مجله یک پزشک : احساسات
عقیده و باور من طوریست که همیشه جهان را در تکمیل کنندهها و تضادها دیده و میبینم. خوبی و بدی، زیبایی و زشتی، عشق و دوستی. حال به نظرم یک چیزی هم در تضاد یا تکمیل کننده اندیشه، چیزی که هفته قبل زیاد در مورد آن صحبت کردیم وجود دارد. این که این چیز چه میتواند باشد، مهم نیست مهم اینجاست که برای من احساسات، تکمیل کننده یا حرکت کننده در جهت خلاف اندیشهام هستند و از هفته قبل دلم میخواست پست قبلی را با این پست تکمیل کنم. فیلم و سریالمان نام آشنا هستند و نیاز به معرفی ندارند، اما تکمیل کننده خوبی هستند. کتابهایمان را بیشتر با موازات موضوع هفته قبل انتخاب کردهام تا سوالاتی که برایتان پیش آمده، تا حدودی قابل درکتر شوند. لینکهای هفتهمان همچون کتابها، به موضوعات مرتبطی میپردازند. جدا از همه اینها، مقالهای هم داریم در مورد هدف، تغییر و علاقه که به نظرم هم سطح مقاله اصلیست. اپی هم داریم که به گمانم جزو بهترین اپهای حال حاضر دنیای اپلیکیشنهای فارسیست.
سریال هفته
نیازی به تعریف و توضیح ندارد. Friends سریالیست که بعضی از ماها با آن بزرگ شدیم، با آن زندگی کردیم و با آن آموختیم. هیچگاه قسمت اول این سریال از یادم نمیرود. آن قهوه خانه که 10 فصل ما آن را دیدیم و حتی یک لحظه به خودمان نگفتیم، بس است دیگر، چقدر قهوه خانه، چقدر دور همی، چقدر این صحنه تکراری! به راستی که چرا بعد از 10 فصل و نزدیک به 240 قسمت، حال کمی کمتر یا بیشتر، این سریال و آن قهوه خانه و آن آدمهای تکراری، هیچ وقت برای ما یکنواخت و تکراری نشدند؟
اگر بخواهم با فکر و اندیشهام چنین چیزی را تحلیل کنم، به این نتیجه میرسم که من باید تنوع داشته باشم، از تکرار پرهیز کنم و دست از دیدن این قهوه خانه لعنتی بردارم، اما چرا همین حالاهم دوست دارم فرندز فصل دیگری داشته باشد و من یکبار دیگر آن قهوه خانه تکراری با دوستانش را ببینم.
سوالی که برایم بعد از دیدن سریال Black Mirror هرلحظه تکرار میشود، این است که در این سریال چیزهایی به نمایش درآمدند که اندیشه من آنهارا مفید و خوب تلقی میکنند. مثلا همین اپیزود دوم فصل اول، دنیایی را به نمایش میگذاشت که همه چیز سریعتر شده، سلامتی به واسطه اعداد و جوایز، به سطح بالایی رسیده و از لحاظ غذایی مشکلی وجود ندارد، با کمی شانس هم میتوانم خودم را بالا بکشم. یا در قسمت سوم، به واسطه یک گجت کوچک، میتوانم همه چیز را به یاد بسپارم و دیگر زحمتی برای حفظ کردن این همه چیز، نکشم.
پس چرا با اینکه اندیشه من، بسیاری از بخش های این سریال را خوب و مفید تلقی میکند، حتی اگر تفنگی هم بالای سر من بگذارند، حاضر نمیشوم حتی یک بار دیگر این سریال را تماشا کنم؟! و چرا برخلاف این سریال، هنوزهم گاهی اوقات، همه چیز را رها کرده و 10 قسمت سریال فرندز را پشت سرهم تماشا میکنم و باز هم خسته نمیشوم؟ چرا از لحاظ اندیشهای، این سریال برای من یک تکرار و تکرار مداوم است، اما بخشی از وجود من دوست دارد بارها و بارها تک تک این صحنههای تکراری و آن قهوه خانه یکنواخت را تماشا کند؟ اجازه دهید به تعدادی از نظرات و نقدها بپردازیم.
امتیاز سریال (تا لحظه نگارش) : 9
توضیحات و نقد از وبسایت و فروم نقد فارسی:
قسمت پایانی فصل دهم این سریال (قسمت 236) که در تاریخ 6 ماه مه 2004 پخش شد توسط بیش از 52 میلیون بینندهی آمریکایی تماشا شد، و در رتبهی چهارم بیشترین پایانفصل تماشا شده در تاریخ تلویزیون قرار گرفت. همچنین این قسمت پربینندهترین اپیزود دهه نیز نام گرفت. از همان ابتدای نمایش فرندز نقدهای مثبتی دریافت کرد و تبدیل به یکی از محبوبترین سریالهای کمدیموقعیت تاریخ شد. این مجموعه در مجموع 196 بار نامزد دریافت و 56 بار برنده جوایز از جشنوارههای مختلف شد که از جمله آنها میتوان به 63 نامزدی Emmy Awards به همراه 7 جایزه، یک جایزه گلدن گلوب به همراه 9 نامزدی، 10 جایزه از 10 بار نامزدی در People’s Choice Awards اشاره کر
۶۶ دقیقه فصل پایانی این سریال توسط برنامهی سرگرمی امشب به عنوان بزرگترین لحظهی تلویزیون آمریکا در سال ۲۰۰۴ نامیده شد و دومین رتبه را در سال ۲۰۰۴ بدست آورد و فقط با اختلاف اندکی از فینال قهرمانی سوپربال آمریکا عقب ماند.
گروه بازیگران این سریال طی مذاکراتی که با هم داشتند توافق کردند که تمام افراد دستمزد مشابهی داشته باشند و از آسیب زدن یا تخریب کاراکترِ دیگری، جلوگیری کنند. شاید این صمیمیت و یکدلی باعث شده بود که خوانندگان مجله TV Guide گروه بازیگران فرندز را بهترین گروه بازیگران کمدی در طول تاریخ نامیدند.
فرندز علاوه بر اینکه تحسین منتقدان را برانگیخت توانست به موفقیت مالی زیادی دست پیدا کند و به عنوان یک پدیدهی فرهنگی مطرح شود. این سریال تأثیر زیادی بر فرهنگ آمریکا گذاشت و بعضی از این تأثیرات هنوز ادامه دارند. برای مثال سال 2006 یک تاجر ایرانی به نام مجتبی اسدیان نام سنترال پرک (Central Perk) که در این سریال محل جمع شدن دوستان بود را در 32 کشور برای کافههایش ثبت شد. حتی جیمز میشاییل تایلر که در این سریال نقش گانتر(مدیر و پیشخدمت کافهی سنترال پرک در سریال) را بازی میکرد به عنوان افتتاح کنندهی شعبهی دبی این کافه دعوت شده بود. سال 2010 در پکن نیز کافهای با همین نام توسط دو ژین تاجر معروف افتتاح شد. مدل مویی به نام ریچل در میان زنان آمریکایی رواج پیدا کرده بود که برگرفته از مدل موی جنیفر انیستون در نقش ریچل در فرندز بود. تکیه کلام “?How You Doing” جویی به یکی از تکیه کلامهای معروف در میان مردم آمریکا تبدیل شد و کماکان از آن به عنوان یکی از معروفترین دیالوگهای سریال یاد میشود.
فرندز به علت جذابیت و سرگرمکننده بودن همیشه یکی از اولین انتخابها برای یادگیری زبان انگلیسی با لهجهی آمریکایی نیز بوده است، به طوری که بسیاری از مهاجران عرب و عراقی که به آمریکا سفر کردهاند اعلام کردهاند که فرندز را به خاطر نمایش فرهنگ آمریکایی تماشا کردهاند.
فرندز نه تنها از آن سریالهایی است که بعد از دیدن چند قسمت از آن شما را به ادامه وادار میکند، بلکه از آنهایی است که شما حتی بعد از چند بار دیدن نمیتوانید از آن دست بکشید. شخصیتها، اتفاقات، جوکها و راهنماییها به حدی در سریال حل شده و جا افتادهاند که بیننده حس میکند یکی از اعضای گروه است. تفاوتی که فرندز با دیگر کمدیهای موقعیتی مشابه مانند How I Met Your Mother یا The Big Bang Theory دارد علاوه بر تازگی مباحث مطرح شده، در این است که هرچند کارگردانی شاید مشکلی داشته باشد اما فیلمنامه و بازی بازیگران بدون نقص است.
با این همه تعریف، ایجاد فرهنگ، نقدهای مثبت و مواردی دیگر، واقعا چه چیزی سریالی همچون فرندز را تااین حد دوست داشتنی کرده؟ اصلا بحث سر تکنولوژی و دور کردن ما از انسانها نیست، چون همان موقعی که این سریال ساخته شد، تکنولوژی فقط به موبایل و کامپیوترهای ساده ختم میشد ولی بازم سریال، تبدیل به فرهنگی از مردم شد. به واقع چه چیزی، 240 اپیزود با صحنهها و بازیگرهای تکراری را تبدیل به چیزی کرد که ما هنوز هم دوست داریم گاهی اوقات با تماشایشان آرام شویم.
و چه چیزی، سریالهایی مثل Black Mirror را تبدیل به سریالی میکنند که با وجود نمایش چیزهایی جالب و از لحاظ فکری، مثبت و صدالبته تکنولوژی وار، حتی دیدن دوبارهاش هم به فکر کمتر کسی بیاید؟ سریال فرندز، اصلا حتی درصدی هم علمی و تفکر برانگیز نبود و نیست و نمیتوانم بگویم که با دیدنش، چیزی آموخته باشم که قبلا نمیدانستم. پس با همه اینها، چرا فرندز، فرندز شد؟ حتی نمیتوانم بگویم که فرندز از جمله “ما هرچیزی که دوست داریم ببینیم را، میبینیم” چون سریالهای بسیار دیگری هم هستند که چیزهایی که من دوست دارم را بهتر نشان میدهند. سریالی مثل بیگ بنگ که به خاطر علاقه من به علم، میتواند سریال بهتری باشد اما حتی یک بار هم به دیدن دوبارهاش فکر نکردم.
به گمانم در فرندز چیزی هست که در وجود بیشتر ما نهادینه شده. چیزی که احتمالا بتوان آن را انسانیت خواند. درصدی از احساسات و درصدی از اندیشه. فرندز یاد داد که همه ما دچار روزمرگی میشویم، حوصلهمان سر میرود، بیکار میشویم، در سی سالگی فکر میکنیم به هیچ جایی نرسیدهایم، اما کسانی را داریم که به ما حس خوبی میدهند. از لحاظ اندیشهای شاید آنها همچون ما درجه و موقعیت بالایی نداشته باشند، اما بودن در کنارشان احساس خوبی به ما میدهد. چیزی مثل قسمت دو سریال Black Mirror که به زیبایی تاثیر انسان و تکنولوژی را به نمایش گذاشت. پایین تر بیشتر صحبت میکنیم.
فیلم هفته
فیلم هفته به Dead Poets Society اختصاص دارد که به نظرم هم به مقاله اصلی مربوط است هم به مقاله دوم. اگر فیلم را دیده باشید، میدانید که محوریت آن کتاب و شعر و ادبیات است، اما در آن اعماق آیا فیلم فقط به این چیزها میپردازد؟ کل هدف فیلم این است که ادبیات بخوانید، انقلاب کنید و ازاین چیزها؟ به نظرم نه تنها اینطوری نیست، بلکه فیلم حتی درصدی هم به این چیزها اشاره نمیکند. اگر خوب و با دقت فیلم را دیده باشید، میدانید که همه چیز برپایه احساس و علایق است.
احساسی که وقتی ما از بد به خوبش تبدیل میکنیم، هرچیزی زیبا میشود. حتی یک سری نوشته و شعر بی معنی. احساسی که وقتی ما سعی میکنیم از زندانش خارج شویم، میبینیم که چیزهای بزرگتری هم هستند که در همان کوچکها نهفته بودند.
افراد سخت گیر مدرسه را تصور کنید. آنها همان خود ما هستیم که بر خودمان سخت میگیریم تا دنبال چیزی برویم و چیزی را بیاموزیم که احساس و اندیشهمان میگویند آن خوب نیست. و معلم مدرسه همان بخش وجودی ماست که سعی میکند مارا از دست آن بخش سختگیر و به عبارتی نادان خودمان نجات دهد. آیا آقای کیتینگ، همان رابین ویلیامزی که همه مان میشناسیم، آدمی بود خودخواه که دوست داشت دانش آموزان مطابق خواسته او عمل کنند؟ به گمانم اینطوری نبود و رابین ویلیامز یا آقای کیتینگ، سعی کرد آنهارا از دست خودشان آزاد کند. چیزی که به نظرم در تک تک دورههای انسانی، بسیار فراموش شده و مهم ترین چیز انسانیت است.
امتیاز فیلم (تا لحظه نگارش) : 8
بخش هایی از نقد سایت cafenaghd:
تلنگر کیتینگ به مغزهایی که می رفت تا در آینده هر کدام خود دیکتاتوری شبیه ناظم شوند باعث شد تا آنها در یابند مفاهیم دیگری نیز در زندگی وجود دارد که ربطی به علم و تخصص ندارد و نیاز به یادگیری آنها مهمتر از یادگیری علم محض است . مفاهیمی چون اعتماد به نفس، جرات، بینش، درک، هویت و خلاقیت چیزهایی نیست که در کتابهای درسی و با روخوانی متن آنها بدست آید. در حالیکه کیتینگ سعی در شکل دادن به شخصیت دانش آموزان خود است، ناظم مدرسه که از روی ناتوانی و استیصال همهمه آرام کلاس درس را با تفکرات پادگانی خود تاب نمی آورد، آنها را با اصطلاح ” خفه شید “می خواهد ساکت کند.
احتمالا موقع تماشای فیلم با خودتان گفتهاید این ناظم چقدر آدم بدی است، اما تابه حال از خودتان پرسیدهاید بزرگترین خفه شید هارا چه کسی به شما گفته؟ به نظرم جوابتان با “خفه شو” در ارتباط خواهد بود!
به نظرم Dead Poets Society فیلمیست که سوالات زیادی را خلق میکند و اگر به دنبال جوابشان بگردیم، به پاسخهای خوبی میرسیم. اما انتقاد من به بخش خودکشی نیل است که کارگردان و نویسنده، به کل تاثیر فیلم را کمرنگ میکنند. تصویری که به نمایش در میآید، احتمالا هدفش، نشان دادن تاثیر رفتار پدر و مادرها برروی فرزندان است، اما به گمانم کارگردان باید تصویر بزرگتری را به نمایش میگذاشت، تصویری که در آن حرفها و اجبارها، به یک انرژی بیهوده در زمان ختم میشدند. چرا که زیادند کسانی که زیر جبر زندگی کردهاند، اما همچون معلم، معنای فراتر را هم یافته اند. در این مورد هم پایین، بیشتر گفت و گو میکنیم.
مستند هفته
مستند هفته را هم به National Geographic – Inside Google اختصاص دادم و دلیلش را میگویم. بسیاری از شرکت های بزرگ از نظر من الان فقط و فقط به فکر حاشیه سود و پول هستند و تمام آرمانها و اهدافشان را فراموش کردهاند. از طرفی شرکتهایی هم هستند که که اصلا نمیدانند چه میکنند، نه پول در میآورند نه از روی علاقه کار میکنند. اما گوگل چطور؟ به نظرم برای گوگل مادیات و پول و سود، هرچند مهم هستند اما به جایگاه های پایین تری اختصاص دارند و این روزها گوگل زیاد کاری به پول ندارد، بلکه به گمانم خالقان و مدیرانش، در جستجوی آرمانها و اهدافی هستند که احتمالا آینده را شکل خواهند داد. به عبارتی، الان علاقه و علایق هستند که گوگل را میگردانند. مستند خوبیست، حتما تماشایش کنید اما به پیامهایش هم خوب دقت کنید.
قسمت به یاد ماندنی هفته
شبکههای اجتماعی و پیام رسانی هم همیشه بد نیستند. مثلا همین قسمت به یاد ماندنی هفته را من به خاطر دیدن این بخش آن در وایبر یکی از نزدیکانم انتخاب کردم. فیلم پل چوبی به کل با افکار و اندیشه من سازگاری نداشت و نخواهد داشت. اصلا از بازیگری و داستان آن خوشم نیامد و به کل فیلمی بود که با من نمیخواند. البته اگر دوستش دارید من به شما احترام میگذارم، به هرحال سلایق متفاوت است. اما این قسمت آن که همه دور هم جمع شده بودند، دوربین صحنهای زیبا را به نمایش میگذاشت و بازیگران، با هم آهنگ سوغاتی را میخواندند، واقعا به دلم نشست و این احساس را به من داد که اگر یک چیز، از نظرم خیلی هم بد باشد، میتواند شکل زیبایی هم پیدا کند. به هرحال پیشنهاد نمیکنم حتما فیلم را تماشا کنید، اما به نظرم اگر ببینید، بهتر متوجه منظورم میشوید و تضادها و احساسات را بهتر درک میکنید.
کتاب هفته
موضوع هفته پیشمان به نظرم سوالات زیادی را شکل داد و چه بسا که زیباتر از پرسش، چیزی وجود ندارد چه برسد که نزدیکش هم شود. به همین خاطر چند کتاب در رابطه با موضوع هفته پیش معرفی میکنم که البته زیاد ربطی به دنیای موازی و اینها ندارند، بلکه بیشتر برروی فیزیک تمرکز دارند. اولین کتاب هم کتاب جهان کوانتومی نوشته برایان کاکس مشهور و جف فورشاو است. ترجمه کتاب بسیار خوب و روان است و نمیتوان ایرادی به آن گرفت. خود کتاب هم اصلا سخت و پیچیده نیست و اگر دوباری آن را بخوانید به خوبی درکش میکنید. اجازه دهید به موضوعات کتاب اشارهای داشته باشم و بعد بیشتر توضیح دهم.
فصل اول – اتفاق عجیبی در جریان است
فصل دوم – حضور همزمان در دو مکان
فصل سوم – ذره چیست؟
فصل چهارم – هرچیزی که احتمال وقوع دارد، اتفاق می افتد
فصل پنجم – توهم حرکت
فصل ششم – موسیقی اتم ها
فصل هفتم – جهان بر روی نوک سوزن( و چرا ما به درون زمین رسوخ نمی کنیم)
فصل هشتم – ارتباط دوطرفه
فصل نهم – دنیای مدرن
فصل دهم – اندرکنش
فصل یازدهم – فضای خالی، خالی نیست
سخن پایانی – مرگ ستارگان
من هنوز کاملا کتاب را تمام نکردهام اما تا همینجا واقعا چیزهای زیاد از آن آموختم. پیشنهاد میکنم حتما کتاب را تهیه کنید.
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی
سیاه چالهها و به عبارتی کتاب دوممان، از آن کتابهاست که به سوالات زیادی پاسخ میدهد. احتمالا بین شماها، بسیاریتان به مبحث سیاه چاله علاقه دارید و نوشتههای متفاوتی را در مورد آن خواندهاید، اما به نظرم این کتاب همه چیز را به خوبی یک جا جمع کرده. البته نمیتوانم بگویم که نوشته کتاب واقعا آسان فهم است و خیلی راحت میتوان گفتههایش را متوجه شد، اما چون خیلی چیزهارا یک جا جمع کرده، میتواند انتخاب خوبی باشد. به هرحال خود من هم به خاطر تا حدودی پیچیدگی کتاب، هنوز نتوانستهام بخش زیادی از آن را بخوانم اما تا همین یکی دو فصل، هم میتوانم بگویم کتاب خوب است هم مطالبش.
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی
کتاب سوممان هم تکامل انسان باشد. در کل میتوانم بگویم که کتابهای انتشارات بصیرت واقعا کتاب های خوب و باارزشی هستند و از آن جا که کتاب تاریخ هنر بسیار برایم مفید بود، برآن شدم که کتاب های این انتشارات را در فیدیبو یک جا تهیه کنم. کتابهایی مثل همین سیاه چالهها، نظریه و تاریخ هنر، هنر رنسانس و صدالبته همین کتاب تکامل انسان که به نظرم بر خلاف سیاه چالهها، بسیار سادهتر و کلیتر مفهوم تکامل را بررسی میکند.
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی
معمولا دوست دارم کتابهایی که معرفی میکنم، کتابهای شناخته شده و بزرگی باشند، اما خوب کتابهای سادهای هم هستند که متن و داستان حماسی و رمانتیک و صدالبته علمی و فلسفیای ندارند، اما خواندنشان یک جورایی آدم را به فکر میبرد که و احساس نزدیکی به آدم میدهد. مثلا همین کتاب خواستگاری آسان، که واقعا کتابی ساده و طنزگونه است، آدم را به جاهایی میبرد که فکر میکند “فقط خودش آن چیزهارا تجربه کرده و چه قدر آن چیزها بداند”. و چه بسا که وقتی آدم این کتابهارا میخواند، میفهمد که زیاد هم آن خاطرات بد نیستند و جزو رفتارهای عادی انسانی محسوب میشوند!
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی
کتاب آخرمان هم کاربرد معکوس شدن در زندگی باشد. تعریف و توضیح خاصی در مورد کتاب ندارم چون فکر میکنم برای همه کتاب جالبی نباشد و کمی عجیب و پیچیده به نظر برسد اما من چیزهای جالبی از آن پیدا کردم و به نظرم بخشهاییش خواندنی و مفید هستند.
مجله و این بخش را هم با the New Yorker به پایان برسانیم. در کل بگویم، نیازی به تعریف از این مجله نیست، مطالب، نوشتهها وصد البته تصویرپردازیها آن قدر خوب هستند که هم از مجله لذت ببرید هم زبانتان را تقویت کنید.
آیا انسان یک ماشین زیستی است؟
هفته پیش بحث های جالبی نسبت به آگاهی داشتیم و به نظرم جالب آمد که این ویدئو از میچیو کاکو، فیزیکدان بسیار شناخته شده را تماشا کنید. آقای کاکو صحبت جالبی میکند و میگوید که : “یه تعریف به من بده تا من به شما یه آزمایش تجربی بدم” ما چگونه خواهیم توانست تعریفی از آگاهی را ارائه کنیم تا علم آن را بررسی کند؟ این هم یکی از آن سوالها که رسیدن به جوابش احتمالا به هیچ وقت ختم شود!
هرچند به آقای تایسون علاقه شدیدی دارم، اما در این ویدئو آقای تایسون بحثی از هوش را به میان میآورند که کاملا با آن مخالفم. به گمان آقای تایسون اگر ما یک درصد تفاوت ژنتیکی با موجوداتی مثل شامپانزه داشته باشیم، فرض کنید موجوداتی دیگر یک درصد از ما بالاتر باشند. حال آنکه باید به آقای تایسون گفت که هرچقدر هم این تفاوت باشد، چگونه بدون تحقیق و دانش، موجودی میتواند سطح برتری از ما داشته باشد؟ فرض کنیم که موجوداتی همین حالا دارند کهکشان را در هم مینوردند، آیا این موجودات از همان اول به این سطح دانشی رسیدهاند؟
در رادیو گیک این هفته، جادی عزیز گفت و گو و مصاحبههای جالبی در مورد هیگز داشته. احتمال میدهم که شما هم علاقه خاصی به این ذره داشته باشید، پس پیشنهاد میکنم رادیو گیک این هفته را حتما گوش کنید.
در وبلاگ thenextweb مطلب جالبی در مورد Mood Board آورده شده که مطلب کامل و مرجعی در مورد خیلی چیزها به خصوص طراحی است. چنین کارهایی، شاید یک نوعی ساده و بیارزش برسند اما ببینید، هرکاری که مارا در راه علایقمان تشویق کند و دید زیبایی به ما بدهد، کار نیکیست و مثالی میزنم. همین دفترچهای که من الان روبرویم دارم، پراست از اسکچ و طرح و ایده. آیا داشتن این دفترچه و به عبارتی این همه وقت گذاشتن و از دید بعضیها خط خطی واجب است؟ جواب نه است، اما من وقتی من به این دفترچه مینگرم، احساس خوبی به من دست میدهد و این با ارزش است. پس کارهای کوچک خلاقانه را دست کم و بچه بازی در نظر نگیرید، چیزهای کوچک و گاه سرگرمی وار میشوند چیزی مثل گوگل، مایکروسافت و اپل!
احساسات
در مجله قبلی هم در مورد اندیشه گفتم هم از سریال Black Mirror. تصاویری از سه قسمت فصل اول این سریال هم قرار دادم اما به فصل دوم اشارهای نکردم، چرا که به نظرم قسمت اول فصل دوم این سریال، کلا به چیز دیگری میپرداخت. البته تکنولوژی هم بود و ما شاهد اسمارتفون و لپتاپ و کامپیوترهایی پیشرفتهتر از الان بودیم، اما داستان از جایی تغییر کرد که تکنولوژی و هوش آمد و جای انسان را گرفت.
به شخص آدمی بودهام که همیشه به دنبال جواب میگردد و آنجایی که ندانم و به جوابی نرسم، همچون گفته تایسون، سکوت را انتخاب میکنم و به دنبال جواب هایی که دوست دارم بشنوم، نمیروم. در مورد احساسات، عشق، خشم، نفرت، دوست داشتن یا همان هایی که بالاتر گفتیم، اعتماد به نفس، جرات و اینها تا به حال زیاد مطالعه داشتهام و تقریبا به این نتیجه رسیدهام که تمام اینها یا از خاطراتی که ما نسبت به چیزی داریم شامل میشوند یا در تکمیل قبلی، شامل هورمونهایی هستند که برای تک تک این احساسات ترشح میشوند.
اما با اینکه داشتم به نتیجهای میرسیدم، قسمت اول فصل دوم سریال Black Mirror آمد و کل دانستههایم را دوباره زیر سوال برد. اجازه دهید کمی مسئله را شرح دهم. فرض کنید من یا شما کسی مثل پدر، مادر یا همسرمان را بسیار دوست میداریم و بالطبع، میخواهیم همیشه سالم و در کنارمان باشند. اندیشه و به عبارتی همین هورمونها هم به ما میگویند صرف خاطرات و شخصیت منحصربه فردی که آن فرد دارد، عشق و دوست داشتن را بین ما دو نفر پدید میآورد.
خوب با این تفاسیر، چه چیزی بهتر از داشتن همان موجود، همان خاطرهها و اطلاعات (شخصیت دوباره ساخته شده سریال را یک مرحله بالا ببرید و به جای اطلاعات شبکه های اجتماعی، کل اطلاعات مغز را روی آن کپی کنید) در کالبدی که هرگز نمیمیرد، آسیب نمیبیند و به عبارتی همیشه در کنار ما خواهد بود؟ ساده بگویم، از لحاظ اندیشهای که مصلحت من را میخواهد، چرا نروم و مادرم را این موجود عوض نکنم؟ توجه داشته باشید که منظور من یک درجه بالاتر از شخصیت “اش” سریال است و فردی را در نظر دارم که توانایی تحلیل اطلاعات را هم داشته باشد.
چرا عوض نکنم؟ خوب آن موجود هم همچون مادرم است و چه بسا که شاید از لحاظ تصویری، ظاهری بهتر هم داشته باشد. خاطرات و اطلاعات را هم که دارد. هیچوقت نمیمیرد و همیشه بهبود مییابد. خلاصه بگویم، یک موجود ایدهآل که از لحاظ فکری، او بهتر از مادر الانم هست. چرا نروم و تعویض نکنم؟
ساده بگویم، با دیدن آن مادر، باید دوباره همان عشق را نسبت به او داشته باشم و چه بسا که موجودی ایدهآل من است، حتی باید بیشتر از مادر خودم دوستش داشته باشم و هم علم این را میگوید و هم هورمونهایی که علم کشفش کردهاست و چه بسا که این در مورد تک تک اعضای خانواده و همسر هم صدق میکند. اصلا بهتر بگویم، عاقلانهتر نیست که تک تک اطرافیانم را به موجودات ایدهآل خودم تبدیل کنم و از آنجایی که دوباره میتوانم اطلاعاتشان را روی یکی دیگر از آن موجودات بریزم، همیشه آنهارا کنار خودم داشته باشم؟
با همه این تفکرات، اندیشهها و هورمونهایی که بواسطه خاطرات و دیدن ترشح میشوند و من را نسبت به کسی عاشق یا متنفر میکنند، چرا احساس میکنم اگر مادرم را با آن موجود تعویض کنم، یک جای کار میلنگد؟ چرا احساس میکنم یه چیزی کم خواهد بود؟ چرا به گمانم آن مادر یا مادرهای کامل، بی نقص و جاودانه حداقل نسبت به من، جای تک مادر خودم را نمیگیرند؟ خوب تحلیل من، وظیفه دارد که صلاح من را بخواهد و یک مادر ایدهآل و جاودانه به صلاح من است، پس چرا من هیچوقت چنین چیزی را قبول نمیکنم؟ اجازه دهید یکبار دیگر همان دیالوگ هفته پیش دکترهو را بازگو کنم و امیدوارم که ناراحت نشوید، چون دیالوگ، واقعا دیالوگی در شرح واقعیت انسانیست:
فراموش کردن، یک قدرت بزرگ انسان است.اگر احساساتتان به یادتان میماند،جنگیدن را متوقف میکردید. و همچنین دیگر بچهای به دنیا نمیآوردید.
به نظرتان اگر مارتا احساساتش نسبت به اش واقعی را به یاد نگه میداشت، هیچ وقت به خودش اجازه میداد که بدل اورا سفارش دهد؟ بحث هورمون و علم را فراموش کنید و اجازه دهید کمی با خودمان فکر کنیم. اگر ما فراموش نمیکردیم احساسی که هنگام کودکی به پدر یا مادرمان داشتیم، اگر فراموش نمیکردیم احساسی که هنگام تولد کودکمان داشتیم، اگر احساس دوست داشتن و تنفر را روزی هزاران بار فراموش نکنیم، آیا زندگیمان شکل دیگری پیدا نمیکرد؟
احساس خوب را اما چگونه میتوان تعریف کرد؟ مثلا میتوان گفت که کمک کردن به یک نفر احساس خوبی میدهد؟ پس آن وقت مطمئن باشید که هیچ کسی انسانی یا موجود زندهای را نمیکشت. پس چه چیزی احساس خوب تلقی میشود؟ به نظرم دوباره به همان مبحث فراموش کردن برمیگردیم، جایی که بعد از مدتی و تقریبا بزرگ شدن، احساسمان را میکشیم و خودمان سعی میکنیم که فراموشش کنیم. به همین خاطر فراموش کردن است که یک قاتل همان قدر حس خوبی پیدا میکند که ما از کمک کردن به یک نفر.
به همین خاطر فراموش کردن است که مارتا خیلی زود فردی دیگر را جایگزین همسرش میکند و آن اوایل خیلی هم احساس خوبی میکند. به هرحال همسری پیدا کرده با همان ظاهر و اطلاعات، اما حرف گوش کن تر و ایدهآل.
وچه بسا تصویر آخری که ما از سریال میبینیم، حداقل برای خود من بدترین تصویری بود که تابه حال دیدهام! دراین تصویر یک قاتل یا دیکتاتور نمیبینیم، تصویر آزار و اذیتی هم نیست. پس چیست که من انقدر از این تصویر منزجر شدم و حتی حالم به هم خورد؟ سگ و گربهای فرض کنید که در خانه دارید و از او مراقیت میکنید. تا جایی که ما میدانیم این حیوانات، مثل ما قدرت فکر ندارند و همان جای خواب و غذا برایشان کافیست. اما تا حدودی احساس دارند.
حال بیایید موجودی را فرض کنیم که سطحی از دانش و اطلاعات دارد و حتی میتواند خودش را بروز کند و یاد بگیرد. روی این موجود، صورت یکی از نزدیکانتان را قرار دهید و فقط و فقط احساساتش را از او بگیرید. بعد این موجود را در اتاقی حبس کنید یا قرار دهید که کودکتان برود و با آن بازی کند. فرق زیادی نمیکند، گویی که گربهتان آنجاست. اگر کمی فکر کنید، میفهمید که چرا چنین تصویری انقدر برای من بد بود!
به گمانم ما آدمها، فقط به واسطه اندیشه و آن یک درصد ژن بالاتر، انسان نشدهایم و به نظرم یک چیز بالاتری در ما وجود دارد که حتی از اندیشه و احساسات هم بالاتراست. یک چیز بزرگتر که گاهی اوقات ما حاضر میشویم که بدون هیچ چشم داشتی، حتی جانمان را هم در راه کسی بدهیم. آیا چنین فداکاری فقط بواسطه اندیشه بوجود میآید یا احساسات در آن دخلیل میشوند؟ هردو باهم چطور؟ از آنجایی که همیشه باور داشتهام در این دنیا، یک چیز بالاتر از چیز دیگریست و همیشه تضاد و تکاملی وجود دارد، به نظرم یک چیزی هم اندیشه و احساسات را نه تنها کامل میکند بلکه به سطح بالاتری هم میبرد. هرچند این نظر من است، اما تا همین جا، اگرروزی آموختیم که احساساتمان را فراموش نکنیم، اگر آموختیم که ارزش نزدیکانمان را بدانیم و فهمیدیم که چیزهای بالاتری هم هستند، به نظرم به واژه انسان بودن بیشتر نزدیک خواهیم شد. این بخش را با قسمت دیالوگ کارل ساگان از مستند Cosmos جدید به پایان میرسانم و قسمت دومش را برای پایین نگاه میدارم : (منبع)
همین جاست. اینجا خانه ماست. آن ما هستیم.
برروی آن، هرآن کس که دوستش دارید. هر آنکس که میشناسید. هر آنکه زمانی از او چیزی شنیده اید. هر آن انسانی که تا به امروز دیده اید.
حیات خود را زندگانی کرده است.
مجموعه تمام خوشی ها و رنج ما، هزاران دین و مذهب اعتماد به نفس یافته ایدئولوژیها ومکاتب اقتصادی، هر درنده و گردآورنده غذا، هر قهرمان و بزدلی، هر خالق و یا نابودگر تمدن، هر پادشاه و یا رعیتی، هر زوج جوان عاشقی، هر پدر و مادری، فرزندی امیدوار، هر مخترع و کاشفی، هر استاد اخلاق و یا سیاستمدار فاسدی، هر فوق ستاره و رهبر مدبر و بزرگی، هر مقدس و گناهکاری، در تاریخ حیات گونه های جاندار.
اینجا زیسته است.
بر روی آن ذره ی ناچیز، معلق در انواری از خورشید. زمین، نمایشی بسیار کوچک، در پهنا و گستره ی کیهان است.
فکر کنید به رودخانه هایی جاری از خون، که توسط امپراطورها و ژنرالها شکل گرفت، تا در سپیده گاه غرور خود، چند صباحی را حکمرانی کنند. بر سطح یک ذره، از یک نقطه. فکر کنید به ظلم های بی پایان، که توسط ساکنین یک قسمت کوچک از این پیکسل، که به سختی قابل تشخیص است، بر سایرین آنها روا داشته شده است.
آن میزان از سوتفاهمهای همیشگی و مدوام، چه میزان اشتیاقی برای نابودی و کشتن یکدیگر، چقدر احساس تنفر و نفرت، خودنمایی و تظاهر ما، خودمرکز – مهم پنداری توهمناک ما، پنداشتی مبهم از امتیازات خیالی، که برای خود در جهان قائلیم.
همه آنها، جملگی با این نقطه آبی رنگ پریده، به مبارزه طلبیده و به چالش کشیده شده اند.
سیاره ما، جزیی کوچک از گستره ی عظیم و تاریک کیهانی، مغفول در ناشناختن خودمان، در میان این گستردگی، هیچ نشانی نیست؛ که کمک، از سوی دیگری خواهد رسید، تا ما را از دست خودمان نجات دهد.
زمین تا به حال تنها خانهی شناخته شده ای است که به حیات پناه داده است، هیچ جای دیگری نیست. حداقل در آینده ای نزدیک تا گونه های جاندار به آنجا مهاجرت کنند.
سفر مشاهده ای، بله. سکونت، نه هنوز.
دوست داشته باشیم یا نه، در این لحظه، زمین تنها جایی است که باید از آن دفاع کرد. گفته میشود اختر شناسی، دانشی است خاضعانه و هویت ساز، شاید هیچ ثبوتی بهتر از بیانگر حماقت در انسان، از این فاصله ی دور نباشد.
برای من، مسئولیت است که با یکدیگر مهربان باشیم و نقطه آبی رنگ پریده را، محترم شمارده و سعی بر حفاظت از آن کنیم. تنها خانه ای که تا به حال شناخته ایم.
هدف – تغییر – امید یا چیزی بیشتر
هفته پیش که دو کتاب بیگانه و چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد، دوستانی از من پرسیدند که چگونه باید تغییر کرد، هدف از تغییر چیست و حتی اصلا هدف چیست. برآن شدم تا باورها و عقاید خودم را در قالب نوشتهای بیاورم و هرچند که میدانم به قطع باورهای من درست نیستند، اما امیدوارم مجالی باشند برای مقایسه و تفکر و ارائه نظرات دیگران. حال از هدف شروع کنیم. اجازه دهید کمی سوار همان ماشین Cosmos شویم و به کمی قبل سفر کنیم. چیزی حدود دو هزار سال پیش مثلا.
خودتان را به شکل یک جوان بیباک فرض کنید که رویای پادشاهی دارد. همانطور که ساگان گفت : “فکر کنید به رودخانه هایی جاری از خون، که توسط امپراطورها و ژنرالها شکل گرفت، تا در سپیده گاه غرور خود، چند صباحی را حکمرانی کنند.” حال هدف شما چیست؟ هدف اولیه شما جمع کردن سرباز است، پس بیایید برویم و کمی سرباز جمع کنیم. بعد از سرباز چی؟ حالا هدف گرفتن زمین است، پس برویم زمین بگیریم. سپس چی؟ حالا باید برویم، پادشاه حاضر را ساقط کرده، خودمان پادشاه شویم. این مثال تقریبا معنای هدف را خوب توضیح میدهد. حالا بعد از پادشاهی چطور؟ خوب، میتوانیم بخوریم و بیاشامیم و هرازگاهی زمینهایمان را وسعت دهیم.
همین مثال را متاسفانه میتوان در عصر حاضر هم بیان کرد. بیایید درس بخوانیم تا به دانشگاهی خوب برویم. بعد چطور؟ خوب کار خوبی پیدا خواهیم کرد. هدف بعدی چطور؟ خانه و ماشین خوبی خواهیم خرید و تا بازنشستگی، از زندگی لذت خواهیم برد. بعد از آن چی؟ بعد از آن، گرد دوستان در پارک جمع شده، از خاطرات تکراری روزهای کاریمان خواهیم گفت و خواهیم خندید.
و یا مثالی کمی بزرگتر، اما به همان شکل. بازیگری را فرض کنید که میکوشد اسکار ببرد. بعد از مدتها تلاش، چون هدفش اسکار بوده، یا آن را نمیگیرد یا اگر گرفت، به خاطر وابستگیاش چیز دیگری نخواهد داشت. یا مثلا من نویسنده میتوانم جایزهای مثل نوبل ادبیات را به عنوان هدفم فرض کنم و یا آن را هیچ وقت نمیگیرم و در واژه، ناامید میشوم یا اگر گرفتم، میتوانم بگویم خوب به هدف بزرگم رسیدم، بهتر است بروم و جانم را بگیرم.
تا اینجا احتمالا منظورم را متوجه شدهاید، اما اجازه دهید چند مثال دیگری بیاورم. دانشمندی مثل اینیشتین را فرض کنید. خوب او نوبل برد، اما به خودش گفت اینجا پایان کار است؟ یا به دنبال چیزهایی رفت که هنوز هم گاهی اوقات فکر میکنیم چگونه به تنهایی به چنین چیزهایی رسید! کسانی هم بودند که حتی دوبار نوبل گرفتند، اما آیا متوقف شدند؟ پس اینجا در بین این انسانهای به قول ما برتر چه چیزی وجود دارد؟ آیا آنها هدف ندارند یا به چیزی بالاتر از هدف میاندیشند؟
صحبتهای بالارا فعلا متوقف کنیم و به مبحث تغییر بپردازیم. مثال سادهای از خودم میزنم، من بعد از دیدن قسمت دوم Black Mirror احساس کردم زیاد به عددهای شبکه اجتماعی اینستاگرام وابسته شدهام و به همین خاطر رهایش کردم، آیا از منظر خوب یا بد این یک تغییر خوب محسوب میشود؟ به هیچ وجه! من تغییر کردم، نه به خاطر بهتر شدن بلکه به خاطر ترسیمی از ایدهآل و رفتن به سمت آن.
پس با این تفاسیر آیا هدفی از تغییر وجود دارد؟ جواب من خیر است! هدفی در تغییر نیست. ما تغییر میکنیم تا به چیزی که فکر میکنیم بهتر است نزدیک شویم. ممکن است یک فرد کاملا غیر مذهبی به مذهب رو بیاورد و بالعکس. آیا ما میتوانیم چنین تغییری را قضاوت کنیم؟ هرگز. اما برای آن فرد آن تغییر به خاطر شرایط و تغییر باورها بوجود آمده، پس برای او یک تغییر خوب است. چنین مثالهایی بیشمارند و اگر فکر کنید، خودتان چندین و چند مورد آن را تجربه کردهاید. حال به نظرتان چه نوع تغییری خوب است؟ به مبحث اصلی میرویم، چیزی که به نظرم مبنای زندگی ماست.
علاقه! آیا در نوشتن و علاقه من به نویسندگی هدفی وجود دارد؟ جواب یک نه غیرقابل رد شدن است. خواننده یا سیاست مداری را فرض کنید. ممکن است این خواننده بگوید من فقط به خاطر مردم میخوانم یا فردی مثل اوباما بگوید من فقط و فقط به خاطر مصالح مردمم رئیس جمهور شدم. آیا این دو حقیقت را میگویند؟ دراین جا مرز روشنی نیست اما باید به هردو گفت که شما به خواندن یا حقوق و سیاست علاقه داشتید که دنبالش رفتید وگرنه به جانتان نیافتادند که لطفا بیا و برای مردم بخوان!
این در مورد من هم صدق میکند. به این صورت که میتوانم هم از روی علاقه بنویسم و هم هدفم را دیگران و به عبارتی خواننده قرار دهم و بگویم که من فقط به خاطر مردم مینویسم و آمدهام که زندگی آنهارا متحول کنم! چنین چیزی، نه تنها یک شعار است بلکه بزرگترین دروغ به خود فرد و خود من محسوب میشود. البته میتوانم برای ارضای حس اهمیت دیگران، چیزهایی به ظاهر زیبا بنویسم و هدف را کامنتهای از دیدگاه خودم، مثبت در نظر بگیرم اما آینده چنین چیزی چه خواهد بود؟
اگر من علاقهام به نوشتن را کنار بگذارم و چیزی بنویسم که دیگران میخواهند بخوانند، آیا بعد از مدتی دچار ملالت و سررفتن حوصله خودم نمیشوم؟ بعد از مدتی به خودم نمیگویم خوب که چه؟ نوشتم که چه بشود؟ اما اگر با علاقه و فقط به خاطر میل نوشتنم بنویسم و این را قبول کنم چطور؟ اگر اعدادی مثل کامنت و لایک و اینهارا کنار بگذارم و برای رضایت خودم به خاطر استعداد بنویسم، چطور؟ آیا خسته خواهم شد؟ آیا در آخر به خودم میگویم که دیگران کامنت نمیگذارند، پس جمع کن و برو سراغ کار دیگری؟
بازهم صحبت را نا تمام میگذارم و به مبحث هایی مثل امید و هدف میپردازم. فیلمی را تصور کنید که در پایان به شما تصویری نشان میدهد و شما حسابی امید به زندگی میگیرید و به خودتان میگویید که من متحول شدم، بروم و دنیارا تغییر دهم. پس شما با تصویری و کلمهای به نام امید، هم برای خودتان هدف در نظر گرفتید و هم تمایل به تغییر برای آن هدف پیدا کردید. از شما سوالی میپرسم، آیا به نظرتان همین الان من نمیتوانم با چند کلمه زیبا و قشنگ، در شما امید بوجود بیاورم؟ به گمانم که بتوانم. حتی میتوانم برایتان چندتایی هدف هم بسازم. میتوانم چند جمله زیبا بیاورم و شما حسابی انرژی بگیرید.
اما اینها به کنار، با قرص و مواد مخدر چطور؟ به نظرتان این دو بهتر از امید و هدف جواب نمیدهند؟ خوب از لحاظ فکری، چه چیزی بهتر از یک راه سریع برای پیدا کردن شادی و آرام شدن! پس چرا به دنبال فیلمهای امیدبخش میروید، بیایید چندتایی از این قرصها پیدا کنیم و خودمان را خلاص کنیم. این طور بهتر نیست؟ خوب ما که به دنبال چیزهایی بیرونی برای پیدا کردن معنای زندگی هستیم، چرا راه آسانتر و مطمئنتر را پیدا نکنیم؟
جواب سوالتان هرچه که باشد، من به این باور رسیدهام که هدف، امید و تغییر تا یک جایی جواب میدهند، بعد از آن یک چیز مهم تری هست. چیزی فراتر و آن صرف علاقه است. آموختهام که نه نیازی به چیزهای امیدبخش دارم نه نیازی به هدف نه قرص و مواد مخدر. چون دیگر به این بینش رسیدهام که هدف، فقط و فقط محدودیت است و اگر بخواهم نوبل را مثلا به عنوان هدفی قرار دهم، از نوشتن هزاران کلمه به گمان خودم زیبا ناکام میمانم.
به این نتیجه رسیدهام که امروزه افرادی مثل ریاضی و فیزیکدانان، به سطحی به نام بینهایت رسیدهاند. آنها به خوبی فهمیدهاند که یک روز خواهند مرد و همه آن آی کیوها و دانشها و دستاوردها از بین خواهند رفت، همانطور که ستارگانی بزرگتر از تصور ما از بین میروند، اما میدانند که چیزی، زیباتر از فهمیدن و نزدیک شدن به جواب وجود ندارد. پس چرا ما تغییر میکنیم؟ چرا وقتی جهان و جهانهایی شاید از هم میپاشند، ما تغییر میکنیم؟
به گمانم کلمهای به نام خودخواهی، از لحاظ خوب یا بد، بهترین جوابی باشد که من، شما و سوم شخصی تغییر میکند. حال، منظورم از خوب یا بد چیست؟ فرض کنید اندیشه و احساس من، که از همان کودکی که هیچ چیزی نمیدانستم، در من علاقه به نوشتن را بوجود آوردند. دست خودم که نبود و نیست، دوست داشتم که بنویسم. حال بعد از گذشت مثلا 20 سال از آن زمانها، من هم اندیشه و هم احساسم را بکشم و بگویم که بیخیال، که چی! حال کدام، خودخواهی خوب و کدام خودخواهی بد خواهد بود؟
آیا این که تغییر کنم تا بتوانم با ورزش، احساس بهتری داشته باشم، خودخواهی بد است یا خوب؟ یا به جای علاقهام به نوشتن، راه آسانتر را انتخاب کنم و این وقتهای آزادم را در تخت خوابم سپری کنم، خودخواهی خوب است یا خودخواهی بد؟ فکر کنم الان به خوبی متوجه شده باشید که چرا تغییر میکنیم. آیا تغییر میکنید که آدم بهتری شوید، چیزی که جامعه از شما میخواهد یا تغییر میکنید تا به احساس و اندیشهتان پاسخ دهید؟
اجازه دهید به این مطلب جالب وبلاگ آوانگارد بپردازیم: (زندگی روزمره نویسندگان بزرگ)
البته اشاره کنم که اصلا هدف اینجا نویسندگی نیست و شامل هرکسی که به سمت علایقش رفته میشود و در اینجا، علاقه به روزمرگی تبدیل شده نه روزمرگی به علاقه!
ری برادبری : علاقهی عجیبم، من رو به سمت ماشینتحریرم میکشونه! اصلا شاید بخاطر علاقه ماشین تحریر نویسنده شدم. هرروز این علاقه وادارم میکنه تا ۱۲ ساعت از وقتم رو با اون بگذرونم. البته این وسط ممکنه اتفاقات برنامهریزی نشدهای پیش بیاد. ولی معمولا اون اتفاقات هرچقدرهم که اجتناب ناپذیر باشند، نمیتونند من رو از برنامهی اصلی خودم، که نوشتنه منصرف کنند. چرا که یک شخصی توی مغزم مدام به من میگه برو بنویس!… من هرجایی میتونم کار کنم، من توی اتاق خواب نوشتم. و اصلا زندگی کردم! من بچه که بودم وقتی پدر و مادرم توی اتاق حرف میزدند من توی نشیمن مینوشتم اما این مسئله آزارم میداد. تااینکه جایی رو در زمان تحصیل در یو.سی.ال.ای پیدا کردم که در ازای ۳۰ سنت به شما اجازه میداد، ۳۰ دقیقه تایپ کنید.
ژوان دیدیون : من به ساعتی تنهایی در طول روز احتیاج دارم. معمولا قبل از شام این اتفاق میافتد. و زمانیست که کار روزنهام تمام شده! دیگر سعی میکنم خیلی به آن روز فکر نکنم. چون پروندهاش بسته شده. بنابراین سعی میکنم از نوشیدن لذت ببرم. این کار من رو به سمت نوشتن سوق میدهد. میتوانم بگویم این بازه خیلی مهم است. چون حالتی برزخی برای من ایجاد میکند تا ازگرداب روزمرگی فارغ بشم. بعد کار اصلی من شروع میشود: نوشتن در سکوت شب.
اما وقتهایی که در حال نوشتن کاری (قراردادی شده) هستم، اصلا دوست ندارم بیرون بروم یا کسی را برای شام دعوت کنم. چون در اینصورت زمان را بیهوده از دست میدهم. و اگر من زمان نداشته باشم و مجبور به انجام کاری عقب افتاده در روزهای آتی باشم آنکار را بد انجام میدهم. یک مسئله دیگر هم مربوط به زمانیست که به پایان کتاب نزدیک میشوم. در این شرایط ناچارم بیش از هرزمان دیگری با کتاب نزدیکی کنم. چیزی شبیه همخو.ابگی. در این شرایط کتاب برای من مثل یک آشنا میماند که مرا به خانهاش دعوت میکند تا چیزی را به اتمام برسانیم. ممکن است فکر کنید من دیوانه هستم اما عمیقا باور دارم که کتابی که در دست نوشتن دارم حتی در خواب نیز من را رها نمیکند.
جک کروآک : … میزکار من در اتاق خواب و نزدیک تختخوابم قرار دارد. با نور ملایمی در نیمه شب و یک نوشیدنی برای وقتی که خسته شدم. اینها برای من ایدهآل است. اما اگر شما خانهای نداشته باشید، اتاقی در یک متل یا جایی اجاره کنید تا کسی مزاحم کارتان نشود.
سوزان سانتاگ : …نوشتن من ناگهانیست. محصول نوعی طوفان ذهنی ست. من موقعی مینویسم که مجبور باشم. معمولا این اتفاق زمانی در من میافتد که ایده به من فشار وارد میکند. زمانی که احساس میکنم این ایده به اندازه کافی در ذهنم بزرگ و بالغ شدهاست و حالا زمان آنست که بیرون بیاید. وقتی اینکار را انجام میدهم، (یعنی زایش ایدههایم) خیلی کم میخوابم، بیرون نمیروم و حتی یادم میرود غذا بخورم. چون برایم درست پیاده کردن ایدهام از هرچیزی مهمتر میشود.
همینگوی : وقتی من قصد نوشتن یک کتاب یا یک داستان را دارم، صبح زود بعد از طلوع آفتاب بیدار میشوم. برایم فرقی نمیکند حال نوشتن ا داشتهباشم یا نه، هیچکس این قائه را برهم نمیزند. کرم نوشتن مرا رها نمیکند. وقتی نوشتهام را میخوانم در حین خواندن مرحله بعدی کارم به ذهنم خطور میکنم و من خواندن را متوقف میکنم و کار را جلو میبرم. اگر از ساعت شش صبح هم شروع کنم به نوشتم حتی تا طلوع ماه در آسمان نیز مینوسم. به شرطی اینکه خالی نباشم. وقتی در ذهنم چیزی نباشد نمینویسم. گاهی وقتها هم ذهنتان خالیست اما احساسی در آن پرسه میزند. شبیه وقتی که به یک آدم ناشناس دل میبندند. در چنین شرایطی میتوان شعر گفت. و برای من وقتی این اتفاق بیفتد کارم را منقطع میکند. در چنین شرایطی ادامه کار برایم سخت میشود. این وضعیت کمی پیچیدهاست. بیشتر از این نمیتوانم توضیح بدهم.
پیشنهاد میکنم مطالب کامل را در خود وبلاگ بخوانید. اما خوب هدف از اینها چه چیزی بود؟ به نظرم نوشتههای بالا به خوبی علاقه را نشان میدادند. افرادی که برای رسیدن به ایدهآل و خواستهشان، شب و روز، هدف و بیهدف، امید و این چیزهارا نمیشناختند و فقط دوست داشتند آن ایده را به واقعیت تبدیل کنند. این فقط شامل حال نویسندگان نمیشود، خیلی از انسانها به بینشی میرسند که میفهمند علاقه و خلق کردن ایده، فقط و فقط آنهارا راضی نگاه میدارد.
اما با همه اینها، همانطور که گفتم به تضاد و تکامل اعتقاد خاصی دارم و این جا هم به نظرم صرف علاقه شاید خوب باشد، اما میتواند گاهی اوقات پشیمانی به بار بیاورد. همین خود من را فرض کنید که با علاقه در حال نوشتن مجله هستم و مثلا پدرم برای کاری از من کمک میخواهد و این جواب من به اوست :” پدر من دارم مردم و دنیارا تغییر میدهم، با من کاری نداشته باش، زیر لب: از دست این قدیمیا که مارو درک نمیکنن”
چنین تصویری حداقل برای من یکی خوشایند نیست! به گمانم درصدی از علاقه و اهمیت به دیگران، فرمول خوب و بهتری باشد! یک ویدئوی جالب هم خوب در تضاد با این حرفم معرفی میکنم. این ویدئوکه آقای تایسون راوی آن است، به احترام والدین به فرزندان و نایستادن در برابر آرزوها و خواستههایشان میپردازد. به جرات ویدئوی زیباییست و به نظرم اگر ما به اطرافیانمان احترام بگذاریم ونشان دهیم که خواستههایشان برایمان مهم است، همان را هم که واقعا دلمان میخواهد از آنها دریافت میکنیم.
تصویر بالا که این را هم در آوانگارد دیدم، به نظرم یکی از بهترین تصاویر برای انتقال منظورم است. حال با همه اینها، تغییر، هدف، امید و اینها آیا به نظرتان کافیاند؟ یا به گمانتان یک چیز بیشتری هم وجود دارد؟ آیا خودخواهی خوبیست که آسودگی، یعنی خوابیدن و خوردن را انتخاب کنیم؟ خوب به نظرم هدف در زندگی همین است دیگر! من کار میکنم تا پول در بیاورم و غذاها و رختخواب های بهتری داشته باشم.
یا تلویزیون بهتری بخرم و با گجتهای گوناگون خودم را سرگرم کنم. هدف از این بهتر میخواهید؟ خوب عقل سلیم من میگوید اینها چیز بدی نیستند، چه چیزی بهتر از یک تشک نرم برای خوابیدن و به آرامش رسیدن؟ چه چیزی بهتر از روزمرگی و چالش نداشتن؟ دست خودم که نیست، عقلم میگوید و تحلیل میکند که این برای تو بهتر است. خوب منم میگویم باشد، بگذار این طوری زندگی کنم. اما اگر روزی احساس کردم یک چیزی کم است و یک جایی آن ته دلم، احساس پشیمانی کردم، عقلم جواب خاصی نخواهد داد، خیلی ساده میگوید خودت انتخاب کردی!
حال آنکه هرطور میخواهید زندگی کنید، تغییر کنید یا نکنید. دنبال هدف بگردید و بدانید که به جوابی نخواهید رسید چون کل جهان به این عظمتی هدف خاصی ندارد. در فیلمها و کتابها به دنبال امید بگردید و حتی روزمرگی و چیزهایی مثل حوصله و خستگی و اینهارا هم امتحان کنید.اما وقتی به این نتیجه رسیدید که یک چیزی کم است و انگار نیست، در احساستان جستجو کنید و ببینید چه چیزی را ازقلم انداختهاید.
گفتههایم را با دیالوگ زیر به پایان میرسانم و امیدوارم روزی به این بینش برسید که بدانید و متوجه شوید که چیزی به اسم هدف و محدودیت، متعلق به سالهای قدیم بودند. این روزها، بسیاری فهمیدهاند که بینهایت، جواب بهتری برای سوالهایشان است.
بی توجه به باقی جهان
محبوس و ساکن در جهانی به مثابه زندان، در پهنه عظیم کیهان، گرفتار در پوستی از گردو
چطور از این زندان گریختیم؟
تلاشی از محققانی در نسلهای متفاوت، که پنج قانون ساده را از بر کردند.
قدرت پرسشگری. هیچ ایدهای درست نیست، صرف آنکه گویندهای دارد؛ از جمله گفته های خود من.
اندیشه و تفکر خودتان را داشته باشید.
از طریق سوال، خود را به زیر سوال ببرید.
هیچ چیز را باور نکنید چون احساس خوبی از باور آن به دست میآورید. باور کردن چیزی، آنرا تبدیل به واقعیت نکرده و بر سازندهی آن نیست.
فرضیههای خودرا با مشاهدهگری و تجربه، آزمایش کنید. اگر فرضیه مورد علاقهتان در آزمایش شکست خورد، آن فرضیه اشتباه است، با مسئله کنار بیایید.
در جستجوی شواهد و قراین باشید؛ به هرکجا که شمارا خواهند برد.
اگر مدرکی ندارید، قضاوت نکنید.
و شاید مهمترین آن قانونها، به یاد داشته باشید، شما هم میتوانید مرتکب اشتباه شوید. حتی مشهورترین دانشمندان نیز، در مورد پارهای از مسائل اشتباهاتی کردهاند. نیوتون، اینیشتین و هر دانشمند بزرگی در طول تاریخ، همگی اشتباهاتی کردهاند. البته که اشتباه کردهاند. آنها هم انسان بودهاند.
علم، راهی است برای جلوگیری از فریب خودمان و دیگران.
بخش آخر : دانستن قدمت زمین و یا فواصل ستارگان، یا چگونگی تکامل حیات، چه فرقی به حال ما خواهد داشت.
خب، قسمتی از آن بستگی دارد به بزرگی جهانی که در آن زندگی میکنید. بعضی از ما جهان کوچکی را دوست داریم، اشکالی ندارد، قابل فهم است.
اما من جهانی بزرگ را دوست دارم. و زمانیکه تمام آنرا به عمق قلب و ذهنم میبرم. به وسیله آن تعالی مییابم. و آن زمان که این احساس را دارم، میخواهم واقعی بودن آن را لمس کنم. که آن احساس تنها در چهارچوب ذهن من رخ نداده است. زیرا تنها چیزی که اهمیت دارد، حقیقت است.
و تمام تخیلات ما، در مقابل واقعیت شگفت انگیز طبیعت، هیچ چیزی نیست. میخواهم بدانم در دل تاریکیها چیست. و قبل از انفجار بزرگ چه رخ داده است. من میخواهم بدانم در پشت گسترهی عظیم افق کیهانی چه چیزی نهفته وحیات چگونه آغاز شده است. آیا نقاط دیگری در کیهان وجود دارد که ماده و انرژی جان گرفته باشد و حیات یابد و آگاهی داشته باشد؟
میخواهم اجداد و نیاکانم را باز شناسم. همهی آنان را. میخواهم حلقهای مستحکم و قوی در تواتر نسلها باشم. میخواهم حافظ فرزندانم باشم. و تمام کودکانی که در آینده خواهند آمد.
ما، کسانی که با چشمها و گوشها، افکار و احساساتمان کیهان را دربر گرفتهایم. شروع به یادگیری آغاز و منشامان کردیم. مواد ستارهای در فرآیند تکوین ماده، جستجوی آن مسیر طولانی که به آگاهی رساندن ما و دیگر جانداران این سیاره، حامل میراثی اسطورهای از کیهان هستیم. دربر گیرنده میلیاردها سال.
اگر این دانش را در قلب بنهیم، اگر طبیعت را آنچنان که هست، شناخته و بدان عشق بورزیم. آنگاه بی شک توسط نوادگانمان به عنوان حلقهای خوب و مستحکم در چرخه حیات به یاد خواهیم آمد. و کودکانمان این مسیر جستجو را امتداد خواهند داد. دیدن خود ما، آنگونه که پیشنیمان را دیدیم، کشف حقایقی که هنوز غیرقابل تصوراند، در پهنهی کیهان.
عکسهای هفته
به نظرم عکاسی فقط یک هنر نیست، به نوعی ماجراجویی هم محسوب میشود و چه بسا عکاسانی که برای گرفتن حتی یک عکس مورد علاقهشان، زندگی راحت را کنار گذاشته و به دنبال آن سوژه، دنیارا زیرپا گذاشته اند. کارول یکی از همین عکاسان است که به عکاسی از کوه علاقه خاصی دارد. به نظرم وقتی کاری را از روی علاقه انجام میدهیم، کاری به بازده و نظرات دیگران نخواهیم داشت، بلکه یک لحظه دیدن آن کار و احساس لذت برایمان کافی خواهد بود. حتما تصاویر کامل را در منبع مشاهده کنید.
برویم سراغ اینستایی های خوش ذوقمان. مصطفی میر طالب شاید تازه به جمع عکاسان اینستاگرام پیوسته باشد، اما تصاویش واقعا خوب و خوش احساس هستند، واقعا! همین یک عکسی که من انتخاب کردم، به اندازه کافی احساس عکاس را منتقل میکند.
دقت کردهاید بعضی عکسها، لوکیشن و سوژه خاصی ندارند، اما یک جورهایی به دل مینشینند؟ h.rebel از همین عکاسهاست که عکسهایش واقعا احساسی خوب به آدم میدهند.
صداهای هفته
آلبوم 8بیتی مارتین شمعون پور واقعا آلبوم جالب و کمی عجیبی است. آدم حتی میماند چطور احساسش را بیان کند! آهنگها، آهنگهایی شناخته شده و نام آشنا هستند، اما کمی تفاوت دارند. پیشنهاد میکنم حتما چندتایی از آنهارا گوش کنید.
آلبوم دوممان، آفتاب های همیشه، اثری از بانو آیدا شاملوست که به نظرم آلبوم جالب و تکی در نوع خودش است. یکی دودقیقه صحبتهای خود آیدا شاملو و بعد موزیکی بی کلام یا همراه با موسیقیای انگلیسی. آلبوم زیبا و در کل آرامش بخشیست. به نوعی، قدرت موسیقیست که وجود فیزیکی و قابل دیدنی ندارد اما چه از لحاظ انسانی چه طبیعی همیشه آرامش بخش بوده و خواهد بود.
ایدههای اپلیکیشنی
احتمالا از خودتان بپرسید که این دو آلبوم بالارا از کجا بشنویم. بدون شک، با اپها و سرویسهایی که به صورت رایگان، موزیک پخش میکنند، آشنایی دارید و میدانید که درقبال کمی هزینه، میتوانید حتی موزیک هارا دانلود کنید. اما ایراد این اپها در این جاست که زیاد به درد ایران نمیخورند. به تازگی با اپلیکیشن هدفون آشنا شدهام که واقعا حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد. طراحی واقعا خوب و مدرن را که یک طرف بگذاریم، میرسیم به آرشیو قدرتمند آن که از بیپ تونز بهره میبرد و برخلاف خود بیپتونز، به شما اجازه میدهد که موسیقی هارا به رایگان، کامل بشنوید و با هزینه واقعا ناچیز سه هزار تومان، به مدت یک ماه، هرچقدر که دلتان میخواهد به صورت رایگان دانلود کنید. قصد تبلیغ ندارم و واقعا از عرضه این اپ خوشحالم. البته اپلیکیشن باگهایی هم دارد که گاه آزاردهنده میشوند، هرچند که امیدوارم به زودی همه آنها حل شوند.
اپ دوممان هم به Zapya اختصاص دارد. احتمالا نامش را شنیده باشید، اما اگر با آن آشنایی ندارید، پیشنهاد میکنم حتما دانلودش کنید. به خصوص در آیفون و درکل ios که واقعا کار آدم را راحت میکند. اپ، وظیفه انتقال فایل با استفاده از وای فای را دارد و همین، باعث سرعت انتقال بسیار بالا و صدالبته اتصال بسیار راحت میشود.
این نوشتهها را هم بخوانید
با تشکر از همه زحماتی که برای جمع آوری و نوشتن مطالب میکنید، استدلالی که برای رد کردن نظر تایسون درباره هوش آوردید صحیح نیست. دانش در اثر انباشت تجربه (بخصوص تجربیات متفاوت ناشی از متفاوت اندیشیدن) ایجاد میشه. بزرگترین عامل کنجکاوی، متفاوت اندیشیدن، کشف مهارتها و افزایش توانمندی هم همین هوش هست. خیلی مطمئن میشود گفت در فرآیندهای تکاملی هوش بالاتر لاجرم منجر به برتری گونهای خواهد شد. مثلاً شما اگر صد برابر انسان باهوشتری باشید نسبت به اطرافیان و جامعه خود برتری پیدا خواهید کرد و سعی خواهید کرد در طول زمان برونداد هوش خود را در قالب فناوری و نوآوری عرضه خواهید نمود تا این برتری را ملموس کنید. نکته اصلی این است که کلید در این بخش گذشت زمان (به مفهوم تکاملی) است و اینگونه نیست که هوش بالاتر در لحظه منجر به برتری شود.
پیروز و سربلند باشید
سپاس بسیار برای توضیحات.
ببینید، یه جاییش آقای تایسون میگن که من حسودی میکنم اون موجودات رو اگه نبینم. الان منظور منم این جاست که اون موجودات، شاید خیلی برتری نسبت به ما داشته باشن، شاید به قول آقای تایسون یک درصد ژن بالاتر از ما داشته باشن، اما آیا این یک درصد از همون لحظه ای که نسبت به ما بیشتر شد، موجب برتریشون نسبت به ما شد؟ یا روندی رو طی کردن؟
آقای تایسون میگن که فرض کنین بچه های اونا، از همون بچگی، سمفونی های بتهوون رو عین آب خوردن بنویسن. منم اینو قبول میکنم، اما آیا از همون لحظه اول پیدایششون این طوری بودن؟ منظور من اصلا تکامل و اینا نیست، منظورم اینکه چطور یک درصد یا هزاران درصد بالاتر، میتونه موجودی رو پدید بیاره که از همون اول برتر باشه. چطوری یه موجود میتونه بدون تخل و تصرف فناوری و از لحظه خلقش به صورت آماده، برتری داشه باشه. فرض کنیم ما بواسطه فناوری، بچه ای رو بدنیا آوردیم که باهوش بود و به فرض یک درصد بالاتر از ما بود. اما این درصد، به خاطر دخل ما ایجاد شده و این ما بودیم که با یه درصد کمتر اون یه درصد بیشتر رو بوجود آوردیم. نتیجه من اینکه آقای تایسون فکر میکنن یک درصد بیشتر چه قدر نسبت به ما برتر بود، اما این یه درصد چگونه بوجود میاد و چگونه نسبت به ما برتر میشه.
به شدت طولانی بود، یکم کمتر کنید مطالب مجله را و البته متنوع تر. خوب بود دست شما درد نکنه ولی به نظرم از حد استاندارد قبلی خارج بود.
من خودمم هیچ وقت نمیخوام طولانی بشه و واقعا عذر میخوام ولی خوب آدم باید یه جوری کامل کنه و دلم نمی خواست که ناقص بمونه : )
همیشه عالیه.ممنون .چه لزومی داره حتما کم حجم و کوتاه باشه.برای علاقمندان مطالعه کمیت مهم نیست بلکه کیفیت متن مهمه،که همیشه تو این مجله ها رعایت می شه.با تشکر فراوان از زحمات شما
در مقابل فکر میکنم حجم بالا بهتر باشه، واقعن جای مطالب طولانی که کل روز تعطیل مشغول نگهداره ما رو خالی بود. مثلن میشه به جای یهدفعه خوندن، در چند بخش خوند.
عالی بود سیناجان، ضمنا دلم نیومد اینو نگم که آوردن فرندز و انجمن شاعران مرده کنار هم، کار ناجوانمردانه ای بود :-) ! ولی با موضوع مجله خیلی می خوند، فکر می کنم انسجام مطالب و قدرت تاثیرگذاری نوشته های این شماره خیلی بالا بود. بعد از فوت ِ آقای کتینگ، چهل روز تصویر دسکتاپم شده بود صحنه ای که شاگرداش روی میز وایسادن. ضمنا فکر می کنم بخشی از انگلیسیم رو مدیون فرندز هستم، بعد از خوندن این مطلب شروع کردم دوباره ببینمش. در کل خیلی حال داد
درمورد فرندز و پل چوبی من هم حس شما را دارم.
زیرنویس فارسی مستند گوگل هست؟
خودمم زیاد دنبالش گشتم ولی نیست گویا. حیف واقعا بدون زیرنویس. ولی راحت میشه فهمید : )
سلام به همگی
یه صبح جمعه و یه مجله خواندنی دیگه
اینم نظرات من:
بخش معرفی فیلم و سریال خوب بود و توضیحاتتون در مورد فیلم کافی و خوب بود.نمیدونم چرا تابحال از فرندز خوشم نیومده بااینکه دربین دوستانم هم رایجه و تشویق میکنن به دیدنش!!…البته باید بگم حتی یه قسمتشو هم ندیدم و شاید دارم با بی انصافی نظرمومیگم….فک کنم بهتر باشه ی چن قسمتیشو ببینم اگه فرصتی داشته باشم…
======================================================
درمورد بخش معرفی کتاب هم :باتوجه به علاقه ام به فیزیک(و اینکه به طور اتفاقی (!) دانشجوی فیزیک هم هستم) ،خب 2 کتاب اول برام جالب بودند بخصوص اینکه دیگه از فرمولها و روابط ریاضیش خبری نبود!:)))….کلا فیزیک چیز جالب وعجیبیه….
========================================================
بخش مستند: در ابتدای خوندن مجله به یاد موضوع مجله قبل افتادم و در پی اون داشتم فکر میکردم دوتا از مستند های میچیو کاکو رو که قبل ترش دیده بودم معرفی کنم که دیگه با بخش مستند مواجه شدم و دیدم شما زحمتشو کشیدین! البته یه مینی مستند دیگه هم هست که میچیو کاکو در اون ادعا میکنه وبعضا اثباتش هم میکنه که رویا های انسان قابلیت به تصویر درآوردن را دارد!!!و….نمیدونم ادامه مستندی که گذاشتین هست یا نه …ولی به همه پیشنهاد میکنم ببیننش.
=======================================================
بخش هدفمندی اهداف!!: از قسمتی که از سایت آوانگارد با عنوان “زندگی روزمره دانشمندان بزرگ ” بسیار لذت بردم.
=======================================================
بخش عکس : تصاویر واقعا تحسین برانگیز وبودند و حس غیر قابل توصیفی رو به ادم میداد…(به یا د رصد هایی ک با بچه ها رفتیم افتادم..:)…..:(
=======================================================
آلبوم آفتاب های همیشه :3 تا آهنگشو گوش کردم ، خود موسیقی بیکلامشو بیش تر دوست داشتم..
…من هم از طرف خودم آلبوم های گروه “secret garden” و یانی رو که شاید همتون باهاش آشنایی داری رو پیشنهاد میکنم گوش بدین.
========================================================
و در آخر هم تشکر از مجلتون…
همگی شاد و پیروز باشید
بسیار ممنون میشم اگه مستندای آقای کاکو رو نام ببرین : )
خواهش میکنم.میتونید به سایت آپارات برید و اسم میچیو کاکو رو سرچ کنین ویا به لینک های زیر بروید:
+:)بیشترشون زیرنویس دارن تاجاییکه یادم میاد.
http://www.aparat.com/result/%D9%85%DB%8C%DA%86%DB%8C%D9%88_%DA%A9%D8%A7%DA%A9%D9%88
http://www.aparat.com/v/5HgJr
http://www.aparat.com/v/ZcRf3
بسیار عالییییییی
اولین باره که مجله یک پزشکو کامل میخونم:))
راستشو بخوای درک مطالب واسم سنگین بود
فک کنم بخواطر اینه که سریال فرندز رو ندیده بودم :(
متاسفانه فیدبیو واسه ویندوزفون هم یه اپ نمیسازه تا ما هم بتونیم استفاده کنیم :(
عکاسا و عکسا هم خیلی خوب بودن:)حس خیلی خوبی به ادم میده
راسی سینا خان یه سری به وبلاگمون بزن خوشحال شیم :))))
یه کلیپی بود تو همین بیگ بنگ که دانشمندا جمع شده بودن و صحبت میکردن. حرفای خیلی خوبی زدن اما یه جاییش گفتن که اگه برای چیزی مثل زبان پنج سال وقت صرف میکنین، برای ریاضی هم انقدر وقت صرف کنین.
در مورد مطالب هم همینطور، مهم نیست یه چیز یه چقدر پیچیده و عجیبه، رفتن تو عمقش باعث میشن اون چیز هم ساده تر بشه هم زیباتر، هرچند که پیچیدگیش سرجاش میمونه اما آدم اون بطن مطلبو بهتر درک میکنه : )
بسیار عالیییییی
بسیار عالی مخصوصا قسمت “هدف، امید، تغییر”
فقط کاش فونت سایتتون رو تغییر بدید، موقع مطالعه این متن های طولانی چشم رو اذیت میکنه.
موفق باشید
حرفاتون در مورد هدف و محدودیت و بی نهایت شدن منو سر درگم کرد یکم میترسم
خیلی خیلی خلاصه و ساده بگم. دنبال علاقتون برین و سعی کنین تو اون زمینه بالا و بالاتر برین. کاری نداشته باشین هدفش چیه، آخرش که چی و اینا. آدم وقتی به کاری که با وجودش انجام داده نگاه میکنه، همه اون سوالا از بین میرن و یه لذت خالص باقی میمونه : )
سلام
وقتی black mirror رو پیشنهاد دادم بهتون ، خودم دوره ی نقاهت سریال رو گذرونده بودم و تقریبا مطمئن بودم تاثیرات عمیقی بر تک تک بینندگانش خواهد گذاشت! ولی شوک اولیه ی factها یی که به بیرحم ترین شکل ممکن روبروی چشمانمان قرار داده میشود به مرور تعدیل شده و در نهایت به سبک تر شدن کوله پشتی همراه زندگی مان منجر خواهد شد! سنگینی ای که هر روز حتی ناخوداگاه در حال تحمل آن بر دوش ذهنمان هستیم! سیاهی تصویری که این آینه عرضه می کند ارمغانش سبکی تحمل پذیر هستی است!
پ.ن: به قول دوستی ، انسان همیشه در پی حقیقتی است که با رسیدن یا احساس نزدیک شدن به آن شروع به فرار از همان حقیقت خواهد کرد! بی خبری و سرخوشی ناشی از پدیده ها نیز همان میل به فراموشی و فرار از این black و تلخی است! پدیده هایی مثل فرندز!
موفق باشید
البته یه راه دیگه هم هست و اونم قبول کردن واقعیت و فرار نکردن ازش. من این واقعیتو قبول دارم که نمیتونم به اون روابط انسانی که دلم میخواد تو این عصر داشته باشم برسم و ازش فرار نمی کنم چون سرعت پیشرفت خیلی بالاتر از خواسته شخصی منه. اما میتونم یه حدی ازش رو داشته باشم و برای نگه داشتنش تلاش کنم، به همین خاطر سعی کردم کلا وایبر و شبکه های اجتماعی رو ول کنم و روابط نزدیکم رو قوی تر کنم و چه بسا آدمایی رو پیدا کردم که اوناعم اینجورین. ساده بگم، آدم اون چیزی رو که میخواد بدست میاره، فقط باید از حقیقت فرار نکنه. حال حقیقت چیه… به گمانم اون چیزیه که ما می سازیم و بعد ازش فرار میکنیم چون رسیدن بهش ترسناکه و چه چیزی ترسناک تر از دونستن سوالاتی که یک لحظه اتفاق می افتن و سوالاتی که یک عمر وقت میبرن!
از وقتی که می گذارید ممنونیم.
بخش معرفی کتاب مفید بود :)
به نظرم بهترین شماره مجله تا الان بود.
عالی بود ممنون……
عالییییییییی بود ممنون
نوشته های سینا یچیز دیگست.حس طراوت و تازگی داره :)
سلام
جای داره واقعا از زحمتی که کشیدید تشکر کنم. به ویژه معرفی سریال فرند. قسمت سریال فرندز رو که خوندم دیگه بقیه مطلب رو نخوندم و گفتم بیام اول نظرمو بدم بعدش بخونم.
سریال فرندز بهترین سریال کمدی هست که من تا حالا دیدم. طنز واقعی. بعضی از قسمت هاش واقعا اشکتو در میاره. دوستی، صمیمیت، راستی و … رو به خوبی نشون میده. (بر خلاف اکثر بقیه فیلم های کمدی که صرفا سعی در خندادن می کنند به هر قیمتی)
من هر اپیزود این مجموعه رو 3 بار حداقل دیدم. بهترین فصل ها از نظر من 2و5و7و9 هستند.
قسمت های قشنگ زیاد داره ولی به نظر من قشنگترین قسمتش اون قسمتیه که سر مسابقه جوی و چندلر آپارتمانشو با مونیکا و ریچل عوض می کنند. من اون موقع ظهر بود که این قسمتشو دیدم. اینقدر خندیدم که همه از صدای خنده من بیدار شدن.
در پایان تشکر میکنم از نویسنده که سریال فرندز رو یادوآری کردن و به همه توضیه می کنم این سریال از همین امروز شروع کنن به دیدن با اینکه قست اولش مربوط به 20 سال پبشه اما سریال اصلا کهنه و قدیمی نیست
با تشکر – خب من برم بقیه مجله هفتگی رو بخونم D:
واقعاً خسته نباشید. خیلی خوب بود. متشکرم از شما.
سلام
آقای سلماسی من یه سری از مطالب OnEver رو بوک مارک کرده بودم که توی فرصت مناسب بخونم اما سایت Down شد و دیگه نتونستم به مطالب دسترسی داشته باشم
میخواستم بپرسم چطوری میتونم بهشون دسترسی پیدا کنم و مطالعشون کنم ؟
سپاس
فکر کنم از این آدرس قابل دسترسی باشه : )
http://web.archive.org/web/20130805063313/http://onever.ir/
این جمله که نوشتید” کل جهان با این عظمت هدف خاصی ندارد” برام قابل هضم نیست!
متوجه منظورتون نمیشم، مگه میشه این هم نظم و قانون هدف خاصی رو در پی نداشته باشه!؟
بستگی به این داره که نظم رو از چه دیدگاهی و چگونه تعریف کنین. آیا این که زمین و ماه و خورشید و سیاراتی، یه فاصله ای از هم دارن و حیات هست و اینارو نظم در نظر میگرین یا چیز دیگهای رو : )
خب چیزایی که گفتید همه بنظرم توش یه نظم خاص هست و اگر ما متوجه نظم موجود در چیزی نشیم دلیل بر این نیست که نظم نداره. من میگم خلقت نظم و قانون خودش رو داره و هر نظم و قانونی برای حصول هدفی هستش. وقتی یه الگوریتم مینویسیم یه هدف نهایی و یه کاربرد خاص داره و داخل اون الگوریتم هزاران الگوریتم کوچکتر داریم که ممکن هست بی اهمیت و بی جلوه نمایش بدن ولی اگر نباشن اگر درست کار نکن، به الگوریتم اصلی ضربه میخوره. دنیا هم بنظرم اینطوریه
قبلا نو یک سایتی مینوشتید که خیلی وقته دیگه فعال نیست و البته با قلم طنز بود، خیلی اون سبکتون رو میپسندیدم.
جالبه که فرض کردین هدف دار بودن یه کماله! ینی اگه دنیا هدفی نداشته باشه مث اون الگوریتم ناقصه! و کار نمیکنه. این شیوه ی نگاه به دنیا خیلی نگاه درستی نیست( یادی بکنیم از کتاب های دبیرستان که اینجوری میخواستن بعضی فرضیات رو “بدیهی” جلوه بدن ! )
اگر ما متوجه چیزی نشیم دلیل بر اثبات چیزی نیست، اگر هم ما متوجه چیزی نشیم دلیل بر رد چیزی نیست !
من جایی ننوشتم هدف دار بودن کماله. چون هر هدفی واقعا کمال نداره و ممکن هست چیزی جز اشتباه هم نباشه ولی از همون اشتباه هم اگر طرف درس بگیره میشه تجربه و در جهت درست میتونه ازش استفاده کنه.
بایاس من رو هدف دار بودن دنیا تعریف شده بخاطر این میگم دنیا با این نظم مطمئنا هدف داره. یه خلقت بی همتا که وقتی واردش میشی، اگر چیزی رو بتونی درک کنی واقعا برات حیرت انگیز میشه، خب حتما یه چیزی رو داره دنبال میکنه، شاید هم متوجه نشیم که اون چیز چی هست. و در مورد الگوریتم، تا حالا الگوریتمی دیدید که خروجی نداشته باشه!!
بگذریم. شاید من دارم بد مینویسم یا بد میخونم و شاید هم برعکسش، بالاخره آگاهی و جهان بینی همه آدما مثل هم نیست و رو برداشتشون هم تاثیر داره :)
خسته نباشید این شماره خوب از کار در آمده بود
من هم دو بخش کوچک بهش اضافه میکنم
یکی افزونه Hacker Vision هست برای کسانی مثل خودم که ممکنه مجبور به مطالعه مطالب طولانی با زمینه روشن باشند به خاطر سادگی و عملکرد خوبش بیشتر از سایر گزینه ها به درد من خورد
https://chrome.google.com/webstore/detail/hacker-vision/fommidcneendjonelhhhkmoekeicedej
دیگری هم آهنگ نگارا از آلبوم فصل عاشقی سالار عقیلی
هفته خوبی در پیش داشته باشید
سلام، دست مریزاد. خسته نباشید.
بالاخره قانع شدم که بشینم فرندز رو ببینم!!!
تصاویر هم عالی بودن.
سلام فکر کنم اگه یک خانم گهگاهی مجله هفتگیتون رو بنویسه بهتر باشه
از طرفی بهتر نیست کمتر کتاب و فیلم و سریال تخیلی معرفی کنید
ممنون
سلام و خسته نباشید به شما … من اهل کامنت گذاشتن نیستم ولی موضوع انتخابی شما چیزیه که خیلی حرفا میتونم راجع بهش بزنم. معمولا وقتی حرف احساسات و آدم های احساسی میاد وسط اولین تصویری که تو ذهن خیلیا بوجود میاد یه خانم در حال گریه یا یه موجود ضعیف و زودرنجه … حتی خود شما با احتیاط سراغ حس رفتین و ازش به عنوان تکمیل کننده مطلب قبلتون یاد کردید.
بنده فیزیک خوندم و مغز کاملا منطقی و تحلیل گری دارم ولی ی نظریه دارم و برطبق اون همیشه به همه میگم که نه منطق بلکه احساساته که بخش قدرتمند وجود ماست … ی ابزار فوق العاده که اگه بتونیم کنترلش کنیم باهاش ب قلمروهایی قدم میزاریم که پای مغز و منطق هیچ وقت حتی به مرزهاش هم نمیرسه … البته اینارو همینجوری نمیگم ، سال هاست که تو زندگی خودم دارم تجربه می کنم. فقط مساله کنترل حواسه که برای اونم یه راه حل از خود طبیعت دارم : تو طبیعت هرچیزی یه ضد خودشو داره و اینطوری تعادل برقرار میشه، برای احساساتم روند دقیقا به همین صورته … گفتم منطق هیچ وقت نمی تونه به پای حس برسه بنابراین نمی تونه به عنوان پادْحس، خوب عمل کنه … پس راه حل چیه؟ از خود حواس استفاده بشه … مثلا اگه خشم زیاد رو می خوایم کنترل کنیم، حس نقطه مقابل اونو، ی چیزی مثل رأفت وانسان دوستی رو باید به همون اندازه در خودمون رشد بدیم … و نکته ی جالب اینجاست که هرچه مجموعه ی حواس ما گسترده تر بشه قدرت شناختی ما از هرچیزی بیشتر میشه. شناختی نه از نوع دانش بلکه در سطحی بالاتر و از نوع بینش … ببخشید که خیلی طولانی شد، نشد خلاصه تر بنویسم ولی اینارو دوست داشتم مخصوصا اینجا که شعار دکتر مجیدی عزیز “جور دیگر نگاه کردنه” بنویسم و شاید به درد کسی دیگه ای خورد.
سلام آقای سلماسی عزیز. من خواننده پر و پا قرص مجله هفتگی هستم و واقعا لذت میبرم از همه قسمتهاش . دست مریزاد.
یک سوال داشتم ، این اپ zapya که معرفی کردین ، فوق العاده بود و دقیقا چیزیه که من این روزها بهش واقعا احتیاج داشتم ، اما گویا برای اشتراک فایل بین کامپیوتر و دیوایس های دیگه باید نرم افزارش رو پی سی نصب باشه. من هر چی گشتم نتونستم نرم افزاری که برام قابل اعتماد باشه پیدا کنم ، شما میتونین کمکم کنین و بگین از کجا میتونم با خیال راحت نرم افزار پی سی ( برای ویندوز) این اپ رو دانلود و نصب کنم ؟
و یه سوال دیگه اینکه ، ایا شما اپلیکیشنی برای ios سراغ دارین که شبیه تقویم باشه اما بشه توش یادداشت هم کرد؟ میدونم از این اپ ها زیاده اما اپ هایی که یک پزشک معرفی میکنه واقعا بهترین ها هستند.
پیشاپیش از جوابهاتون سپاسگزارم.
مریم
تو خود اپ این آدرس رو زده و احتمالا معتبره :
http://kuaiya.cn/
اما یه اپیم هست به اسم AirDroid اونم پیشنهاد میکنم.
در مورد تقویم هم Cal خیلی خوبه هم اپ Peek :)
نصب کردم و کلی کارم رو راه انداخت. از پاسخگویی سریعتون سپاسگزارم.
پاینده باشید .
سپاس بی کران آقای سلماسی.همیشه از نحوه نگارشتون خوشم میومد چه در سایت قبلیتون (Onever) چه در یک پزشک.توانایی تونو در به وجود آوردن انگیزه در دل کاربر واقعا ستایش میکنم.
موفق باشید.
با تشکر از سایت خوبتون . لطفاً دکمه مخصوص چاپ مطالب رو اضافه کنید .
به زودی مشکل چاپ صفحات رفع خواهد شد.