، بلکه اون چیزی که شبیه کتابه، در واقع به آدم آسیب میزنه و باید ازش دوری کرد. به همین خاطر وقتی من از کتاب حرف میزنم، منظورم یک چیز تفکر شده و باارزش و نوشتهای که این طور نباشه مطمئنا در رده کتاب قرار نمیگیره و میره تولیست چیزهای آسیب رسون : )
قسمت کتاب و صدای هفته خیلی عالی بود…واقعا موسیقی بتهوون به آدم آرامش میده و البته گاهی هم به هیجان میاره
در ابتدای بخش کتاب هفته سوال بسیار خوبی مطرح کردین ولی متاسفانه جوابش خیلی کوتاه بود و البته زیاد قانع کننده نبود…کاش میشد در یک پست یا در همین قسمت جواب مفصل تری به این سوال بدین
کتاب بیشعوری واقعا کتاب خوبیه…البته اواسطش یه کمی خسته کننده میشه(بیشتر از یه کمی) ولی حداقل تاثیری که رو من داشت اینه که فهمیدم من هم تو خیلی زمینه ها بیشعور هستم وسعی کردم تغییر کنم و خیلی کمکم کرد….نیاز به گفتن نداره که اکثریت خودشونو تو هر موقعیتی محق میدونن و هیچوقت از زاویه دید دیگران به قضیه نگاه نمیکنن
فقط برای من سواله این کتاب با اون مقدمه مترجمش :)) چطوری مشکل ترجمه انگلیسی اسمش رو حل کرد و بالاخره جواز نشر چاپی گرفت
واقعا بابت مطالب پربار و سایت خوبتون ممنونم
حتما توضیح بیشتری در مورد پیش گفتار کتاب خواهم داد : )
سلام. ممنونم از محبتتان 🙂
واقعن از خوندن مجله یک پزشک هیجان زده میشم . این هفته که واقعن دوست داشتم .
بسیار عالی بود، مخصوصا معرفی سریال Fringe. به نظر من خیلی از لاست بهتره
عالی بود هرچی بگم کم گفتم ممنون
به نظر من فیلم gone girl از نظر معمایی حرفی نداشت اکثر نقشه ها و سرنخ ها مشکل داشتند طوری که من نتونستم داستان را باور کنم و فیلم برام از جذابیت افتاد. خیلی حیف شد.
در مورد فرینچ باید بگم که فقط تخیل بیش از حد داره ولاغیر.
یک انتقاد!….اول از بابت وقتی که گذاشتید تشکر می کنم آقای سینا،من داشتم تند خونی می کردم و حس کردم لحن لحن همیشگی دکتر مجیدی نیست تا اینکه به کلمه “زنیکه” برخورد کردم و اونوقت بود که رفتم ابتدای متن که مطمئن شم دکتر مجیدی متن رو نوشتن یا کس دیگه…فکر نمی کنم وقتی آدم کار حرفه ای انجام میده،نوشتن کلماتی از این دست کار درستی باشه!ولی بازم ممنون.
بله، دراین که اینطور نوشتنی کاملا اشتباه هست شکی نیست، اما باید به نوع کاربردش هم دقت کرد. هدف من فقط و فقط این بود که خواننده احساس من از یک کاراکتر خیالی و در یک فیلم رو درک کنه و حتی اگه به نوشتههای نویسنده های سایر زبان ها دقت کنین، میبینین از کلمات خیلی از لحاظ معنایی، بدتری استفاده میکنن اما مهم هدفش هست که نه برای توهین به کار میره نه نژادپرستی و جنسیت گرایی بلکه فقط و فقط برای انتقال اون احساس لحظهای : )
حدود ساعت ۳ شب، در حالی که داشتم مطابق عادت مطالب سایت دیجیاتو در روزی که گذشت رو مطالعه می کردم و از شدت بی خوابی نمی دونستم باید چیکار کنم، به سرم زد که بعد چند روز به ۱پزشک هم سری بزنم، شاید این بار مجله جمعه رو خود سینا سلماسی نوشته باشه.
بعد پیدا کردن این مجله، واکنش من در توییتر، این بود:
“ساعت ۳ شب در حالی که داشتم از بی خوابی میمردم، دیدن مجله جدید سینا سلماسی در @۱pezeshk منو سر حال آورد.
بریم برای خوندنش. :)”
بعد اومدم شروع به خوندن مطلب کردم که با دیدن عکس فرینج به عنوان سریال هفته، با اینکه به خودم قول داده بودم که تا خوندن کامل مطلب، کروم رو از فول اسکرین درنیارم، یه بار دیگه به توییتر رفتم و این توییت رو ارسال کردم:
“برگشتم که بگم سریال این مجله سینا سلماسی، فرینج هست!
lol! :D”
علاقه بی حد و حصر من به این سریال دیدنی، اونجا شدید شد که دیدم پربارترین دیالوگی که در این سریال ۱۰۰ قسمتی شنیدم، نظر شما رو هم جلب کرده:
“واقعیت به ادراک ما وابسته است.”
اینجا بود که به آشپزخونه رفتم و کمی تخمه آوردم و نشستم پای مطلب!
اما با تمام اینها، به نظرم اونطور که باید از این سریال گفته نشد و خصوصا در حق اون دیالوگ و محتواش، اجحاف شد! هرچند که شاید جز این هم نباید انتظار داشت و توضیح مفهومی به این سنگینی، به حداقل یک مطلب بلند بالای اختصاصی نیاز داشته باشه و نه یک مجله چند منظوره.
اما چندنظر من در مورد اونچه که در مورد فرینج گفته شد:
۱. مهمترین چیزی که به نظرم فرینج به خوانندگانش میده، یک آگاهی جدید مبتنی بر شکستن باورها و قالب های ذهنی است. اگرچه محتواها (سریال، فیلم، کتاب و …) بسیاری در این زمینه پیش و بعد از فرینج ارائه شده، اما اونچه کار فرینج رو در این زمینه متمایز میکنه، تلاش سازندگان برای ارتباط هرچه بیشتر اون با نظریه ها، فرضیه ها و برداشت های علمی هست. به عبارتی، روش این ساختار شکنی و ارائه آگاهی جدید. هرچند که در بیشتر موارد مورد بررسی فرینج، ما نمی تونیم ارتباط ۱۰۰ درصدی بین اونها و علم (اونطور که تا این لحظه می شناسیمش) پیدا کنیم، اما همون نگاه علمی (که با حضور شخصیت استثنایی والتر بیشاپ میسر شد) به تنهایی خواننده رو متوجه این موضوع میکنه که با تخیل های بی سر و ته سر و کار نداره و این بار کفه ترازو در عبارت “علمی – تخیلی” برچسب زده شده بر روی این سریال، نسبت به نمونه های مشابه اون، به سمت کلمه “علمی” سنگینی بیشتری داره.
۲. در خصوص اینکه برخی از معماها پاسخ داده نشد، معتقد هستم که سازندگان، پاسخ به برخی از اونها رو برای این احتمال که شاید سریال باز هم تمدید بشه نگه داشته بودند و به اصطلاح نمی خواستند دستشون خالی بشه، تا اگر لازم شد ازشون برای ادامه داستان استفاده کنند. اگر مثل من سریال رو دوباره دیده باشید، متوجه این جاخالی ها از طرف سازندگان باهوش این سریال میشید.
۳. عرضی نیست! حداقل فعلا. 🙂 فقط امیدوارم بتونم این قول رو ازتون بگیرم که اگر هنوز به این بخش از نوشتتون اعتقاد دارید که “من همیشه میگویم، Fringe با بقیه سریالها فرق دارد. یا بهتر بگویم یک سروگردن از هر سریالی که فکر میکنیم و فکر میکنید بالاتر است”، در زمان دیگه ای مفصل تر به این سریال پرداخته بشه. خیلی مشتاقم بیشتر از نظرات شما در موردش مطلع بشم.
در انتها مثل همیشه از وسعت تفکرات و استنباط شما از موضوع بحث لذت بردم. البته این مثل همیشه، مربوط به همین یک ماهی که از آشنایی من با شما و نوشته هاتون میگذره میشه!
براتون آرزوی موفقیت دارم و مشتاقانه منتظر مطالب جدید شما هستم. 🙂
بله بله من خودم کاملا قبول دارم و اون چیزی که میخواستم اصلا در نیومد. خیلی خیلی در مورد فرینج مطلب داشتم و متاسفانه بدن یاری نکرد : ) اما خوبی چنین محتواهایی اینکه از هر قسمتش میشه یه چیزی دراورد و نوشت و گفت وگو کرد و قطعا خیلی موضوعات هست که بعدا با فرینج کاملشون میکنم.
سپاس بسیار هم برای توضیحات : )
و خیلی ممنون از پاسخ شما.
بله، در نظرات مطلب متوجه شدم که گویا سردردی که داشتید، مسئولیت این حادثه رخ داده در مورد نوشتتون رو قبول کرده!
شاد و سلامت باشید. 🙂
مجموعه ی جالبیه سپاس بسیار برای اطلاعات کامل و مفید موفق باشید
جای خالی مجلات اینچنینی در یکپزشک خالیست. کاش بتوانید این فرمت مجلهگونه و متفاوت را دوباره در این رسانه راه بیندازید.