مجله یک پزشک : جالب
این روزها نام دو فیلم برروی زبانها افتاده. یکی Nightcrawler و دیگری Birdman. در این قسمت از مجله به بررسی این دو میپردازیم چرا که به نظرم هردو از لحاظ محتوا و به شکلی فلسفی بسیار غنی و پرباراند. در جمع بندی با این دو، سریال Madmen را داریم که به جرات در ژانر خود، یک اثر قابل تامل محسوب میشود. در بخش موسیقی این مجله به سراغ مارتی رابینز میرویم، خوانندهای، بیشتر در سبک کانتری که لذت نبردن از صدایش بسیار سخت است.
دوربین
فیلم سینمایی
عنوان : Nightcrawler
سال انتشار : ۲۰۱۴
کارگردان : Dan Gilroy
بازیگران : Jake Gyllenhaal – Rene Russo
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : 8
مناسب برای افراد : بالای ۱۷ سال
خطر لو رفتن داستان
استخدامم کنید
این فیلم به نظرم از چهار بخش اصلی تشکیل میشود که هر پارت، محتوای خاص خودش را دارد. بخش اول، توضیحات شخصیت “لو” را شاهدیم که با سرقت و زورگیری سعی در “پول درآوردن” دارد. به نظرم شروع فیلم بسیار فوقالعاده است چرا که بیننده در ابتدا شخصیتی از کاراکتر نقش اول را تجسم میکند که فردی خطرناک است و به نوعی یک سارق محسوب میشود.
اما کمی بعد میبینیم که لو برای فروش چیزهایی که دزدیده، از صاحب آن مکان تقاضای دادن کار میکند. نحوه درخواست و به قول خود “لو” مذاکرهی این شخصیت، به ناگه همه باورهای بیننده را تغییر میدهد و متوجه میشود که این شخصیت زیاد هم بد نیست، بلکه فقط به دنبال کار میگردد. تا به اینجا، سازندگان به فیلم به خوبی توانستهاند یک شخصیت گنگ بسازند. لو دقیقا چه کسیست؟ یک جوان بدبخت یا یک سارق خطرناک؟
یک جرقه؟
بقیه یک ساعت و خردهای فیلم دقیقا از صحنه بالا شروع میشود. ابتدا فکر میکنیم که لو برای کمک “خودرواش” را متوقف میکند اما من فکر نمیکنم که چنین باشد چرا که اگر کمی اهل فلسفه و شخصیت شناسی باشیم، میبینیم که بسیاری از دیدن چنین صحنههایی “خوششان میآید” و بعدا چنین چیزی را کاملا در لو میبینیم. کمی بعد که یک خبرنگار میآید و از این صحنه فیلم برداری میکند، احتمالا این جرقه را در مغز لو میزند که چرا او چنین کاری را انجام ندهد.
طی این روند میبینیم که شخصیت فیلممان، که اینبار یک قهرمان نجات دهنده دنیا نیست! با خریدن یک دوربین ساده فیلمبرداری و رادیوی پلیس، شروع به ضبط چنین صحنههایی کرده و آنهارا به شبکههای تلویزیونی میفروشد. این ماجرا تا جایی ادامه پیدا میکند که قضیه به قتل و کشتار! میکشد و شخصیت ما، که هنوز مشخص نیست خوب است یا بد (البته خرابکاریهایی داشته ولی نه تا این حد) با تدارک دیدن یک سناریو، فیلم مورد علاقهاش را میسازد.
من از مردم متنفرم
یک کاریکاتور جالبی هم هست که بالا شاهد آنیم. اما چیزی که برای من جالب است، برچسب “بد” گرفتن خبرنگاران توسط ماست، اما واقعا چنین است؟ خبرنگاران و اهالی محتوا و رسانه بد هستند یا این بیننده و خوانندهست که دوست دارد چنین چیزی را ببیند یا بخواند؟
چند روز پیش پسربچهای را در اتوبوس دیدم که درحال گفت و گو، برادرش به یک مسافر دیگر میگفت: داریم به جنگ “داعش” میرویم! باور کردناش برای من سخت است؛ دیدن اینکه دو “کودک” حوالی شب در خیابانها چوب به دست! درحال پرسه زدن بودند، کمی یا زیادی ناراحت کنندهست و شاید بگویید چه ارتباطی دارد و حتی با خودتان بگویید این تقصیر شبکههای تلویزیونی است. بله، قبول دارم. شبکههای خبری هرطور که نگاه کنیم، “خوب” نیستند اما دقیقا فرد بد در این میان کیست؟
جدا از اینکه بازی Jake Gyllenhaal واقعا تماشایی بود و خود فیلم بسیار پرمحتوا، اما دو نکته در این فیلم بسیار قابل توجه بودند. یکی پایان آن که میبینیم “لو”ی داستان ما برای خودش کسب و کاری راه انداخته و دیگری که اصل مهم فیلم است، صداقت این شخصیت است. مذاکرات که ایدئولوژی اصلی لو بودند، چیزیست که کمتر بینندهای به آن توجه کرد و بیشتر ما اورا یک شخصیت بد قضاوت کردیم، درحالی که واقعا چنین نبود و لو خیلی بیشتر از دیگران صداقت داشت.
تماشای این فیلم، به شدت مرا یاد کتاب “بیگانه” کامو که قبلا هم معرفیاش کردهبودم، انداخت (خوشبختانه کتاب در فیدیبو هم قرار داده شده است). آیا صداقت از ما انسانی بد میسازد؟ آیا ما بدنبال چیزی هستیم که “دوست داریم” و خلاف آن، بد محسوب میشود؟ پایین بیشتر صحبت میکنیم.
سریال
عنوان : Mad Men
سال آغاز : ۲۰۰7
سازنده : Matthew Weiner
بازیگران : Jon Hamm – Vincent Kartheiser – January Jones – Christina Hendricks – Elisabeth Moss
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : 8.7
مناسب برای افراد : بالای ۱3 سال (پیشنهاد شخصی من ۱7 سال است)
اجازه دهید کمی همچون لو صادق باشیم. سریالی که از همان ابتدا، در کافهای با دود فراوان سیگار آغاز شود و آهنگی کلاسیک از “Don Cherry” تکمیل کننده آن باشد، از لحظه آغاز نشان میدهد که حرفی برای گفتن دارد. این روزها دو شبکه، به شکل عجیبی در حال پر کردن وقت ما هستند، اما باید بگویم که این پر شدن اصلا بد و فقط سرگرم کننده نیست چرا که ساحتههای دو شبکه HBO و AMC نیامدهاند که مارا مشغول و سرگرم کنند، بلکه همچون تفنگی در حال شلیک محتوایی غنی، تشکیل شده از متن، موسیقی، بازی فوقالعاده و افت و خیزهایی هیجان آور به مغز ما هستند.
در این سریال، دو چیز برای من حداقل، کاملا آشکار است. یک اینکه اصلا از صداقت خبری نیست. البته چنین چیزی به خوبی در بسیاری از سریالهای عامه پسند قابل مشاهده است اما در Mad Men چنین چیزی به شکلی به نمایش در میآید که شما میمانید بگویید این آدم “خوبی” است یا نه! و دیگری، دیالوگهای فوق سنگین و بعضی اوقات، فلسفی سریال که کمتر جایی شاهدشان هستیم.
نکته بسیار جالب دیگر و اگر بگوییم غم انگیز!، زندگی شخصیت اصلی، Jon Hamm است به طوریکه در ویکیپدیا و سایر وب سایت ها چنین آمده:
Hamm’s parents divorced when he was two years old, and he lived in Creve Coeur with his mother until her death from colon cancer when he was 10. Hamm then moved in with his father, who died when Hamm was 20
به نظرم چنین طرز زندگیای، تاثیر زیادی روی بازی این بازیگر در این سریال داشته، شخصیتی که دقیقا هنوز هم که هنوز نمیدانم چگونه باید اورا توصیف کرد. در مورد داستان اگر بخواهیم بگویم، برمیگردیم به نیویورک قدیم و شرکت تبلیغاتی مدیسون. جایی که زنان و مردانی از دم سیگاری! گرد هم آمدهاند تا هر طور شده همچون سریال Suits مشتری خودشان را راضی نگه دارند. اما در این وسط و بهتر بگوییم آکلادی میان شرکت تبلیغاتی، آنقدر شخصیتها عجیب و غریب، پر رمزوراز و خالی از صداقتاند که بیننده میماند چه تصمیمی بگیرد. در آخر به نظرم این روزها دو مقوله فروپاشی شخصیت و “خانواده” به موضوعات اصلی فیلم سازها بدل شدهاند، چرا که چیزی است که روان بیننده شدیدا آن را طلب میکند!
?I was just giving her a hard time… can I give you one too
خلاصه که اگر دیالوگ خوب میخواهید، یا به گذشته علاقه دارید و حداقل دوست دارید که موسیقی کلاسیک گوش کنید، این سریال یک اثر بینقص برای شما محسوب میشود.
مستند
عنوان : Top Gear UK
مجری ها : Jeremy Clarkson – Richard Hammond – James May
مدتیست که فصل 22 مستند Top Gear محصول کشور انگلستان شروع به پخش شده و به عبارتی به انتظار میلیونها طرفداراش و یا شاید میلیارد! خاتمه داده. تا چند قسمتی که من دیدم، این فصل واقعا هیجانی شروع شده و گویا این روند تبدیل به “فیلم سینمایی” شدناش به آخرین درجه خود رسیده چرا که تا همین سه قسمت، من بیشتر فیلم دیدم تا یک مستند حوصله سربر فنی در مورد اتومبیل.
به نظرم این مستند را به خوبی میشناسید و نیازی به توضیح ندارد، اما جالب است برروی این نکته تاکید کنم که Top Gear خیلی وقت است که با مستند بودن خداحافظی کرده و تبدیل به یک فرهنگ شده. فرهنگی همچون سریال فرندز که برروی بیننده تاثیر میگذارد و چنان مشتاقش میکند که انتظار اورا به بی دیوانگی میکشد! چرا چنین چیزی میگویم؟ اجازه دهید رک باشیم، در Top Gear چیزی که ما در ابتدا فکر میکنیم، بررسی اتومبیل است و از آن جایی که مستند است باید هدف اتومبیل باشد، اما Top Gear این گونه نیست و شما با سه مجری این برنامه ارتباطی نزدیک برقرار میکنید و با خودتان میگویید، جیمز، جرمی و هموند (که البته این مورد را با نام خانوادگیاش صدا میزنیم).
رسیدن به مرحلهای که بیننده با شخصیتها زندگی کند، بیشتر در دنیای سریال و فیلم رخ میدهد و به جرات میگویم که تعداد کمی از مستندها به این درجه میرسند. درجهای که Top Gear بریتانیا به آن رسیده و با برخورداری از المان هایی همچون شوخیهای واقعا خنده دار، لوکیشنهای وسیع و دیدنی و ماشین های لوکس و کلاسیک و از همه مهمتر مجریهایی که میدانند باید چه کنند، شمارا دعوت به تماشای یک نوع دیگری از فرندز میکنند و باید بگویم که خوشحالم که این فصل هم بالاخره پخش شد.
پیشنهادها
این چند هفته آن قدر فیلم خوب آمده که گلچین کردن از بین آنها کمی سخت است. پس اگر اجازه دهید، دو فیلم Nightcrawler و Birdman را فاکتور بگیریم و به 5 پیشنهاد دیگر بپردازیم.
1- Whiplash
2- Dumb and Dumber To
3- The Theory of Everything
4- Better Call Saul (سریال)
5- The Sopranos (سریال)
پدرخوانده
این بخش از قسمت اول پدرخوانده را حتما به یاد دارید. توضیح زیادی در مورد شخصیت و این که چه کسی در حال جان دادن است نمیدهم، چرا که اگر ندیده باشید، فیلم برایتان لو خواهد رفت. فقط این را میتوانم بگویم که این قسمت از فیلم پدرخوانده، قسمت اول، یکی از تکان دهنده ترین قسمتها در دنیای سینما محسوب میشود.
نیم نگاهی به
به هرحال هرچیزی یک انتهایی دارد و به نظرم یکی از رشتههای انتهایی سینما میرسد به فلینی. متولد بیست ژانویه 1920 در Rimini ایتالیا. در مورد فلینی مطالب زیاد است و پیشنهاد میکنم در مورداش مطالعه، بسیار داشته باشید چرا که سینمای او طعم متفاوتی دارد. مثلا اگر فیلم Eight and a Half فلینی را ببینید، که شباهتهایی هم با BirdMan دارد، کاملا متوجه منظورم میشوید.
از طرفی، فلینی جزو آنهاییست که هر فیلماش یا اسکار برده یا کاندید اسکار شده و این خود نشان دهنده نبوغ کارگردانی غیر ایتالیاییست که در اوح نمایش فیلمهای بزرگ، مهمترین جایزههای این آکادمی را دریافت میکرد. توصیه من این است که اگر میخواهید به آخر خط سینما برسید، یا بهتر بگویم فیلم واقعا “کلاسیک” ببینید، فلینی در صدر انتخاب شماست، چرا که سورئال او شکل عجیب و غریب و بی معنایی! دارد.
الف
عنوان : جزیره محکومین
نویسنده : فرانتس کافکا
مترجم : مرضیه خسروی
قیمت : 2500 تومان | فیدیبو
به نظرم نویسنده بزرگ شدن را، نوشتن کتابهای حجیم و چندجلدی فراهم نمیکند بلکه نویسنده بزرگ کسیست که در چند صفحه و نوشتهای کوتاه، حال خواننده را دگرگون کرده، اورا نسبت به یک چیز منزجر یا عاشق کند. این دقیقا کاریست که کافکا، با نوشتن جزیره محکومین کرده. البته کتابی که شما خواهید خواند، دو داستان خواهد داشت اما تمرکز من برروی داستان اول است.
جزیره محکومین با داستانی از جزیرهای شروع میشود که در آن “اعدام” یک اصل به شمار میآید. اعدامی که نیازی به هیچ محاکمهای ندارد و از روی هر سهلانگاریای، میتوان خطاکار را به مرگ محکوم کرد. اما این همه داستان نیست، چرا که تمرکز کافکا برروی “ماشین”یست که جان محکوم را میگیرد. باور کنید کار هرکسی نیست، چیزی را توصیف کردن، آنهم تاجایی که به خواننده احساس تنفر و شاید تهوع وارد شود. این روزها که شاهد چنین “اعمال”ی در همه جای دنیا هستیم، خواندن این کتاب شاید برای برخی “خوب” باشد چرا که به نظرم کافکا چیزی میدانسته که که این کتاب را نوشته.
عنوان : صدسال تنهایی
نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
مترجم : اسماعیل قهرمانی پور – کیومرث پارسای
قیمت : 12000 تومان – با تخفیف 24 هزار تومان | فیدیبو – دیجی کالا
حقیقتا دلیلی برای معرفی کتاب صد سال تنهایی ندارم، اما از آنجایی که نسخه کاغذی قیمت بالایی دارد و احتمال دارد که آن را نخوانده باشید و خوشحال از اینکه در فیدیبو این کتاب قرار داده شد، آن را معرفی کردم.
نخست آنکه پیشنهاد میکنم هر وقت توانستید، نسخههای اصلی کتاب (معمولا انگلیسی) را تهیه کنید چرا که متاسفانه ما شاهد ترجمههایی بیطرفانه و دست نبرده نیستیم. از طرفی شاید چندباری رئالیسم جادویی به گوشتان خورده باشد و متوجه منظور نشده باشید. معنی آن خیلی سادهست و به خوبی میدانیم که رئالیسم همان واقع گراییست و به عبارتی در واقع گرایی ما با تخیل سروکار نداریم. اما اضافه شدن “جادو”یی به رئالیسم به این معنی نیست که داستان تخیلی میشود بلکه نویسنده در کنار روایت یک داستان برپایه واقعیت به شرح جزئیاتی میپردازد که میتوان آنهارا “جادو” “تخیل” یا هرچیز دیگری که با منطق جور در نمیآید، دانست و در صدسال تنهایی هم شاهد چنین داستانی هستیم. به هرحال نیازی به توضیح نیست، صد سال تنهایی را “باید” خواند.
عنوان : پستچی همیشه دوبار زنگ میزند
نویسنده : جیمز ام. کین
مترجم : بهرنگ رجبی
قیمت : 7800 تومان | شهر کتاب
رمانهای جنایی اصلا کم نیستند و این روزها خیلی هم بیشتر شدهاند. به هرحال وقتی در مناطقی از دنیا، رفاه به اندازه کافی فراهم باشد، نویسندگان هم به دنبال نوشتن چنین کتابهایی میروند. اما این کتاب، همچون کتاب “پیش از آنکه بخوابم” نوشتهای نیست که از روی رفاه نوشته شده باشد و فقط “خوب” باشد. در این کتاب شما با قاتلی سروکار دارید که زیاد از او متنفر نمیشوید بلکه شاید کمی هم با او همزادپنداری کنید. همزادپنداریای همچون محکوم کتاب جزیره محکومین که شاید به خاطر بدشانسی، حالا در سر پست یا همچون این کتاب، مکان و زمان تولد نصیب آنها شده. در کل کتابیست خواندنی و حتی آلبرکامو هم زبان به تمجید از این نویسنده باز کرده.
دانشجویی به نام Kincső Nagy آمده و کاورهای جدیدی برای مجموعه کتابهای هری پاتر طراحی کرده. این یک طرف قضیه، اما چرا من این مطلب از وبلاگ مشیبل را نقل میکنم؟ راستش نه طرفدار کتابهای هری پاتر هستم نه جلد آنها اما دیدن تک تک آن کاورها واقعا مرا تحت تاثیر قرار دادند. شخصا اعتراف میکنم اگر از محتوای هری پاتر خبر نداشتم و فقط جلد این کتابهارا میدیدم، اگر جیبم یاری میکرد همه آنهارا یکجا میحریدم.
اما این فقط همه داستان از هدف نقل این مطلب نیست، بلکه سر دیگر آن، به اهمیت طراحی جلد کتاب باز میگردد. به نظرم این روزها، رنگ های تیره به خصوص سیاه، بهتر میتوانند مخاطب جذب کنند. البته نه به خاطر احساس “منفی” این رنگ و یا رنگ ها بلکه به خاطر حس مرموز بودن رنگهای تیره و به خصوص مشکی و سیاه.
از طرفی گاردین تصاویری قدیمی از “ماشین های تایپ” منتشر کرده که پیشنهاد میکنم حتما از اینجا تصاویر کامل را مشاهده کنید. البته جدا از تصاویر، نوشتههای جالبی هم در مورد حال و احوال دارندگان این ماشینها به تحریر درآمده.
فکر کنم ماهم بعد از دیدن اولین مانیتور کامپیوتر رومیزیمان چنین حالی داشتیم!
هنرمندان
هنرمندی به نام Vedran Štimac کار جالبی انجام داده. به این صورت که موضوع و یا عنوان کتاب هر نویسنده و چهره اورا در هم آمیخته و طرحی ساخته که احتمالا اگر آن کتاب و نویسنده را بشناسید، سریع بتوانید آن را حدس بزنید. تصاویر قابل تاملی هستند که در ادامه به آنها میپردازیم.
ارنست همینگوی – پیرمرد و دریا
فرانتس کافکا – متامورفیس (مسخ)
داستایوفسکی – قمارباز
Herman Melville – موبی دیک
هیوگو پرات – In un cielo lontano
میلیا مارین – گربه سیاه
ولادیمیر ناباکف – لولی–تا
هرچند محتواهای مربوط به هنر خوشبختانه در ایران کم نیستند، اما انگشت شمارند آنهایی که حرفهای و خاص بنویسند و منتشر کنند. فصلنامه “حرفه هنرمند” دقیقا جزو این دسته از محتواهاست که مطالب آن بسیار خاص و گاه سنگین مینمایند.
برای مثال یکی از مقالههایی که شخصا بسیار پسندیدم، بررسی آثار بکتاش سارنگ جوانبخت بود که جدا از مقاله سنگین و البته بسیار خواندنی، مرا با هنرمندی آشنا کرد که کارهایش جزو “خاص”ها قرار میگیرند.
که البته آثار این هنرمند مرا رساند به کارهای Markos Blatsios :
و چه نیک است که این نوع عکسهارا با اکانت اینستاگرام navid_kootahi به پایان برسانم. هنرمندی که تصاویرش، رمزآلود، تاحدودی تیره ولی بسیار زیبا هستند.
Marty Robbins
متولد 26 سپتامبر 1925 در ایالات متحده. در خانوادهای به دنیا آمد که جدا از داشتن 10 فرزند، پدر و مادر از هم طلاق گرفته بودند. اما شاید چنین زندگیای مانع بسیاری برای رسیدن به “علایق” باشد اما سدی برای این خواننده نبود و با صدایش برروی بسیاری حتی من تاثیر گذاشت. خوانندهای که هرچند در سبکهای مختلفی، از پاپ گرفته تا راک، آهنگ خواند اما نوای “کانتری” و “وسترن” صدایش، بیشترین دلیل تاثیرگذاری او بود.
آهنگهایی همچون El Paso، که به جرات در زمان خودش (1959) دل بسیاری را برد و جدا از درصدر بودن، توانست جایزه گرمی راهم ازآن خود کند و اگر کمی دقیق نگاه کنیم، میبینیم در زمانی بالای جدول بود که موسیقی کلاسیک در بسیاری از سبکها درحال شکل گرفتن بود. پیشنهاد میکنم جمعهای اگر موسیقی دیگری ندارید، از شنیدن صدای Robbins لذت ببرید.
Grammy امسال هم تمام شد و ماند تصاویر و ویدئوهایش. نظرات مختلف است اما شخصا فکر میکنم امسال این مراسم به بهترین شکل ممکن برگذار شد. باهمه اینها و جدا از صحنههای خیره کننده و مجلل، دو اجرا شدیدا مرا تحت تاثیر قرار دادند. اولی، I Putt a Spell On You از Annie Lennox که انرژی بی پایانی به بینندگان تزریق کرد و به حق “زیبا” اجرا کرد.
و دیگری، اجرای Sia بود که جدا از اینکه بر خاص بودنش، حال چه صدا چه سبک واقفیم، از دیدن آن صحنه و دکور، دهانمان وا ماند. یک طراح صحنه، اگر بخواهد حرفهای و خاص باشد، مطمئنا دشواریهای زیادی خواهد داشت و دیدن این حد از هارمونی و بینظمی! برای من یکی “زیبا” بود.
جالب
BirdMan را که دیدم، تاثیر خاصی برمن گذاشت. البته بهتر بگویم تاثیر نه، بلکه یک چیزی را نشان داد که به نظرم هرکسی باید میدید و آن ذات خود “تاثیرگذاری” و تلاش برای آن است. نخست آنکه فیلمهای سورئال و این چنینی معمولا پرطرفدار نمیشوند و به قولی هیچگاه نمیتوانند یک بلک باستر باشند. چون یا مفهوم آنها پیچیدهست یا عامه پسند نیست یا اینکه گنگ است که مورد آخری را کاری نداریم.
به همین خاطر است که میبینیم در بسیاری از نظرات، بسیاری این فیلم را یک فیلم سطحی دانسته، یا اینکه از “متوجه نشدن” آن گفتهاند. پیشنهاد میکنم هرگاه که خواستیم چنین فیلمهایی ببینیم، حال فلینی باشد یا “مرده پرندهای” ایناریتو، تاحدودی مطالعه و شناخت هنری و سبکها داشته باشیم و بدانیم که در “سورئال” سازنده واقعا بدنبال یک مفهوم نیست!
و چه بسا که فیلم “مردپرندهای” فقط یک سورئال نیست و خیلی بیشتر از اینها، حرف برای گفتن دارد. حتی در حد رئالیسم هم شاهد اینیم که BirdMan صحنههایی زیادی از زندگی واقعی و روزمره امروزه مردم به نمایش میگذاشت. و همین باعث شد که این فیلم به مذاق بسیاری خوش نیاید و از طرفی موجب برانگیختن لذت من شود که تا این حد فیلمبردار و گروه تولید، توانسته بودند یک روایت را که در خیال و واقعیت سیر میکرد، به شکلی “منسجم” به نمایش درآرند.
با همه اینها، هدف من از آوردن این فیلم، نمایش یک واقعیت بزرگ در یک سورئال و خیال کوچک است: چرا سعی میکنیم تاثیر گذار باشیم و چرا میخواهیم دیگران برما تاثیر بگذارند؟ چرا برچیزی پافشاری کرده، میخواهیم دیگران هم به آن سمت بروند؟ در این نوشته هم همچون سایر نوشتههایم، به هیچ وجه قصد نتیجه گیری نداشته ام و بیشتر برروی سوالات مانور میدهم.
آیا یک چیز که ما فکر میکنیم بوسیله “آن” میتوانیم برروی دیگران تاثیر بگذاریم، فقط برای ما “جالب” نیست؟ آیا یک چیز، حال محتوا، از قبل یک “ارزش” بوده که باید برروی دیگران تاثیر میگذاشته یا به صرف اینکه “جالب” است، برای ما تبدیل به یک ارزش شده؟ و چرا تلاش میکنیم آن چیز جالب که برای ما “جالب” است را برای دیگران هم جالب کنیم؟
آیا اینکه فکر میکنیم کتاب یک ارزش است، واقعا کتاب را تبدیل به یک ارزش میکند یا کتاب باارزش میشود چون برای من “جالب” است و آیا این جالب بودن را چیزی جز طراحی مغز من تعیین میکند؟ و چه بسا اینکه وقتی میگوییم کتاب یک ارزش است، دقیقا چه کتابی را میگوییم؟ رمانها؟ کتب مذهبی؟ کتابهای تاریخی؟ فلسفی یا شعر؟ آیا اگر مثلا جوکهای وایبری را به شکل یک کتاب با جلد و متنی زیباتر به تحریر درآوریم، آن نوشتههای وقت تلف کن به یک ارزش تبدیل میشوند؟
منظورم البته فقط کتاب نیست، این جالب بودن یا ارزشمند بودن میتواند شامل فیلم، موسیقی، نقاشی، یک شغل، سریال یا هرچیز دیگری هم شود. آیا تلاش برای “ارزش” دار کردن یک چیز که اگر برایمان جالب نبود، به بیارزش تبدیل میشد و سعی بر کشیدن دیگران به طرف آن امریست صحیح؟ آیا بهتر نیست وقتی را که برای تاثیرگذاری برروی دیگران میگذاریم، آن هم تاثیرگذاری چیزی که در ابتدا برای ما “جالب” بوده را صرف خودمان کنیم و این واقعیت را قبول کنیم که دراین دنیا، هرانسان به دنبال چیزی میرود که برایش جالب است؟ همانطور که برای ما چنین بوده. میلیاردها انسان داریم و برای هرکدام چیزهای خاصی جالب هستند، آیا آنها اشتباه میکنند که علاقه ما که برای ما یک ارزش محسوب میشود، برای آنها جالب نیست؟
تصویر از صفحه مینیمالها در اینستاگرام
به نظرم تلاش برای تاثیرگذاری، اینکه سعی کنیم دیگران را مثلا به کتاب علاقهمند کنیم آنهم در دنیایی که تفاوت کرده، تلاش برای اینکه مقالهای را که باارزش میدانیم، برای دیگران هم بازگو کنیم، ویا اینکه جان بکنیم تا “جالبمان” را برای دیگران هم جالب کنیم، از ما انسانی میسازد که دیگر خودش نیست. چرا که به موجودی تبدیل میشویم که در رنج و سیاه نماییست و گاه به کارهایی دست میزند تا آن جالباش را ارزشمند کند، کارهایی که از انسانیت به دوراند و به خوبی شاهدشان هستیم.
از طرفی، این قضیه شکل دیگری هم دارد و آن “تاثیرپذیری” است، چیزی که تا حدودی در فیلم “شب گرد” شاهد آن بودیم. این روزها به شدت ما به دنبال چیزهایی هستیم که بررویمان تاثیر بگذارند. کمی به این سخن فکر کنید: در اینترنت دنبال چیزی میگردیم که مطابق میل ما باشد و بررویمان تاثیر بگذارد. شاید سخن سادهای به نظر بیاید ولی اگر روزی به این درد مبتلا شدم، بهتر است افسوس بخورم چرا که چیزی که خودم میخواستم را دریافت نکردم و حیف بر آن صفحه اینترنتی که نتوانست با آن چیزی که من میخواهم بررویم تاثیر بگذارد!
در اینترنت به دنبال شادی هستیم، به دنبال مقالات با ارزش هستیم، عکسهای خوب میخواهیم، فیلمهای “سطح بالا” میخواهیم و دیواری میسازیم از “بد و خوب” و خودمان و دیگران را به دو دسته تقسیم میکنیم و مطمئنا درست میگوییم چون جالب ما ارزشمند است و جالب دیگران بیارزش. پیشنهادی برای چنین حرفی ندارم چون این نظر من است و برایم جالب و شاید اشتباه باشد، اما گاهی اوقات چسبیدن به جالبهایمان و تلاش نکردن برای تاثیرگذاری، گزینه بهتریست. انسانها حق انتخاب دارند و دنیا تابوده این بوده. بسیاری جان گرفتند و بسیاری جان نجات دادند و برخی ماندند کدام باشند و برای دودسته اول حتما گرفتن یا نجات دادن جالب بوده اما به نظرم یکی از آنها احساس بهتری داشته و این احساس بهتر نیازی به تاثیرگذاری دیگران و تاثیر پذیری از دیگران ندارد. یک چیزی درونیست و بهتر است خودمان بیابیمش تا در جای دیگری جستجویش کنیم.
مثل همیشه پربار و عالی.
ممنون بابت این همه حرف های خوبی که به تحریر درمی آورید.
سلام،
خسته نباشید جالب بود
راستش سری های قبلی قوی تر بود
تو قسمت پیشنهادها متوجه الگوی خاصی برا معرفی فیلم نشدم شاید هرچی ک بنظرتون جالبو قشنگ میاد رو معرفی میکنید ک در اینصورت پیشنهاد میکنم فیلم “افتادن”-“The Fall” رو اگه ندید حتما ببینید و اگه مناسب دیدید معرفی کنید.
و فیلم هایی مثل:
Infernal Affairs نسخه اورجینال و بسیار زیباتر فیلم “جداافتاده” -“tThe Departed”
C.R.A.Z.Y نسخه اورجینال و بسیار زیباتری از فیلم “پسربچگی” هستش
بله حجم رو آوردم پایین که با اپ مشکلی نداشته باشه که متاسفانه بازهم نشون نداد.
سپاس از پیشنهادات : )
سلام آقای سلماسی،
بابت زحماتتون تشکر می کنم؛ می دونم حجم کاری که می کنید بسیار بالاست و این، کار شما رو ارزشمندتر می کنه. لکن به عقیده بنده هم فرمت قدیمی مجله بهتر بود. بهتر می شد با مطالب ارتباط برقرار کرد.
به هر حال باز هم پیگیر یک پزشک و علی الخصوص مجله هفتگی اش هستم.
موفق باشید.
با احترام – آرش
سپاس : )
در حقیقت فرمتش همونه، معرفی فیلم و بعد کتاب و سایر چیزها و مقاله اصلی، فقط کمی با دوربین و اینا مرزبندیش کردم : )
خب چرا از توسعه دهنده اپلیکیشن نمی خواید که این مشکل رو حل کنه؟
سلام خدمت شما یک پزشک عزیز. من یکی از خوانندگان شما هستم بخصوص بخش مجله هفتگی که واقعا ازش لذت می برم. از زحمتی که در تهیه ای بخش می کشید بسیار سپاسگذارم. می خواستم یک سریال + فیلم + یک اطلاح کتاب هم خدمتتان معرفی کنم:
سریال Leftovers: ای سریال داستان بسیار فلسفی و نزدیکی به بیگانه آلبرکامو دارد و برای من که بیگانه بهترین کتابی بوده که تا به حال با آن ارتباط برقرار کرده ام این سریال و داستانش در جایگاه والایی قرار دارد. از نظر فلسفی تعبیر های زیادی از داستان این سریال می توان داشت و هر کس با هر معلوماتی نقد خود را دارد و علاقه مندان به فلسفه و بخصوص کامو به دلیل اینکه نویسندگان از کامو و بخصوص بیگانه الهام گرفته اند این سریال را حتماً خیلی خواهند پسندید. حتی در قسمتی از این سریال «تیم گاروی» نقش اصلی داستان کتاب بیگانه را در حال مطالعه کردن هست. به شخصه با توجه به اینکه سریال های زیادی را تا کنون دیدام، تا به حال این اندازه که این سریال روی من تاثیر داشته سریال های دیگر نداشته اند.
فیلم (و حتی کتاب این فیلم) the fault of our stars: این اثر هم به نظر من جایگاه این را دارد که بتوانید در مجله هفتگیتان آن را جای دهید. حتی رمان این اثر هم به فارسی ترجمه شده و من توضیحات زیادی در مورد آن نمی دهم به جای آن لینکی قرار می دهم شامل توضیحات فیلم/کتاب: http://vmilad.com/blog/?p=4687 (البته حمل بر تبلیغ نباشد و من قصدم معرفی فیلمی است )
کتاب «صد سال تنهایی»: از اینکه این کتاب را در این شماره معرفی کردید بسایر متشکرم. مطمئناً نیازی به تعریف ندارد. ولی به نظر م بد نبود که اگه اشاره ای هم ترجمه آقای بهمن فرزانه کنیم. ترجمه این مترجم عزیز در حال حاضر ممنوع الچاپ هست ولی متاسفانه یا خوشبختانه نسخه های افست و حتی دست دوم آن در کتابقروشی ها پیدا می شود و آن حذفیاتی که شما فرمودین را شامل نمی شود.
خالی از لطف بود اگر مطالب سایتتان را می خواندم و این مطالب را خدمتتان معرفی نمی کردم. امیدوارم نکات مورد اشاره این بنده حقیر مفید واقع شود و موجب لذت هم برای شما و خوانندگان به همراه داشته باشد. ارادتمند.
ابتدا سپاس برای وقتی که گذاشتین : )
بله حتما Leftover رو معرفی میکنم چوت از لحاظ تکنیکی و داستان، در نوع خودش خاص محسوب میشه، اما متاسفانه پیش از معرفیش باید حتما اینو بگم. برداشت من از این سریال که البته امیدوارم اینطور نباشه، سازنده تمام تلاشش اینکه “پوچ گرایی” رو به عنوان یک اصل مطلق نشون بده و به عبارتی این عقیده رو تحمیل کنه که “پوچ” بودن تنها واقعیت. چنین چیزی برای من واقعا قابل قبول نیست که ببینم یک سازنده یا نویسنده سعی در تحمیل و تزریق هر نوع عقیدهای داشته باشه اونم “پوچ گرایی” که واقعا هر دری رو به روی انسان چه از لحاظ اندیشه چه احساس میبنده و اگر واقعا از لحاظ مغزی اونطوری نباشه، به یه آدمی تبدیل میکنه که صرفا با عقاید دیگران اونطوری شده. بازهم امیدوارم که برداشت من اشتباه بوده باشه : )
بله فیلم رو قبلا معرفی کرده بودم اما خبر نداشتم کتابش ترجمه شده، واقعا هم در شبکه های اجتماعی زیاد از کتاب تعریف شده. حتما کتاب رو معرفی میکنم.
سپاس برای اشاره به صدسال تنهایی… : )
ممنونم سینا جان ٬ که جالبت رو برای من هم جالب کردی .
🙂
بسیار لذت بردم ، سپاس فراوان
عالی و خوب
من معمولاً نظر نمی دم، ولی عالی بود. از خوندن مطالبتون لذت بردم. خودم سالها وبلاگ اداره کردم و می دونم نوشتن چنین مطالبی در دنیایی که وقت برای هیچ چیزی وجود نداره، چقدر سخت هست.
مستند we steal secrets رو ببینید
بله حتما : )
همین بود مجله ی خبری …
خوب بود؟
مجله ی خبری … یا چی؟
خوب بود؟
خیلی دوست دارم بدونم شما که طی مقالات قبلیتون به کررات از رنگ زرد برای معرفی خیلی از مجلات و وبسایت های مورد توجه مردم عادی استفاده کردید ، امروز به مقالات خودتون چه رنگی رو اختصاص میدید؟
نارنجی رنگ خوبی باید باشه
به یاد ندارم واقعا چنین کلمهای “زرد” رو به کار برده باشم و امیدوارم که همینطور باشه، اما اگه به کار برده باشم، به نظرم اشتباه کردم و عذر میخوام. اما هنوزم به نظرم مقالاتی که سعی میکنن به هرشکلی چیزی رو جالب نشون بدن، یا به دور از ادب بنویسن و برای افراد، حالا بازیگر یا هرکسی شایعه درست کنند و به هرنوع کسی رو تخریب کنند، زرد محسوب میشن. البته به نویسنده کاری ندارم چون یا برای درامد مینویسه که خب جایی برای ناراحتی نیست و یا اینکه براش جالب محسوب میشه. و به نظرم اگه روزی دیدین یا در گذشته منم چنین کاری کردم، این حق شماست که هررنگی که دوست دارین، اختصاص بدین و چه بسا که خودمم به خودمم برای اونطور نوشتن زرد رو اختصاص بدم : )
ممنون سینا جان ، بسیار مجله جالبی بود
سریال Better Call Saul حتما راجبش بنویس ، واقعا عالیه !
تابه اینجا که شروع خیره کنندهای داشته و خلاقیت هاش مثل اول سریال که آینده رو سیاه و سفید نشون میده، واقعا قابل توجه بوده. اما نگه میدارم بعد تموم شدن فصل 1 تا اطلاعات کاملی بتونم در موردش ارائه بدم : )
واقعا به این فکر میکنم که چند بار دیگه قراره توی مجلهی هفتگی یک پزشک، بیگانهیِ کامو رو بذارین ؟!
اول میخواستم به نوشته های وولف اشاره کنم اما دیدم نسبت به بیگانه و کامو کارهاش زیاد در ایران شناخته شده نیست. اما به نظرم بیگانه کتاب مهمیه که انقدر باید روش تاکید بشه تا همه بخونن. و نه برای اینکه یک پوچ گرا بشن یا تحت تاثیر یک داستان عجیب قرار بگیرن، بلکه یاد بگیریم طرز فکرها و احساسات و اندیشه های مختلفی در دنیا هست و هرانسانی باید بدور از قضاوت و برچسب گرفتن، مورد احترام قرار بگیره. به نظرم اگه چنین چیزی رو یاد بگیریم خیلی از مشکلاتمون حل میشه : )
جالب بود
امسال تا الان بهترین فیلمی که دیدم برد من بود.
برد من همین سطحی بودنش قشنگه. همین که نمیشه باهاش همزاد پنداری کرد. همین که تمام صحنه ها با یه آدم پوشونده شده و بقیه اش هم یه فضایی از شهری شلوغ رو نشون میده. برای کسایی خوبه که از پستای 10 کلمه ای فیسبوکی خسته شدن. از جملات پاراگرافی خسته شدن. از کات های زیاد توی فیلما خسته شدن. میخان همون طور که توی دنیا برای همه چیز باید صبر کرد تو فیلم هم برای همه چیز صبر کرد. یه فیلم متتفاوته. با سینمای پولی مخالفت میکنه. میخاد بگه تو سینما هنر هم هست. فقط پول نیست. همون شخصیتی که تو برد من هست. دوست داره اونی که خودش دلش میخاد باشه نه اونی که بقیه دوست دارن.
Nightcrawler یه فیلم آموزش کارافرینی بود. اما تلخ بود.و تارکیم بود. اون صحنه که دوست خودشو میکشه خیلی جالب بود یا اونجا زنه تو تلویزیون گفت انسانیت مهم نیست یا اونجا که پشت صحنه هی پیاز داغشو زیاد میکردن. یا نگاه رقیبش موقع مردن. یه پیشرفت رو با اعمالی کثیف نشون داد.
Whiplash نوعش تکراری بود. از این فیلمای “تو میتوانی”. اما این خوب شده بود. به لطف موسیقی درام و بازیگرای خوب و کارگردان خوب. اما ضعف اصلیش داستان بود. سکانس آخر رو 4 -5 بار دیدم. هیجان وحشتناکی رو بهت میده.
Better Call Saul هم که عالی . انگار میتونه به عنوان یه سریال جدا از برکینگ بد شروع کنه. شروعش که از شروع برکینگ بد بهتر بود.
..
پیشنهاد میکنم فیلم Trash رو ببینین. درباره فقیرای ریودژنیروه.. شاید بگی با مسایل سیاسی ساختنش و مخالفان برزیل… اما من سمت و سوی صلح دوستیشو بیشنر دیدم. فیلم قشنگیه. بازی های خوبی داره… ریلیز اسمورپ رو بگیر کیفیتش بهتذه تا گانول. scorp movies سرچ کن.
…
نقاشی ها و عکسات سیاه بودن . خوشم نیومد. من سفیدی رو دوست دارم.
…….
اما درباره تاثیر گزاری..
تو الان خودت با این مجله نوشتنت داری جالب های خودت رو برای ما جالب میکنی. و من به راحتی میگم برای من فلانش جالب نیست. این برمگرده به تاثیر پذیری.. اینکه میگی بهتره تاثیر پذیر باشم تا تاثیر کذارو نمبدونم درست متوجه نشدم یا باهات مخالفم. انسان همین وجود داشتنش یعنی تاثر کداری. حالا کسی که تلاش میکنه تاثیر گذار تر باشه و جالباش برای بقیه هم جالب باشه یه چیز خوبه. اما خب نه به هر قیمتی. این تاثیر گذاری عامل این اتفاقات نیست. به چیز های دیگه ربط داره. به انسانیت ربط داره. تو خودت یه انسانی هستی که تاثیر گذاری. نویسنده ای. اما تا کجا پیش میری؟ این به تو ربط داره. این طور که میگی کسی تلاش برای تاثیر کذاری نکنه پس از چی تاثیر بگیریم؟ من میگم باید سعی کنیم تاثیر کذار باشیم.
اینکه میگی جان دادن و جان گرفتن یکیش برات جالب تره اگه تو توی جایی بودی و از جایی تاثیز میگرفتی که جان گرفتن بهتر بود چی؟ حالب ها رو تاثیر گذار ها به تو میدن. انسان از تولد خالیه. از بیرون علایقش بهش داده میشه. البته یه چیزی هست که از بدو تولد هم بات هست که یکم الهیه و یه لُطفیه که به همه داده نمیشه که یکم پیچیده اس اما اصل موضوع رو عوض نمیکنه. اگر جالبِ تو جان دادنه و جالبِ دیگری جان گرفتن. تو وظیفه داری جالبت رو برای بقیه جالب کنی. چون انسانیم. و این انسان رو به انسانیت نزدیک میکنه.
به حق نحوه فیلم برداری Birdman واقعا بی نظیر بود، البته نه برای خلاقیت و شکلی متفاوت، بلکه طوری بود که انسان احساس میکرد خودش به این شکل زندگی میکنه. باز شدن درها، رفتن از مکانی به مکان دیگر و اینها.
البته تصاویر سیاه رو منم بالطبع دوست ندارم اما به نظرم دیدن مشکلات حال در هر قالبی باعث شه انسان های اهل فکر و عمل، نه ناراحت بلکه علاقه مند به تغییری هرچند کوچک بشن. دیدن تصاویر قشنگ و خوشحال کننده، دو حالت دارن، یا همینجوری نگاه میکنیم و رد میشیم، یا سعی میکنیم مشکلات و غم هامونو بدون تلاش برای حلشون، با دیدن فقط عکس برای لحظاتی فراموش کنیم. این اسمش شاد شدن نیست و فقط یه سرپوش که به نظرم جزو بدترین چیزهاست.
ممنون برای Trash حتما بررسیش میکنم.
ببینید در مورد تاثیر پذیری. اول بگم بالاطبع من خودم خیلی از اینترنت تاثیر گرفتم. مثلا به لایف هک ها یا diy ها میتونم اشاره کنم. یا حتی مقالات طولانی و سنگین و چه بسا آموزش های ویدئویی که خیلی جاها به کارم اومدن. حتی یک بار تو یه وبلاگی خوندم وقتی اول جملتون “راستش” میارین، سعی میکنین نظرتون رو قاطع درست نشون بدین و از اون موقع از این کلمه استفاده نکردم.
اما منظور من اینکه ما انرژی مونو به جای اینکه بذاریم روی کار مورد علاقمون و انتشارش بدیم، میذاریم روی خود اینکه میخوام اثرم تاثیر گذار باشه. به عبارتی اول به اثر گذاشتن فکر میکنیم بعد به اینکه میخوایم چیکار کنیم. اثر اگر خوب باشه، تاثیر میذاره همون طور که آخر بردمن دیدیم. از طرفی مثلا ما این روزها خیلی تلاش میکنیم که بگیم دیگران کتاب بخونن، درحالی که بررسی نمی کنیم چرا نمیخونن. تاثیر گذاری باید بروز باشه و صدالبته همراه با خلاقیت و از همه مهم تر، قبلش اون کار از روی علاقه انجام شده باشه و سازندش اونو احساس کنه : )
آها. خب دقیقا منظورتو نفهمیدم. باید بیشتر میگفتی :)))
“” اینکه ما انرژی مونو به جای اینکه بذاریم روی کار مورد علاقمون و انتشارش بدیم، میذاریم روی خود اینکه میخوام اثرم تاثیر گذار باشه””
روشن شدم
فقط گفتی “”اثر اگر خوب باشه، تاثیر میذاره همون طور که آخر بردمن دیدیم””
بیچاره برد خودشو چیز کرد تا نمایش خوب بشه!! بی زحمت نبود بیچاره ::D
بله صد سال تنهایی را باید خواند ولی با ترجمه بهمن فرزانه و چاپ سال 56 انتشارات امیرکبیر.
در مورد فیلم birdman من به شخصه فکر می کنم برای این که یک فیلم بتونه به جایگاه بلندی تو سینما دست پیدا بکنه باید علاوه بر مفاهیم عمیقش باید عامه پسند هم باشه که birdman به هیچ وجه عامه پسند نبود و علت محبوبیت بالای اون فقط مربوط می شه به موضوع و فضای اون که باعث می شه اهالی سینما باهاش هم ذات پنداری بکنن
البته هر انسانی میتونه در زمینه و علاقه خودش، یه چیزی از بردمن بگیره. یه نویسنده، بازیگر تئاتر، سینما، تهیه کننده فیلم، یه مخالف یا موافق شدید تکنولوژی و هرکسی. : )
خسته نباشد
انقدر ماه خوندنش شدم که زمان از دستم در رفت
مثل همیشه علی
لینک مینیمال خطا ۴۰۴ میده
صفحه درخواستی شما وجود ندارد
بله متاسفانه گاهی اوقات آدرس پشت سر آدرس اصلی میاد که عذر میخوام:
http://1pezeshk.com/archives/2015/02/instagram.com/minimalha
که درستش آدرس آخره:
instagram.com/minimalha
: )
سلام آقا سینا و ممنون بابت مجله این هفته…مثل همیشه عالی بود
خوشحالم که هر هفته قسمت کتاب پربارتر میشه 🙂
بهترین توصیف از کتاب صد سال تنهایی همینیه که گفتین…صد سال تنهایی را “باید” خواند.
کتاب بیگانه بیشتر از اینکه شخصیتش صادق باشه پوچ هستش و همین بی اهمیت بودن نسبت به همه چیز باعث صداقتش میشه چون اتفاقاتی که براش میوفته هیچ اهمیتی نداره…بنظرم کل کتاب تو همون دو جمله اولش خلاصه میشه: امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز.
سلام
آقای سلماسی این پست واقعا عالی بود. ممنونم از زحمتاتون
با سلام
نویسنده مطلب یا از سبک سورئالیسم آگاه نیست یا اینکه اشتباهی را اینجا مرتکب شده است. فیلم سورئال نیست بلکه در بعضی سکانسها از سبک رئالیسم جادویی برای بهتر توضیح دادن وضعیت نقش اول فیلم استفاده کرده است. همان کاری که مارکز در صد سال تنهایی انجام داد.
باقی بقایتان
نقدهای زیادی خوندم تا بین رئالیسم جادویی و سورئال یکی رو انتخاب کنم که سرانجام از اونجایی که بعضی از صحنه ها در ذهن و دانش من به سورئال نزدیک بودن، آخر سورئال و رئالیسم رو انتخاب کردم. اما با قاطعیت نمیگم چه بسا که ممکن نظر شما درست باشه و من اشتباه کنم : )
مجله خوب بود مثل قبل
فیلم Nightcrawler دیده بودم… فیلم جالب و قشنگی بود. ایده خوبی هم داشت.
ولی واسم جای تعجب داره که چرا همچین شخصیتی، با توجه به دانشی که توسط فضای آنلاین به دست اورده بود، داشت دله دزدی میکرد؟
بعدشم یه چیزی رو نفهمیدم! گفتی بعد از دزدی میرفته به صاحباشون تقاضای کار میکرده! در حالی که تو فیلم از کسی که مال خر بود تقاضای کار کرد نه از جایی که دزدید( یا من اشتباه میکنم) 🙂
نمیدونستم سریال Better cal soul اومده. میرم واسه دانلودش… ممنون
پیشنهاد میکنم در مورد این فیلم ها هم یه صحبتی شه:
In Time 2011
Lucy 2014
Limitless
این فیلم هم قبلا توسط دکتر مجیدی کامل معرفی شده ولی بد نیست تو مجلتون یه گریزی بهش بزنین دوباره:
Cloud Atlas
این مینی سریال که کیفر ساترلند بازی کرده هم بد نیست به معرفی کنید:
The Confession
http://www.imdb.com/title/tt3253740
ممنون و موفق باشید
به نظرم میخواست نشون بده دنبال کاریه که استعدادشو داره.
در مورد لوسی کامل پرداختم و دوتای دیگرو حتما مورد بررسی قرار میدم، فیلمای قابل توجهی بودن.
Cloud Atlas رو که بسیار شخصا پسندیدم و چون تخیلیمون کمی زیاد شده بود، نگه داشتم برای بعد . فیلم معنای عمیقی داره و به نظرم باید کامل در موردش در کنار سایر موضوعات پرداخته بشه.
مینی سریال رو اطلاع نداشتم، واقعا سپاس و سپاس بیشتر برای پیشنهادات : )
بردمن رو هنوز ندیدم اما پسربچگی و بازی تقلید هم خوش ساخت بودند.
دو فیلم اولی که بدون شک حرف های زیادی برای گفتن خواهند داشت به خصوص Boyhood. در موردImitation Game هم که بازیگرش رو که من همینطوری دوست دارم و امیدوارم فیلم هم در سطح این دوتا باشه. لحظه شماری میکنم برای کیفیت خوب : )
چنین مجله فوق العده ای رو بخوانم و تشکر نکنم. ممنون آقای سلماسی. باید بگم حالا دیگه دارای سبکی متفاوت در نوشتن شدید و من خیلی از خواندن مطالبتون لذت می برم.