معرفی کتاب « بابای سیمون و سیویک داستان کوتاه »، نوشته گی دوموپاسان
مقدمه مترجم
گی دو موپسان (۱) نویسنده فرانسوی در سال ۱۸۵۰ در قصر میرومنیل (۲) متولد شد و در سال ۱۸۹۳ در پاریس از دنیا رفت. پس از طی دوران کودکی آزاد و شاد در نرماندی، در پاریس بهعنوان کارمند دولت مشغول بهکار شد. به موازات آن به ورزش قایقرانی که بسیار به آن علاقهمند بود میپرداخت و نیز در همان زمان زندگی ادبیاش را زیر نظر گوستاو فلوبر (۳)، که از دوستان نزدیک خانوادهاش بود، آغاز کرد. فلوبر او را مصرانه متوجه الزامهای زیباییشناسی واقعگرایانه میکرد و همو بود که نویسندگانی چون هوئیسمنس (۴)، آلفونس دوده (۵)، و امیل زولا (۶) را با او آشنا کرد.
در سال ۱۸۸۰، انتشار داستان کوتاه تپلی، بهصورت نقطه عطف و تعیینکننده حیات داستاننویسی او درآمد. پس از آن دیگر از برکت داستاننویسی زندگیاش را گذران میکرد و طی ده سال حدود سیصد داستان کوتاه منتشر کرد. در این داستانهای کوتاه (نوول) خاطرات نرماندی، خاطرات جنگ ۱۸۷۰ (مادموازل فیفی، ۱۸۸۲) ابتذال و فساد محفلهای پاریسی (خواهران روندولی ۱۸۸۴) را روایت میکند.
در دوران خدمت در دستگاه دولتی، با طنزی گزنده همکاران اداری و دیوانسالاریهای مربوط به اداره را به نقد میکشد. همچنین فساد اخلاقی و بیعفتی حاکم بر محافل پاریسی و متداول در شهرستانها را با استادی تمام به تصویر میآورد.
در طول زندگی کوتاهش از انگلستان و ایتالیا و افریقای شمالی دیدن میکند (زیر آفتاب، ۱۸۸۴؛ روی آب، ۱۸۸۸).
کمکم اختلافات عصبی بهسراغش میآید و وسوسه مرگ راحتش نمیگذارد و سیر تحول این احساس در شش رمان او نمایان است (یک زندگی ۱۸۸۳، محکم مثل مرگ ۱۸۸۹). بهتدریج توهم جای خود را به هذیان میدهد (۷) و پس از هیجده ماه اقامت در تیمارستان، از دنیا میرود.
موپسان استاد بیچونوچرای داستانهای کوتاه است که در مکتب فلوبر جستوجوی «حقیقت ناب و بیانگر و گویا» را میآموزد.
وی، بهتدریج از زیباییشناسی طبیعتگرایانه فاصله میگیرد و هدفش این است که از زندگی «بینشی کاملتر، پرکششتر و قاطعتر از خود واقعیت» بهدست بدهد. از همین رو، با سبکی ساده اما بسیار متبحرانه و فاضلانه و همراه با نمادهای کوتاه و تند و حاد، زمینه و پرسوناژهای داستانهای خود را میسازد (توصیف روستایی زیرک و منقلب بهظاهر ساده، بورژوای ابله، محرومان و تهیدستان که با احساسی فروتنانه از آنها یاد میکند).
اگرچه موضوع داستانها غالبا معمولی و پیشپاافتاده و مثل یک سناریوست (موپسان یکی از نویسندگانی است که آثارش با اکران بسیار همخوانی دارد)، در واقع مثل خود زندگی است.
اشتهار و غنای آثار موپسان نیازی به اثبات ندارد. تنوع زمینههای الهامی، تناوب لحن روایت که غالبا در آنها طنز بر دیگر مایهها برتری دارد، انطباق سطوح مختلف اثر، ظرافت و دقت نظر در توصیفهای اجتماعی، طبیعی، ریزهکاریها، شفافیت، مهارت و درستی و سندیت و اصالت توصیفها، با تأکید بر احساسها و تأثرهای درونی، فرایند روز به روز زندگی روانی و عقدههای پرپیچوخم روح، و بسیاری نکات ارزنده دیگر که خارج از حوصله این مقدمه است، قلم موپسان را به اعجاب و معجزه نزدیک میکند.
بخشهای مربوط به ترس، دلواپسی، تشویش از تنهایی، بیش از هر نویسنده دیگری مدرنیسم آثارش را به نمایش میگذارد. روانشناسی و تفکر اصالت وجودی شاهبیت استعداد این نویسنده آغشته به طنز تلخ و پوچانگاری است.
اگر بخواهیم تنها به نشانههای غالب تکیه کنیم، مسلما میتوانیم بگوییم که آثار موپسان عمدتا همراه با طنز، گاهی بیرحمانه، با نثری شاخص و همواره بسیار عمیق و موشکافانه است.
در ترجمه سعی کردهام علاوه بر امانتداری، همه توصیفها و شرحها و ریزهکاریهای سبک نویسنده را نیز منتقل کنم.
ف. د
در محفل خانوادگی
تراموای نویی (۸) تازه از دروازه مایو (۹) عبور کرده بود و اکنون طول خیابانی را که به رودخانه سِن میرسید طی میکرد. موتور کوچکی که به واگنش بسته شده بود برای عبور از موانع بوق خود را بهصدا درمیآورد، بخار متصاعد میکرد، مانند دوندهای خسته نفسنفس میزد؛ صدایی که از پیستونهایش بیرون میآمد مثل صدای شتابآلود برهم خوردنِ پاهای آهنی در حال حرکت بود. گرمای نفسگیر نزدیک غروب یک روز تابستانی بر جاده سنگینی میکرد، و گرچه حتی نسیمی هم نمیوزید، غباری سفید، گچی، کدر، و خفهکننده و گرم بر روی پوست نمناک میچسبید، بر چشمها مینشست، و وارد ریهها میشد.
مردم در پی هوایی برای نفسکشیدن به درها نزدیک میشدند.
شیشههای تراموا پایین کشیده شده بود و بر اثر سرعت پردهها بالا و پایین میرفت. فقط چند نفری در داخل تراموا نشسته بودند (زیرا در روزهای گرم، مردم طبقه بالا را که روباز بود ترجیح میدادند). این عده عبارت بودند از چند بانوی فربه با آرایش مضحک، شبیه نوکیسههای حومه شهر که تشخصِ نداشته خود را با تظاهر به اشرافیتی نابجا جایگزین میکنند؛ و چند مرد خسته از کار اداری، با چهرههایی زردگون، تنه خمیده، که یکی از شانههایشان بهواسطه کار مداوم روزانه بر روی میز کمی بالاتر از آن یکی بهنظر میرسید. سیمای نگران و غمگینشان حکایت از دغدغههای خانوادگی داشت، نیاز پیوسته به پول، امیدها و انتظارهای کهنه و قدیمی که یقیناً به سرانجام نمیرسید؛ زیرا همگی متعلق به هنگ متشکل از بدبخت بیچارههای کمدرآمدی بودند که در خانههای محقر گچی، در حومه شهر پاریس، در کنار محل تخلیه زبالهها زندگی میکردند و باغچه خانههایشان را فقط حاشیه سبزی تشکیل میداد.
درست نزدیک در، مردی کوتاهقد و چاق، با چهره بادکرده و شکم برآمدهاش که میان دو پای جدا از هم افتاده بود، لباس سیاهی به تن کرده بود که روی آن پُر از مدال بود، و سرگرم صحبت با مرد دیگری بود. این یکی وضع نامرتبی داشت، لباس کتانی سفید بسیار کثیفی پوشیده بود و کلاه حصیری کهنهای بهسر داشت. اولی آهسته و با تأنی صحبت میکرد که گاهی بهنظر میرسید لکنتزبان دارد؛ او آقای کاراوان (۱۰) بود، کارمند عالیرتبه وزارت بحریه. آن دیگری افسرِ سابق بهداشت در یکی از کشتیهای تجاری بود و درحالحاضر، در میدان کوربووا، دانش پزشکی مفلوک خود را که پس از یک زندگی پرحادثه برایش باقی مانده بود نثار مردمان بیچاره آن محله میکرد؛ نامش شونه (۱۱) بود، اما میخواست دکتر خطابش کنند. در مورد اخلاق و رفتارش هم شایعههایی بر سر زبانها بود.
آقای کاراوان، همیشه طبقِ روالِ معمولِ پشتمیزنشینهای اداری زندگیاش را سپری کرده بود. از سی سال پیش، هر روز صبح، از همان مسیر، بیهیچ تغییری، به سر کار رفته بود و هر روز، در همان محلها و همان ساعتها، همان چهرههای همیشگی را که به محل کارشان میرفتند دیده بود؛ هر روز عصر هم از همان راه برگشته بود و شاهد همان صورتهایی بود که بهتدریج پیر شده بودند.
هر روز صبح، پس از خریدن روزنامه همیشگیاش به قیمت یک شاهی، که سر کنج محله خارج شهر سنـ اونوره (۱۲) میفروختند، دو تا نان شیرمال میخرید و بعد مثل آدم گناهکاری که خودش را زندانی حس میکند وارد وزارتخانه میشد؛ بعد بهسرعت به طرف اتاق کارش میرفت، و با قلبی نگران، همیشه در انتظار توبیخی بود که از بیتوجهی احتمالی که ممکن بود از او سرزده باشد گریبانش را بگیرد.
هرگز هیچ حادثهای نظم یکنواخت زندگیاش را برهم نزده بود؛ زیرا هیچ رویدادی بهجز کارهای مربوط به ادارهاش، یعنی ترفیع و پاداش و از این قبیل، برایش اهمیتی نداشت. چه در وزارتخانه، چه در میان خانواده (او با دختر یکی از همکارهایش ازدواج کرده بود که جهیزیهای به همراه نیاورده بود)، از هیچ موضوعی بهجز خدمت و کارهای اداری صحبت نمیکرد. کار روزمره یکنواخت و خرفتکننده اداری چنان مغزش را کوچک و محدود کرده بود که در آن فکر و ذکری و امید و آرزویی بهجز کارهای مربوط به وزارتخانه نمیگنجید. اما در این رضایتمندیهای کارمندمآبانهاش همواره موضوع تلخی رنجش میداد، و آن امکانِ دستیابی به مقامهای ریاست و معاونت کمیسرهای دریایی بود که بهواسطه سردوشیهای نقرهایشان آنها را «حلبیساز» مینامیدند. او هر شب، سر شام، با همسرش که در این نفرتها با او همراه بود به بحث مینشست تا ثابت کند که گماردن رؤسایی در پاریس، برای افرادی که کارشان با دریا و دریانوردی است، چه اندازه نادرست و نابجا و ناحق است.
اکنون دیگر پیر شده بود، اما او گذر عمرش را ابداً حس نکرده بود، زیرا درست پس از پایان تحصیلات دبیرستانی، بیهیچ فاصلهای، به کار اداری پرداخته بود، و جای سربازانی را که در گذشته لرزه بر اندام او میانداختند اکنون فرماندهانی گرفته بودند که او بهسختی از آنها میهراسید. ورود به آستانه اتاق این مستبدانِ مطلقالعنان سرتاپایش را به ارتعاش درمیآورد؛ این هراس دائمی او را به رفتاری ناشیانه وامیداشت، رفتاری با خضوع و خشوع که نوعی لکنتزبان عصبی به همراه داشت.
پاریس را بیشتر از نابینایی که سگش هدایتش میکند و هر روز از همان راه میرود نمیشناخت؛ و اگر هر روز در روزنامه یک شاهیاش اخبار و حوادث و رسواییها را میخواند، آنها را بهمنزله خیالبافیهایی میانگاشت که برای سرگرم کردن کارمندان دونپایه اختراع میکنند. او اهل نظم و ترتیب بود، ارتجاعی و واپسگرا، اما بدون وابستگی به حزب خاصی؛ دشمن هر چیز تازه بود، از اخبار سیاسی، که همیشه بهخاطر جانبداری از طرفی خاص دگرشکل جلوه داده میشد، صرفنظر میکرد؛ و وقتی هر روز عصر خیابان شانزلیزه را میپیمود، سیل ازدحام جمعیت در حالِ گشتوگذار و رفتوآمدِ درشکهها و کالسکهها را مانند مسافری که از دیاری دوردست آمده و شاهد منظره غریبی در سرزمینهای ناآشناست از نظر میگذرانید.
پس از اتمام دوران سی سال خدمت اجباری، درست در همین سال، در روز اول ژانویه، نشانِ صلیب «لژیون دونور» را در ازای پاداشِ خدمتِ سالیان طولانی و فلاکتبار خدمات اداری نظامی (که «خدمات متعهدانه» نامیده میشد) ــ و در واقع اعمال شاقه غمانگیزش ــ پرچشده به مقوایی سبز، به او اهدا کردند. با این مقام، از توانایی کاری خود اندیشه والا و تازهای پیدا کرد و تمام رفتار و عاداتش را تغییر داد. از همان موقع، دیگر پوشیدن شلوارهای رنگی و کتهای فانتزی را کنار گذاشت، و شلوار سیاه و کت بلندی میپوشید تا نشان اهدایی پهن و بزرگش بهتر روی آن جلوه کند؛ هر روز صبح بهدقت ریشش را میتراشید، زیر ناخنهایش را با وسواس پاک میکرد، هر دو روز یک بار لباسهای زیرش را با احساس مسئولیت عوض میکرد تا خود را با احترام و شایستگی «نظام» ملی، که اکنون او در آن سهمی پیدا کرده بود، هماهنگ کند؛ او، از امروز به فردا، کاراوان دیگری شده بود، شستهرفته، موقر، و حاضر به خدمت.
در خانه، ورد زبانش «نشانِ من» بود. چنان غروری به او دست داده بود که نمیتوانست بر روی سینه کسی هیچ نشانی از هیچ نوعی را تحمل کند؛ بهخصوص از دیدن نشانهای خارجی ــ «که قاعدتاً نباید در فرانسه به سینه میزدند» ــ به خشم میآمد. از این بابت بیشتر از دست دکتر شونه عصبانی بود که هر روز عصر او را در تراموا ملاقات میکرد و همیشه بر روی سینهاش از هر نشانی، سبز و سفید و آبی و نارنجی، دیده میشد.
از «طاق پیروزی» تا ایستگاه نویی، صحبتهایشان همیشه همان بود، و آن روز هم، مثل روزهای پیش، ابتدا در مورد زیادهرویهای محلی حرف زدند، و هر دو از این بابت متحیر بودند که چگونه شهردار نویی راحت نشسته است و توجهی به این موضوعها ندارد. بعد، همچنانکه همیشه در مصاحبت با یک پزشک پیش میآید، کاراوان فصل بیماریها را باز کرد با این امید که در این میان از چند دستورالعمل مجانی، یا حتی با زیرکی ـ بدون اینکه طرف متوجه بشود ــ از یک مشاوره پزشکی برخوردار شود. مدتی بود که مادرش نگرانش کرده بود؛ چند بار پشتسرهم به مدتی طولانی از حال رفته بود، و با اینکه نود سال داشت، تن به دکتر و درمان نمیداد.
سنِ بالای مادرش او را نگران میکرد و مرتب به دکتر شونه میگفت: «شما هرگز دیدهاید که همچین چیزی مرتب اتفاق بیفته؟» و بعد دستهایش را با خوشحالی برهم میزد، البته نه از این بابت که چندان دلش بخواهد مادرش در روی زمین جاویدان بماند، بلکه طولِ عمر مادرش بهمنزله نویدی برای زندگانی طولانی خودِ او بهحساب میآمد.
بعد چنین ادامه داد: «آه! در خانواده من همه زیاد عمر کردهاند؛ من خودم مطمئن هستم، اگر حادثهای پیش نیاید، خیلی عمر میکنم.» افسر بهداشت نگاه ترحمآمیزی به سوی او انداخت، و برای یک ثانیه نگاهش را متوجه چهره گلگون، گردن پرچرب، و شکم برآمدهاش کرد که میان دو پای چرب و شل و گوشتآلودش افتاده بود و تمام خصوصیات یک کارمند پیر با تن شل و ورزشنکرده را داشت. سپس کلاهش را که به خاکستری میگرایید به تندی از سرش برداشت و با خنده تمسخرآمیزی پاسخ داد: «زیاد هم مطمئن نباش، عزیزم؛ مادر تو لاغر و پوست و استخونه، اما تو فقط یه شکموی پرخوری!» کاراوان، که منقلب شده بود، ساکت شد.
تراموا به ایستگاه رسیده بود. دو همراه همیشگی پیاده شدند، و این بار نوبت آقای شونه بود که در کافه «گلوب»(۱۳)، که همان روبهروی ایستگاه بود و طبقِ عادت هر روز سری به آن میزدند، آقای کاراوان را به «ورموت»(۱۴) مهمان کند. صاحب کافه، که رفاقتی با آنها داشت، دستش را دراز کرد و آنها از روی بطریهای پیشخوان دو انگشتش را فشار دادند. بعد به طرف میز سه بازیکن دومینو رفتند که از ظهر تابهحال همانجا مشغول بازی بودند. گفتوگوهایی صمیمانه میانشان ردوبدل شد و جمله احترازناپذیر «تازه چه خبر؟» هم همیشه چاشنی حرفهایشان بود. بعد بازیکنان، با آرزوی شبی خوش برای دوستانشان، به بازیشان ادامه دادند و بدون اینکه سرشان را بالا کنند با آنها دست دادند. سپس هر کدام برای صرف شام به طرف خانه خود رهسپار شدند.
کاراوان در نزدیکی میدان کوربووا زندگی میکرد؛ خانه کوچک سهطبقهای بود که طبقه همکف آن در اختیار یک سلمانی بود.
آپارتمان کاراوان عبارت بود از دو اتاقخواب، یک ناهارخوری، و یک آشپزخانه که صندلیهای آن برحسب نیاز از اتاقی به اتاق دیگر جابهجا میشد، و خانم کاراوان وقت خود را صرف نظافت و جمعوجور کردن آن میکرد، درحالیکه دختر دوازدهسالهشان ماریـ لوئیز و پسر نهسالهشان فیلیپ ـ اوگوست، همراه با همه بچهمحلهای کثیف، در جویهای خیابان بازی و شیطنت میکردند.
کاراوان مادرش را در بالای خانهاش، در طبقه سوم، جای داده بود. در آن محله، خست مادرش زبانزد بود و مردم درباره لاغری بیش از اندازهاش میگفتند که خداوند در مورد او، طبق مقررات خودِ او، امساک کرده است. این زن همیشه بداخلاق بود و هیچ روزی را بدون دعوا و عصبانیتهای تند سپری نمیکرد؛ از پنجره اتاقش به هر کسی چیزی میگفت و متلکی میپراند، به همسایهها جلو در خانهشان، به فروشندههای سیار، به جاروکشها. پسربچههای محل هم، وقتی که از خانه بیرون میآمد، عوضِ همه این کارهای او را درمیآوردند، از دور دنبالش میکردند و داد میزدند: «شاشو پیزوری!»
مستخدمهای جوان و کوچکاندام از اهالی نرماندی، که به طور عجیبی هم گیج و سربههوا بود، کارهای خانه را انجام میداد و در طبقه بالا پیش پیرزن میخوابید، مبادا اتفاقی بیفتد و اهل خانه بیخبر بمانند.
هنگامی که کاراوان به خانه برگشت، همسرش، که مبتلا به بیماری مزمن نظافت بود، با یک پارچه پشمی چوبِ آکاژوی صندلیهای پراکنده در اتاقِ نسبتاً خالی را برق میانداخت. همیشه دستکشهای نخی بهدست و کلاهی با روبانهای رنگارنگ بهسر داشت که مرتب روی یکی از گوشهایش میافتاد، و هر بار که او را در حال واکس زدن و شستن و روفتن و برس کشیدن و برق انداختن میدیدند، میگفت: «من آدم پولداری نیستم، توی خونه ما همهچیز ساده است، تجملِ من تمیزی و نظافته که از هر چیز دیگهای بهتره.»
طبیعتاً زنِ با اراده و پشتکاری بود و در هر زمینهای شوهرش را راهنمایی میکرد. هر شب، سر میز شام و بعد در تختخواب، مدتها در مورد کارهای اداری شوهرش صحبت میکردند، و با اینکه بیست سال از او جوانتر بود، شوهرش به او اعتماد عجیبی داشت و همه پیشنهادها و راهحلهای او را بیچونوچرا، مانند اوامر یک روحانی، میپذیرفت.
از ابتدا هرگز زن زیبایی نبود؛ اکنون زشتتر هم شده بود. اندامی لاغر و قدی کوتاه داشت؛ بدلباسیاش مزید بر علت شده بود و همان چند خاصیت ضعیف زنانه را هم که میتوانست با هنر خوشپوشی عیان کند از میان برده بود. همیشه دامنش به یک طرف میپیچید؛ و او، بدون توجه به اینکه در کجاست، در خانه یا میان مردم، با بیقیدی خود را میخاراند، و این عمل را مثل یک واکنش بیمارگونه عصبی ادامه میداد. تنها آرایش و زینتی که داشت مربوط به روبانهای ابریشمی نامرتب روی کلاهش بود که عادت داشت در خانه هم روی سرش بگذارد.
به محض دیدنِ شوهرش، از جایش بلند شد و دو طرف صورتش را بوسید و گفت: «عزیزم، هیچ به فکر پوتَن (۱۵) بودی؟»
(این یادآوری بهخاطر حقالعملکاری بود که شوهرش قول داده بود آن را پرداخت کند.) اما مرد خسته روی صندلی افتاد؛ برای چهارمین مرتبه باز هم فراموش کرده بود.
ــ مصیبته، واقعاً یه مصیبته! تمام روز به فکرش بودم، وقتی عصر میشه همیشه فراموشش میکنم.
زن وقتی شوهرش را دید که خیلی ناراحت شده است، در پی تسلی برآمد:
ــ مهم نیست، فردا فکرش رو میکنی. تو اداره خبر تازهای نبود؟
ــ چرا، یه خبر بزرگ: باز هم یه «حلبیساز» به مقام معاونت رسیده.
زن قیافهای خیلی جدی به خود گرفت و پرسید: «تو کدوم اداره؟»
ــ اداره خریدهای خارجی.
زن با خشم گفت: «پس به جای رامون (۱۶) اونو گذاشتن؛ درست چیزی رو که برای تو میخواستم. رامون چی شد؟ بازنشسته شد؟»
مرد زیرلب گفت: «بازنشسته شد.»
زن از خشم دیوانه شده بود، کلاهش روی شانهاش افتاد.
ــ دیگه تموم شد! دیگه کار از کار گذشت! الان اسم افسر مربوط تو چیه؟
ــ بوناسو (۱۷).
زن سالنامه نیروی دریایی را که همیشه نزدیک دستش بود برداشت و دنبال اسمش گشت: «بوناسو ــ تولون (۱۸) ــ متولد ۱۸۵۱ ــ در سال ۱۸۷۱ دانشجوی نیروی دریایی، در سال ۱۸۷۵ افسر نیروی دریایی.»
ــ این بابا هیچ تا حالا روی کشتی بوده؟
با این سؤال، کاراوان آرام شد. بعد چنان شعفی به او دست داد که از خنده شکمش به تکان درآمد: «مثل بالَن (۱۹)، درست مثل بالَن، رئیسش.» سپس در میان خنده بلندتری، مضمون قدیمی را که برای آنها کوک کرده بودند تعریف کرد که همه اهل اداره از آن خوششان میآمد: «اینها رو نباید برای بازرسی ایستگاه دریایی پوئن ـ دو ـ ژور از روی آب ببرن، چون وقتی سوار قایق موتوری هم بشن حالشون بههم میخوره.»
اما زن، گویی لطیفه را نشنیده باشد، همچنان حالت جدی خود را حفظ کرده بود. بعد درحالیکه چانهاش را میخاراند زیرلب گفت: «کاش یه وکیل مجلسی، چیزی آشنا داشتیم. وقتی مجلس متوجه بشه که اینجا چی میگذره، وزیر با کله سرنگون میشه…»
ناگهان صدای جیغ و دادی از پلهها به گوش رسید و جمله او ناتمام ماند. ماری ـ لوئیز و فیلیپ ـ اوگوست، که از بازی توی جوی برگشته بودند، در حال کتککاری بودند و، پله به پله، لگد و کتک و سیلی بود که به یکدیگر وارد میآوردند. مادرشان خشمگین خود را بیرون انداخت، بازوی هر یک را گرفت، و با شدت هر دوشان را به داخل آپارتمان پرت کرد.
به محض دیدن پدرشان، به طرف او رفتند و او با مهربانی هر دو را بغل کرد و مدتی در آغوش گرفت؛ بعد سر جایش نشست و بچهها را روی زانوانش نشاند و سرگرم گفتوگو با آنها شد.
فیلیپ ـ اوگوست پسربچه زشتی بود، موهایش نامرتب و شانهنکرده، از سر تا پا کثیف بود، و از صورتش بلاهت میبارید. ماری ـ لوئیز شباهت زیادی به مادرش داشت، مثل او حرف میزد، حرفها و جملههای او را تکرار میکرد، و حتی رفتار و ادای او را تقلید میکرد. او هم مثل مادرش پرسید: «توی اداره چه خبر؟» پدرش با خنده گفت: «دوستت رامون، که هر ماه اینجا برای شام میآد، از اداره میره؛ به جای اون یه معاون دیگه میآد، دخترم.» دختر نگاهش را متوجه پدرش کرد و با حالت دلسوزی کودکی زودرس گفت: «پس بازم یکی دیگه از روی شونههات بالا رفت و تو رو جا گذاشت!»
پدر خندهاش را خورد و جوابی نداد. بعد رو به همسرش کرد، که اکنون مشغول پاک کردن شیشهها بود، و پرسید: «مامان اون بالا حالش خوبه؟»
خانم کاراوان دست از سابیدن کشید، به طرف او برگشت و کلاهش را که کاملاً عقب رفته بود سر جایش گذاشت، و با لبهای لرزان گفت: «آره! بهتره از مادرت حرف بزنیم! امروز یه بازی دیگه درآورد! فکرش رو بکن، خانم لوبودَن (۲۰)، زن آرایشگر، آمده بود بالا تا از من یک بسته نشاسته بگیره؛ اون موقع من خونه نبودم، بیرون رفته بودم؛ و مادرت اونو با عنوان گدا بیرون کرد. من به روش آوردم، اما اون مثل همیشه وقتی که حرف حساب میشنوه خودش رو به نشنیدن میزنه، تظاهر به نشنیدن کرد؛ اما اگه من کرَم، اونم کرِه، همش بازیه، همین! دلیلش هم اینه که، بدون اینکه حرفی بزنه، بلافاصله رفت بالا توی اتاقش.»
کاراوان ناراحت بود اما چیزی نمیگفت. مستخدمه با عجله آمد و گفت که شام حاضر است. کاراوان، برای اطلاع دادن به مادرش، دستهجارویی را که همیشه در گوشهای میگذاشتند برداشت و سه ضربه به سقف زد و بعد همگی به اتاق ناهارخوری رفتند. خانم کاراوان برای همه آبگوشت کشید و منتظر پیرزن شد. از پیرزن خبری نبود، غذا هم داشت سرد میشد. بنابراین، همگی با تأنی شروع به خوردن کردند؛ بعد از اینکه محتویات بشقابها تمام شد، باز هم منتظر ماندند. خانم کاراوان با عصبانیت به شوهرش گفت: «میبینی، مخصوصاً میکنه. با این حال، تو همیشه طرف اونو میگیری.» مرد، پریشان، میان دو احساس گیر کرده بود. ماری ـ لوئیز را فرستاد تا مادربزرگش را خبر کند، و خود با چشمانی که به زمین دوخته بود ساکت و بیحرکت ماند؛ در همین حال، همسرش با خشم دسته چاقو را زیر لیوانش میکوبید.
ناگهان در باز شد و کودک درحالیکه نفسنفس میزد و رنگ به چهره نداشت تنها وارد شد و بهتندی گفت: «مادربزرگ روی زمین افتاده.»
کاراوان با یک جست از جایش پرید، دستمالش را روی میز انداخت، و خود را به پلهها رساند؛ طنین قدمهای سنگین و شتابآلودش کاملاً احساس میشد. همزمان، همسرش که فکر میکرد مادرشوهرش حیله دیگری بهکار بسته است با حالتی تحقیرآلود شانههایش را بالا انداخت و آهسته بالا رفت.
پیرزن با تمامِ تنه در وسط اتاق دمر افتاده بود، و وقتی پسرش رویش را برگردانید، چهرهای خشک و بیحرکت با پوستی زرد، چروکیده، چشمان بسته، دندانها بههم فشرده، و تنی لاغر و سفت پدیدار شد.
کاراوان در کنارش زانو زده بود و ناله میکرد: «بیچاره مادرم، بیچاره مادرم!» اما خانم کاراوان، پس از لحظهای که خوب تماشایش کرد، گفت: «چیزی نیست، غش کرده، همین! این هم واسه این بوده که نتونیم درست و حسابی شاممون رو تموم کنیم، مطمئن باشین.»
پیکر پیرزن را به رختخواب منتقل کردند، همه لباسهایش را از تنش درآوردند، و کاراوان، همسرش، و مستخدمه همگی شروع کردند به مشتمال دادن بدنش؛ با وجود همه تلاشی که کردند، به حال نیامد. بنابراین، رُزالی (۲۱) را فرستادند پی دکتر شونه. خانه دکتر کنار رودخانه به طرف سورِن (۲۲) بود. خانهاش دور بود و انتظار مدتی طول کشید. سرانجام، دکتر رسید، پیرزن را خوب معاینه کرد، همه بدنش را لمس کرد، و آخرسر اعلام کرد که «تمام کرده است.»
کاراوان با هقهق گریه روی جسد افتاده و با حالتی مضطرب و متشنج صورت سفت و خشکیده مادرش را میبوسید و چنان اشکی میریخت که مثل قطرههای آب صورت مرده را خیس میکرد.
خانم کاراوان هم دستخوش بحران ناشی از غم پیشآمده شد، و سرپا پشتسر شوهرش، مرتب چشمهایش را میمالید و نالههای خفیفی سر میداد.
کاراوان، با چهره ورمکرده، ناگهان از جا بلند شد؛ موهای کمپشتش درهم ریخته بود و در غمی واقعی که به او دست داده بود قیافه زشتی پیدا کرده بود. از دکتر پرسید: «مطمئن هستین دکتر؟… کاملاً مطمئن هستین؟…» افسر بهداشت بهسرعت نزدیک آمد و با مهارت کاملِ یک حرفهای، مثل تاجری که کالایش را به تماشا میگذارد، جنازه را گرفت و گفت: «بیایین چشمش را نگاه کنین!» پلک را بالا زد و زیر انگشتش چشم پیرزن نمایان شد که هیچ تغییری در آن بهوجود نیامده بود، شاید مردمک چشمش کمی بزرگتر هم شده بود. چیزی در قلب کاراوان فرو ریخت و ترس تا مغز استخوانش را فرا گرفت. آقای شونه بازوی سفت و منقبض جسد را گرفت و سعی کرد انگشتانش را از هم باز کند و با حالتی خشمگین، گویی در مقابل مستنطقی ایستاده است، گفت: «دستش رو نگاه کنین، من هیچوقت در اینگونه موارد اشتباه نمیکنم، فکرتون راحت باشه.»
کاراوان بار دیگر خود را بر روی تختخواب انداخت و تقریباً نعره میکشید، و همسرش، با تظاهر به گریه، کارهای ضروری را انجام میداد. روی میز عسلی کنار تخت پیرزن را با رومیزی پوشانید، چهار شمع روی آن گذاشت و روشن کرد، شاخهای شمشاد را که پشتِ شیشه بخاری دیواری آویخته شده بود برداشت و داخل بشقابی کنار شمعها قرار داد، و چون آب مقدس نداشت، توی بشقاب آبِ آشامیدنی ریخت. اما پس از اندکی، فکری بهخاطرش رسید و بهسرعت قدری نمک داخل آب ریخت؛ شاید با خود فکر میکرد که بدین ترتیب آب را متبرک کرده است.
وقتی از کارهایی که فکر میکرد باید برای مرده انجام بدهد فارغ شد، بیحرکت سرپا ایستاد. در این حال، افسر بهداشت، که در جا دادن اشیا او را کمک کرده بود، آهسته گفت: «باید کاراوان رو بیرون ببرم.» زن با سر اشارهای مبنی بر موافقت کرد و به شوهرش که، همچنان زانوزده، با صدای بلند گریه میکرد نزدیک شد، و به اتفاق دکتر شونه، هر کدام یک بازویش را گرفتند و از جا بلند کردند.
ابتدا او را روی صندلی نشاندند، بعد زن بوسهای بر پیشانی شوهرش زد و کلماتی برای تسکین و تسلی به زبان آورد. افسر بهداشت هم هرگونه استدلال و نصیحت و پند و جملههای مبتنی بر استقامت و شهامت و تسلیم در مواقع پیشامدهای تلخ میدانست بیان کرد. سپس هر دو دوباره زیر بازویش را گرفتند و با خود بیرون بردند.
کاراوان مثل یک بچه بزرگ گریه میکرد، تشنج و هقهق امانش نمیداد، دستهایش بیحرکت کنارش افتاده بود، و پاهایش قدرت نداشت؛ بدون اراده و بیآنکه خود متوجه باشد از پلهها پایین میآمد.
او را روی صندلی همیشگیاش که پشت میز غذاخوری قرار داشت نشاندند. بشقابش تقریباً خالی بود و قاشقش در اندک مایعی که از آبگوشت باقی مانده بود غلت میخورد. کاراوان بیحرکت همانجا نشست، چشمش به لیوانش دوخته شده بود و چنان ماتش برده بود که گویی اصلاً نمیتوانست فکری در مغز داشته باشد.
خانم کاراوان در گوشهای با دکتر سرگرم گفتوگو بود و سعی میکرد در مورد تشریفات و مراسم و کارهایی که باید انجام پذیرد اطلاعاتی بگیرد. سرانجام، دکتر شونه، که بهنظر میرسید منتظر چیزی است، کلاهش را برداشت و با گفتنِ اینکه هنوز شام نخورده است خداحافظی کرد که به خانهاش برگردد.
زن بهصدای بلند گفت: «چطور، شام نخوردین؟ پس اینجا بمونین، خواهش میکنم همینجا بمونین! ما با هر چی داریم ازتون پذیرایی میکنیم؛ چون کلاً ما غذای آنچنانی نمیخوریم.»
دکتر بهانهای آورد و این تعارف را رد کرد. اما زن اصرار میکرد:
ــ «چطور ممکنه، بمونین! توی یه همچین وقتایی، اگه دوستا کنار آدم باشن باعث تسکین و خوشحالیه. تازه، شاید به شوهرم هم کمک کنین کمی خودش رو آرومتر کنه؛ اون واقعاً نیاز به تقویت داره.»
دکتر تعظیمی کرد و درحالیکه کلاهش را روی مبلی میگذاشت گفت: «در این صورت، قبول میکنم، خانم.»
زن سراسیمه دستورهایی به رُزالی داد و خود پشت میز نشست تا به قولِ خودش «با تظاهر به خوردن شام، با دکتر همراهی کرده باشد.»
با آبگوشتی که دیگر سرد شده بود از دکتر پذیرایی کردند. دکتر باز هم از آن خواست. بعد یک ظرف سیرابی آوردند که عطر خوش پیاز آن در فضا پیچید و خانم کاراوان هم تصمیم گرفت قدری از آن بچشد. دکتر گفت: «معرکه است!» خانم کاراوان لبخندی زد و گفت: «بله، همینطوره.» بعد رو به شوهرش کرد و گفت: «آلفرد، عزیز من، تو هم کمی بخور فقط برای اینکه چیزی توی شکمت رفته باشه؛ فکرش رو بکن که باید این شب رو به صبح برسونی!»
کاراوان، آرام و مطیع، بشقابش را به همسرش داد؛ اگر به او میگفتند که همین الساعه به تختخواب برود و بخوابد، همان فرمان را انجام میداد و بدون تفکر و مقاومت فرمانبرداری میکرد ــ بعد شروع به خوردن کرد.
دکتر، که خود از خودش پذیرایی میکرد، سه بار غذا کشید، درحالیکه خانم کاراوان هرازگاهی با چنگالش تکه بزرگی برمیداشت و با بیتوجهی آن را میبلعید.
وقتی دیس پر از ماکارونی از راه رسید، دکتر زیرلب گفت: «جون! این رو میگن یه چیز حسابی!» این بار، خانم کاراوان برای همه غذا کشید، حتی پیالههای آبخوری بچهها را هم پُر کرد؛ چون اگر خالی میماند، بچهها از آنها برای نوشیدن شراب خالص استفاده میکردند، و در وضع فعلیشان هم از زیر میز به یکدیگر لگدپرانی میکردند.
آقای شونه از علاقه وافر روسینی (۲۳) به این غذای ایتالیایی یاد کرد؛ بعد یکباره گفت: «گوش کنین! با هم قافیهدارن، میشه یک بیت شعر درست کرد:
استاد روسینی
دوست داشت ماکارونی…»
کسی گوش به حرفهای او نمیداد؛ خانم کاراوان یکدفعه به فکر فرو رفته بود و به تمامی عواقب احتمالی این واقعه میاندیشید، درحالیکه شوهرش تکههای نان را لوله میکرد و روی سفره میگذاشت و بعد مثل احمقها نگاهش را روی آنها ثابت میکرد. از آنجا که تشنگی عجیبی به او دست داده بود، مرتب لیوان پر از شرابش را به دهان میبرد؛ و نیروی تعقلش، که پیش از آن بر اثر مصیبتِ وارده متزلزل شده بود، دیگر بهصورتی شناور و در گیجی ناشی از آغاز گوارشی پرزحمت معلق مانده بود.
دکتر، مانند خیک، همچنان پشتسرهم شکمش را از شراب پر میکرد و کاملاً مشخص بود که مست شده است؛ و خانم کاراوان هم، که دچار واکنش عصبیای شده بود که معمولاً با هر ضربه روحی پدید میآید، در التهاب بود، و با اینکه فقط آب نوشیده بود، احساس میکرد قدری سرش گیج میرود.
آقای شونه شروع کرده بود به تعریف داستانهایی از مرگهایی که بهنظرش مضحک جلوه کرده بود. زیرا در این حومه پاریسی که پر از جمعیت شهرستانیها بود، یک نوع بیتفاوتی روستایی نسبت به مرگ وجود داشت، پدر یا مادر فرقی نمیکرد، بیاحترامی و بیرحمی ناخودآگاه در میان این مردم عمومیت داشت؛ چیزی که در پاریس بسیار نادر است. آقای شونه میگفت: «گوش کنین، هفته پیش منو از خیابون پوتو (۲۴) خواستن و من بلافاصله به اونجا رفتم؛ وقتی رسیدم، مریض مرده بود و خانوادهاش آروم دور تختخواب اون مشغول نوشیدن یک بطر عرق رازیانه بودند که شبِ پیش بهخاطر برآوردن آخرین هوسِ بیمار در حالِ احتضار خریداری کرده بودند.»
خانم کاراوان گوش نمیداد و همچنان در فکر ارثیه بود؛ و کاراوان هم، گویی مغزش خالی شده باشد، هیچچیز نمیفهمید.
موقع صرف قهوه رسید، که برای تسکین اعصاب بسیار غلیظ تهیه شده بود. هر فنجان قهوه را با قدری کنیاک نوشیدند، که بیدرنگ اثر کرد و چهرههایشان به سرخی گرایید و بقایای آخرین اندیشههای شناور در اذهان آشفته را پریشانتر کرد.
کتاب بابای سیمون و سیویک داستان کوتاه
نویسنده : گی دوموپاسان
مترجم : فیروزه دیلمقانی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۳۴۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید