کتابهای آسیموف در آغاز، داستانهای کوتاه جذاب قبلا منتشرنشده آسیموف در ایران

در کودکی و نوجوانی، وقتی به انتهای هر کتاب ایزاک آسیموف میرسیدم، غمی غریب بر من مستولی میشد. با آگاهی از اینکه کتاب به انتها نزدیک میشود، ناگهان سرعت مطالعه خودم را پایین میآوردم و کتاب را اصطلاحا طول میدادم تا لحظه وداع دیرتر شود.
در آن زمان البته همیشه این امید بود که کتاب تازه از آسیموف منتشر شود، اما وقتی که آسیموف درگذشت و همچنین در یک دوره گذار که انتشاراتیها روی خوشی به کتابهای تخیلی نشان نمیدادند، دیگر کتاب از آسیموف را پیدا نمیکردم. یعنی در عین حال که می دانستم شماری از آثار هرگز ترجمه نشدهاند، امیدی هم به انتشارشان نداشتم. تصور میکردم که انتظار عبث و بیهوده است.
تا اینکه با وبلاگ دوست خوبم –سعید سیمرغ– آشنا شدم و در شگفتی متوجه شدم ایشان به صورت نظاممندی مشغول جستجوی آثار آسیموف و ترجمه یکایک آثار قبلا ترجمه نشده او هستند. دوستی خوبی بین ما شکل گرفت و من هر چند وقت یک بار سوالات آسیموفی خودم را از او میپرسم!
چند وقت پیش خبری خوبی از او شنیدم مبنی بر اینکه تعداد قابل ملاحظهای از داستانهای آسیموف که قبلا ترجمه نشده بودند و هیچگاه کتاب کاغذی نشده بودند، به زودی منتشر خواهد شد.
خوشحالم که به شما اطلاع بدهم در مجموعه سه جلدی آسیموف در آغاز میتوانید شما این داستانها را بخوانید. آن هم با ترجمه خوب، ویرایش خوب، مؤخرههای جذاب با قلم آسیموف و نیز تصاویر خوب و متناسبی که سعید سیمرغ برای داستانها و مؤخرهها انتخاب کرده است.
کتابهای سه جلدی آسیموف در آغاز، خیلی خوشچاپ از آب درآمدهاند و روجلدهای جذابی هم دارند. هر چند ترجیح من این بود کتاب نفیستر از این هم چاپ شود. ولی خوب باید فکر جیب مشتاقان تازه آسیموف را هم کرد!
کتابها را که ورق میزدم با خودم میگفتم که ای کاش بقیه آثار آسیموف هم با ترجمه یا ویرایش نو و چاپ جدید و بهرهگیری از تصاویر جذاب، تجدید چاپ شوند.
کتابهای آسیموف در آغاز را نشر کتابسرای تندیس منتشر کرده است.
لینک خرید آنلاین کتابهای آسیموف در آغاز از فروشگاه کتابسرای تندیس
در مقدمه آسیموف در آغاز، سیمرغ نوشته است:
نخستین ترجمهی این کتاب – که دومین تجربهی من در هنر ترجمه است. در تابستان سال ۱۳۹۴ آغاز و در اواخر پاییز همان سال به پایان رسید. در آن زمان کتاب دیگری هم از آیزاک آسیموف ترجمه کرده و در وبلاگی که آن زمان داشتم، وبلاگ ترجمه نشدههای آیزاک آسیموف با خوانندگان و علاقه مندان آثار آسیموف به اشتراک گذاشته بودم. در اینکه برای انتشار کتابهایم به صورت رسمی در آن زمان تلاشی نکردم دو دلیل وجود داشت:
نخست اینکه در آن زمان اصلا خبر نداشتم دنیای علمی تخیلی که اواخر دههی ۱۳۷۰ و ۱۳۸۰ رو به افول گذاشته بود جانی دوباره یافته و مخاطبان جدیدتر و جوانتری به این وادی پیوستهاند. به دلایلی نزدیک به ده سالی میشد که از دنیای کتاب و کتاب خوانی دور افتاده بودم و چیزهایی هم که میخواندم، در واقع بازخوانی همان کتابهایی بود که از قبل داشتم.
دلیل دوم هم اینکه تازه کار بودم و میدانستم مطمئنا اولین گامهای لرزانی که در این هنر برداشتهام ضعیفتر از آنی هستند که توجه کسی را به عنوان یک اثر باکیفیت، اثری که کسی حاضر باشد برای خواندنش هزینه کند، جلب نماید.
به هر حال در همان پاییزی که ترجمهی این کتاب به پایان رسید، تصادفأ کتاب «آخرین جواب» از آیزاک آسیموف را در شبکههای اجتماعی دیدم و نور امیدی در دلم درخشید و با خودم گفتم شاید بتوانم این کتاب را منتشر کنم.
اگرچه به دلایلی این کتاب منتشر نشد ولی کتاب بعدی من «برجیس را بخر! » توسط کتابسرای تندیس پذیرفته و منتشر شد. پس از آن کتابهای دیگری را هم ترجمه کردم (یکی از دیگری حجیمتر) که همهی اینها، علاوه بر انجام کار زیر نظر ناشر حرفهای، با بازخورد و نقدهای سازنده و آموزندهی مخاطبان همراه بود و فوق العاده به تجربیات من افزود.
حال پنج سال از آن زمان میگذرد. به نظرم میرسد دو کتاب اولی که ترجمه کردهام، با توجه به اینکه دو اثر از آثار کاتالوگ رسمی آیزاک آسیموف به شمار میروند، شایستگی انتشار به صورت رسمی و در غالب کتاب کاغذی را دارند. خصوصا اینکه کتاب حاضر پیش درآمدی بر کتاب «برجیس را بخر! » نیز هست و این دو با هم به نوعی زندگینامهی ادبی آسیموف را از آغاز نویسندگیاش تا سال ۱۹۷۵ تشکیل میدهند. به همین دلیل تصمیم گرفتم دو کتاب را بازخوانی و از نو با متن اصلی مطابقت دهم و ویرایش کنم تا سرانجامی آبرومندتر پیدا کنند. امیدوارم انتشار این کتاب به پارسی، ادای دینی باشد به پاس همهی چیزهایی که در طول این سالها از آیزاک یاد گرفتهام.
نکتهی دیگری که باید ذکر کنم، در مورد تصاویر موجود در این کتاب است. نسخهی اصلی کتاب The Early Asimov فاقد عکس و تصویر است. با این حال از آنجا که این کتاب به نوعی زندگینامهی ادبی دوران آغازین نویسندگی آسیموف به شمار میآید تصمیم گرفتم به منظور آشنایی هر چه بیشتر خوانندگان با حال و هوای زمان نوشته شدن داستانها، تصاویری از مجلهها و افرادی که به آنها اشاره میشود به کتاب بیفزایم. همچنین تصویرسازی مربوط به داستانها نیز از همان مجلهای گرفته شده که داستان در آن به چاپ رسیده است.
فهرست داستانهای مجموعه سه جلدی آسیموف در آغاز با چند جمله اول هر داستان:
شرور کالیستویی
«لعنت به برجیس! » امبروز وایتفیلد با غرشی خبیثانه این را گفت و من به نشانه موافقت سرم را تکان دادم و گفتم: «من پونزده سال توی سیستم قمری برجیس بودهم و اون دو تا واژه رو شاید یه میلیون بار شنیده باشم. احتمالا اصیلترین نفرین توی کل منظومه شمسیه! »
تازه نگاههایمان را از واپایشهای فضاپیمای دیدبانی سرس برداشته بودیم و در حالی که پاهایمان روی زمین کشیده میشد، دو طبقه پایینتر به سمت اتاقهایمان میرفتیم.
وایتفیلد باترشرویی گفت: «هر چی به برجیس لعنت بفرستم باز هم کمه! اون برای منظومهی شمسی بیش از حد گنده س. اون بیرون پشت سر ما وایستاده و هی میکشه و میکشه و میکشه! مدام باید موتورهای اتمی مون رو روشن نگه داریم. هر دقیقه باید کاملا مواظب حرکتمون باشیم. نه استراحتی، نه راحتی ای، نه چیزی! هیچ کار دیگهای به جز این کار کثیف نداریم که انجام بدیم. )
قطرههای ریز عرق بر روی پیشانیاش میدرخشیدند و او با پشت دستش آنها را پاک کرد. مرد جوانی بود. حتی سی سالش هم نمیشد و میتوانستم در چشمانش ببینم که عصبی شده و حتی کمی هم ترسیده است…
حلقهای به دور خورشید
جیمی ترنر، در حالی که با سرخوشی داشت به طرز ناهنجاری زیر لب آواز میخواند وارد اتاق پذیرش شد.
پرسید: «پیر هاف هافو هست؟ » و همراه با سؤالش، چشمکی به منشی زیبارو زد که او هم خوشش آمد و گونههایش گل انداخت.
گفت: «بله، تشریف دارن و منتظرتون بودن. » و در همین حال به سمت دری اشاره کرد که روی آن با حروف کلفت و سیاه نوشته شده بود: «فرانک مک کاچن، مدیرکل ادارهی پست اتحادیه فضایی. »
جیم وارد شد و گفت: «سلام ناخدا، چه خبر شده؟ »
مک کاچن سرش را از روی میز بلند کرد و گفت: «ا، تویی؟ » و در حالی که سیگار برگ بوگندویش را میجوید گفت: «بشین. » از زیر ابروهای پرپشت خاکستریاش به او خیره شده بود. پیر هاف هافو لقبی بود که همه اعضای ادارهی پست اتحادیه فضایی از آن خبر داشتند، چون حتی قدیمیترین همکاران هم به یاد نداشتند که خندهی او را دیده باشند. شایعهای بر سر زبانها بود و حکایت از آن داشت که وقتی او بچه بوده، به پدرش که در حال سقوط از بالای درخت سیب بوده، لبخندزده است؛ اما طوری که در حال حاضر ..
ثروت باشکوه!
والترسیلس مثل همیشه به فکر فرو رفته بود و به این میاندیشید که زندگی سخت و ملالآور است. نگاهی به آزمایشگاه شیمی محقر و کثیفش انداخت و به کار کردن در آن سوراخ کثیف و گذراندن وقت با تجزیه و تحلیل سنگهای معدنی که به سختی پول لازم برای خرید وسایل ضروریاش را فراهم میکرد، لبخند طعنهآمیزی زد. آن هم در حالی که بعضیها که حتى نصف او هم ارزش نداشتند، برای شرکتهای بازرگانی بزرگ کار میکردند و به آسانی زندگی را میگذراندند.
از پنجره به رود هادسن نگاه کرد که در زیر نور خورشید در حال غروب، گلگون شده بود و با بیحوصلگی اندیشید که آیا آزمایشهای اخیرش بالاخره برای او شهرت و موفقیت به همراه خواهند آورد یا اینکه آنها هم صرفا اشتباه از آب در خواهند آمد.
در آزمایشگاه با سروصدا باز شد و چهره بشاش یوجین تیلر” از لای در پدیدار شد. سیلس برای او دست تکان داد و بقیه بدن تیلر هم به دنبال سرش وارد آزمایشگاه شد و با صدای بلند و با سرزندگی سلام و احوالپرسی کرد. او گفت: «سلام پیرو پاتال! چطوری؟ »
سیلس در مقابل سرزندگی طرف مقابلش سری تکان داد و گفت: «کاشکی منم نگاه احمقانه تورو به زندگی داشتم، جین. اما محض اطلاعت بگم که اوضاع خرابه. من به پول ..
معیارها
وقتی آن روز وارد دفتر شدم، جان هارمن را دیدم که پشت میزش نشسته و دستهایش را زیر چانهزده بود. منظرهی عادی ای بود ولی این بار، او را میدیدم که به رود هادسن خیره شده، سرش را روی دستانش گذاشته و اخمی چهرهاش را در هم پیچیده بود. همهی اینها بیش از حد عادی بود. برای آدم زبروزرنگی مثل او، منصفانه نبود که بخواهد هر روز خودخوری کند. آن هم زمانی که شایستگی این را داشت تا همهی دنیا قدر او را بدانند و برایش چاپلوسی کنند.
خودم را روی صندلی انداختم و گفتم: «رئیس، سرمقالهی روزنامهی کلاریون امروز رو دیدی؟ »
چشمان خسته و خون گرفتهاش را به طرف من برگرداند و گفت: «نه، ندیدم. حالا چی میگن؟ دوباره دارن راجع به انتقامی که خدا میخواد از من بگیره حرف میزنن؟ » صدایش تلخ و کنایهآمیز بود.
گفتم: « مثل اینکه یه مقدار پاشون رو از گلیمشون درازتر کردن. گوش کن ببین چی نوشته: فردا روزی است که جان هارمن تلاش دارد تا عمل کفرآمیزی نسبت به خدا انجام دهد. فردا، این مرد، بر خلاف عقیده و وجدان عمومی، میخواهد در برابر خدا گردنکشی کند.
سلاحی هولناکتر از آنکه بتوان به کار برد!؟
به نظر کارل فرانتر رسید که آن منظره به طرز وحشتناکی دلگیر و تاریک است. از ابرهایی که در ارتفاع پایینی قرار داشتند، بارانی بیپایان میبارید و فضا تیره و مه آلود بود. گیاهانی که با رنگهای قرمز و قهوهای بیحالشان زیر باران کز کرده بودند، در همه جای اطراف دیده میشدند. هرازگاهی، پرندهای بر فراز درختان بال بال میزد و با صدایی سوزناک ناله میکرد.
کارل سرش را برگرداند و به گنبد کوچک آفرودو پولیس، بزرگترین شهر روی سیاره ناهید، خیره شد.
زیر لب گفت: «خدایا! حتی گنبد هم از این دنیای مزخرف بهتره. » او پارچی کش دار کتش را به دور خود کشید و ادامه داد: «خیلی خوشحال میشدم برگردم به زمین. »
رو به سمت هیکل لاغراندام آنتیل ناهیدی کرد و گفت: «آنتیل، پس کی میرسیم به این قبرستون؟ »
پاسخی داده نشد و کارل قطره اشکی را دید که روی گونههای سبز و چروکیده آنتیل فرو غلتید. قطرهی دیگری هم در چشمان امور مانند او برق میزد، چشمانی صاف که به طرز باورنکردنی ای زیبا بودند.
راهب سیاهکار آتش
چند ساعت پیش، چشمان راسل تیمبال با رضایتی غمانگیز به رزم ناو قراضه و از رده خارج ناوگان لاسینونی” خیره شده بود. اسکلت اصلی کشتی که در هم پیچیده و به همه طرف کج و کوله شده بود، نشان دهندهی عظمت نیروی وحشتناکی بود که آن را به چنین روزی انداخته بود.
زمینی خپل و قدکوتاه دوباره وارد موشک تروتمیز و براق خود شد و منتظر ماند. یک سیگار برگ بلند چند دقیقه بیهدف بین انگشتانش بود تا اینکه روشنش کرد. میان دود سیگاری که بالا میرفت، با چشمانی تنگ شده غرق در افکار خود بود.
با شنیدن فریاد «توجه، توجه» دوباره ایستاد. دو مرد به سرعت به داخل کشتی پریدند و برای آخرین بار نگاه کوتاهی به پشت سرشان انداختند. در به نرمی پشت سرشان بسته شد و یکی از آنها به سرعت خود را به کنترلهای کشتی رساند. منظرهی بیابانی بیآب و علف تا جایی که چشم کار میکرد زیر پای آنها گسترده شده و دماغهی نقرهای کشتی به سمت شهر بزرگ و باستانی نیویورک نشانه رفته بود.
چند دقیقهای گذشت تا اینکه تیمبال پرسید: «همه چی مرتبه؟ » مردی که پشت کنترلهای کشتی بود سری تکان داد و گفت: «هیچ کشتی مزاحمی در …
دو رگه
جفرسون اسکنلون عرق پیشانیاش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. انگشت لرزانش را به سمت سوئیچ دراز کرد و بعد نظرش را عوض کرد. آخرین مدل ساخت او که نتیجهی سه ماه کار مداوم بود، کمابیش آخرین امید او هم بود. قسمت اعظم پانزده هزار دلاری که توانسته بود قرض بگیرد صرف آن شده بود. و حالا بستن سوئیچ میتوانست نشان دهد موفق شده با بازی را باخته است.
از اینکه ترسیده بود به خودش لعنت فرستاد و به سوئیچ چنگ زد. آن را به پایین فشار داد و با یک حرکت سریع آن را باز کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. با چشمانی از حدقه در آمده متوجه شد برق جریان پیدا نمیکند. با احساس ناخوشایندی در شکمش، سوئیچ را بست و آن را رها کرد. ماشینش یک بار دیگر شکست خورده بود.
سر دردناکش را بین دستانش گرفت و نالید: «وای، خدای من! باید کار میکرد. باید کار میکرد. همهی محاسبات من درست بودن و میدانی رو که لازم بود هم درست کرده بودم. بر اساس همه قوانین علمی، اون میدان باید اتم رو میشکافت. » ایستاد، سوئیچ را باز کرد و غرق در فکر شروع به قدم زدن کرد.
حس سری
آهنگ والس شاد اشتراوس فضای تالار را پر کرده بود. موسیقی زیر انگشتان حساس لینکلن فیلدز بالا و پایین میرفت و او از میان پلکهای نیمه بستهاش، افرادی را میدید که روی کف جلادار تالار پر زرق و برق، میرقصیدند.
موسیقی همیشه او را به همان نحو تحت تأثیر قرار میداد. ذهن او را پر از رؤیاهایی از زیبایی محض و اتاق او را به بهشتی از صداها تبدیل میکرد. انگشتانش روی کلیدهای پیانو میرقصیدند و لذت بخشترین ترکیب صداها را میساختند و با بیمیلی کار را تمام میکردند.
آهی کشید و چند لحظه کاملا ساکت ماند و سعی کرد آخرین عصارههای زیبایی را از پژواک صداهایی که رو به خاموشی میرفت، جذب کند. بعد چرخی زد و به بقیه حضار در اتاق لبخند کم رمقی زد.
گارت جان هم متقابلا به او لبخند زد اما چیزی نگفت. او به لینکلن فیلدز علاقه زیادی داشت، اگر چه چندان او را درک نمیکرد. آنها اهل دو دنیای مختلف بودند – به معنای واقعی کلمه – چون گارت اهل شهرهای زیرزمینی غولآسای مریخ و فیلدز، زادهی شهر پهناور زمینی نیویورک بود.
انسانوارههای خورشیدی
هفت هزار و چهل و چهارمین دوره از اجلاس کهکشانی در تالار نیم دایرهای شکل ارون”، دومین سیارهی منظومهی آرکتوروس” رسمیت یافت.
نماینده رئیس کل اجلاس آرام از جا برخاست. چهره پهن آرکتوروسی او با دیدن دیگر نمایندگان حاضر در نشست که به او زلزده بودند، از هیجان کمی سرخ شده بود. حس دراماتیکی که به او دست داده بود، باعث شد تا قبل از شروع دستور نشست اندکی درنگ کند، چراکه پیوستن عضو سیارهای جدید به خانوادهی بزرگ کهکشانی، موضوعی نبود که احتمال وقوع دوبارهی آن در طول عمر کسی متصور باشد.
در حین مکث او، سکوت مطلقی بر نشست حکمفرما بود. دویست و هشتادوهشت نماینده، هرکدام از یکی از دویست و هشتادوهشت دنیایی که جو اکسیژن دار و آب داشت، منتظر بودند تا او شروع به صحبت کند.
هر موجودی که از لحاظ شکل و ظاهر شبیه به انسان بود، در آنجا حضور داشت.
بعضیها لاغر و دیلاق بودند، بعضیها پهن و تنومند و بعضیهای دیگر، کوتاه قد و خپل بعضیها موهای بلند و سیخ سیخی داشتند، سروصورت بعضیهای دیگر را کرکهای کم پشت خاکستری پوشانده بود، عدهای موهای طلایی داشتند که بالای سرشان فر خورده …
دو رگهها در سیارهی ناهید
جو نمناک و رخوتانگیز سیاره، با قدرت شکافته شد و صفیرکشان کنار کشید. سطح سیاره زیر ضربهی ناشی از فرود سه موشک تخم مرغی شکل و سنگین که تازه از فضا آمده بودند، به لرزه در آمد. صدای پژواک فرود آنها از کوهستانی که آن سوی جنگلی انبوه قرار داشت به گوش رسید و دوباره سکوت همه جا را فراگرفت.
سه در، یکی پس از دیگری لغزیدند و باز شدند و اشکالی انسانی، با تردید قدم به بیرون گذاشتند. ابتدا به آهستگی و بعد به سرعت و آشفتگی بیصبرانه، اولین گامها را روی سطح دنیای جدید گذاشتند تا این که اطراف کشتیها مملو از جمعیت شد.
هزار جفت چشم به آن منظره خیره شده بودند و هزار دهان با هیجان و بیوقفه سخن میگفتند و هزار کاکل سی سانتیمتری سفیدرنگ میان باد دنیایی دیگر، باوقار میرقصیدند.
تویینیها روی سیاره ناهید فرود آمده بودند.
مکس اسکنلون با خستگی آهی کشید و گفت: «بالاخره رسیدیم! »
رویش را از پنجرهی کشتی برگرداند و خودش را روی صندلی دسته دار مخصوصش انداخت و گفت: «اونها مثل بچهها خوشحالن و من هم سرزنش شون نمیکنم. ما به …
موهوم؟
تن پورس با خودپسندی نشسته بود که صدای پر تب و تاب دستگاه ارتباطی بلند شد. چشمان باهوش و سبزش پیروزمندانه درخشیدند و بدن کوچکش از شدت هیجان لرزید. هیچ چیز در آن لحظه بهتر از این نمیتوانست موقعیت خارق العادهی او را نشان دهد. تن پورس پاهایش را روی میز گذاشته بود!
صفحهی تصویر دستگاه ارتباطی روشن شد و روی آن، یک آرکتوروسی درشت هیکل با ترشرویی به روانشناس رجلى اخم کرد و گفت: « مجبور بودی من رو صاف از رختخواب بکشونی اینجا، پورس؟ الآن نصف شبه! »
«اینور دنیا که روز دلپذیریه، فاینال. ولی یه چیزی دارم که اگه بهت بگم، کلا خواب رو فراموش میکنی. »
گار فاینال، سردبیر ژ. ک. ر (ژورنال کهکشانی روانشناسی اجازه داد تا حالتی گوش به زنگ در چهرهاش پدیدار شود. تن پورس هر ایرادی هم که داشت – و آرکتوروس خبر داشت که تعداد آنها بسیار زیاد است – هیچوقت بیخودی حرف نمیزد. اگر او میگفت چیز بزرگی در هوا است، آن چیز فقط بزرگ نبود، بلکه غول پیکر بود.
تن پورس که آشکار بود واقعا از خودش راضی است گفت: «فاینال، آخرین مقالهای ..
وراثت
دکتر استفانسون با محبت دستی روی بستهی بزرگی از کاغذهای تایپ شده که روبه رویش بود کشید و گفت: «همه ش اینجاست، هاروی، نتیجهی بیست و پنج سال کار و تلاش! »
پروفسور هاروی پکی به پیپش زد و گفت: «خوب، تو وظیفه ت رو رویگانیمد به پایان رسوندی. وظیفهی مارکی هم به پایان رسیده. حالا دیگه نوبت خود دوقلوهاست. »
سکوتی پیش آمد و بعد، دکتر استفانسون به زحمت به خودش آمد و گفت: «میخوای خبرها رو بلافاصله به آلن برسونی؟ »
هاروی با ملایمت سری تکان داد و گفت: «قبل از این که به مریخ برسیم، این کار باید انجام بشه و هر چه زودتر، بهتر. » و مکثی کرد و بعد با صدای گرفتهای افزود: «نمیدونم چه احساسی داره بعد از بیست و پنج سال بفهمی به برادر دوقلو داری که قبلا هیچوقت ندیده بودیش. باید ضربهی بزرگی باشه. )
«وقتی جورج فهمید چکار کرد؟ »
« اولش باور نکرد و سرزنشش هم نمیشه کرد. مارکی مجبور شد مثل خر زور بزنه تا بهش بقبولونه حقهای در کار نیست. فکر کنم من هم باید همون جوری با آلن کار کنم. » و خاکستر پیپش را خالی کرد و با تأسف سری تکان داد. دکتر استفانسون آرزومندانه گفت: «دوست داشتم میرفتم مریخ و اون دوتا رو باهم میدیدم. »
تاریخ
دست لاغر و استخوانی اولن، قلم را فشرد و با دقت آن را در طول کاغذ به حرکت در آورد. چشمانش از پشت عینک ته استکانی میدرخشید. چراغ راهنما قبل از آنکه پاسخ دهد، دو بار علامت داد. کاغذ را برگرداند و با صدای بلند گفت: «جانی تویی؟ لطفا بیا تو. » مؤدبانه لبخندی زد. چهرهی مریخیاش از خوشحالی میدرخشید.
بشین جانی، ولی اول سایه بون پنجره رو بیار پایین. درخشش خورشید بزرگتون اذیتم میکنه. آهان، خوب شد. بشین و چند لحظه ساکت بمون، چون یه کم سرم شلوغه.
جان بروستر” تودهای از کاغذهای درهم و برهم را کنار کشید و نشست. گردوغبار را از روی لبههای کتاب بازی که روی صندلی کناری قرار داشت فوت کرد و با نگاهی گلایهآمیز به تاریخدان گفت: «هنوز هم دنبال این چیزهای قدیمی و رنگ و رو رفتهای؟ خسته نمیشی؟ »
اولن بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت: «خواهش میکنم جانی، این جوری صفحه رو گم میکنی. اون کتاب که دستته، کتاب «چشم انداز دوران هیتلر» نوشته …
کریسمس درگانیمدا
اولاف جانسون برای خودش آواز میخواند و چشمان آبیاش که مانند چشمان چینیها بود، به درخت چراغانی شدهای که در گوشهی کتابخانه قرار داشت خیره مانده بود. اگر چه کتابخانه بزرگترین فضا را زیر گنبد به خود اختصاص داده بود، اما اولاف در آن لحظه احساس میکرد که به اندازهی کافی جا ندارد. با اشتیاق سرش را داخل صندوقچهای که کنارش بود کرد و اولین لولهی کاغذ کشی قرمز و سبز را بیرون آورد.
این که چه نوع فوران احساساتی به «شرکت صنایع تولیداتگانیمد» الهام کرده بود تا یک مجموعهی کامل از وسایل تزئینی کریسمس را به گنبد بفرستد، چیزی بود که او به خودش زحمت نداده بود دربارهاش پرس و جو کند. خود اولاف حس و حال خوشی داشت و با انتصاب خودش به مقام رئیس تزئینات کریسمس حسابی سر کیف آمده بود.
اخمی کرد و زیر لب ناسزایی گفت. چراغ هشدار نشست عمومی به شکل نگرانکنندهای به صدا در آمده بود. با آزردگی چکش و لولهی کاغذ کشی را سر جایش گذاشت، خرده ریزهایی را که لای موهایش رفته بود بیرون کشید و از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه افسران راه افتاد.
مرد کوچکی در مترو – با همکاری جیمز مک کری
ایستگاههای مترو معمولا جاهایی هستند که مردم از قطار پیاده میشوند، به همین دلیل وقتی هیچ کس از اولین واگن در ایستگاه خیابان آتلانتیک پیاده نشد، راهبر قطار، کولن” از خط متروی آی آرتی، کم کم نگران شد. در واقع از وقتی به سمت خیابان فلت بوش راه افتاده بودند، هیچ کسی از واگن اول پیاده نشده بود، اگرچه در هر ایستگاه، ده دوازده نفری سوار شده بودند.
عجیب بود. خیلی عجیب بود. موقعیتی بود که باعث میشد راهبران خوش اخلاق قطار کلاهشان را بردارند و سرشان را بخاراند. راهبر کولن هم همین کار را کرد. فایدهای نداشت، با این حال او همین کار را در ایستگاه خیابان برگن که ایستگاه بعدی بود، تکرار کرد. در آن ایستگاه هم چیزی از جمعیت واگن اول کاسته نشد. در ایستگاه میدان گرند آرمی، او همراه با خاراندن کلهاش، چند فحش ملایم و سنتی ایرلندی را که از پدر به پسر در طول صدها سال به او رسیده بود به زبان آورد. با این کار هوای اطرافش را آلوده کرد اما این هم تأثیری در آن شرایط نگذاشت.
کولن در شاهراه شرقی سعی کرد آزمایشی را انجام دهد. او با دقت از باز کردن در واگن اول خودداری کرد. مشتاقانه به جلو خم شد و سرش را چرخاند و تماشا کرد و کوشید هیچ …
دست انداختن
مجموعهی دانشگاهی آرکتوروس که بر روی دومین سیارهی آرکتوروس، ارون قرار داشت، طی تعطیلات تابستانی مکانی ملالانگیز و گرم بود، طوری که مایرون توبال، دانشجوی سال دومی، زندگی را خستهکننده و ناراحت یافت. برای پنجمین بار در آن روز در استراحتگاه دانشجویان با تلاشی ناامیدکننده سرک کشید تا شاید آشنایی را بیابد و سرانجام با خوشنودی، بیل سیفن را دید، نوجوان سبز پوستی که اهل سیارهی پنجم ستارهی وگا بود.
سیفن هم مانند توبال در درس زیست-روانشناسی تجدید شده بود و میبایست در طول تعطیلات درس میخواند تا در امتحان موفق شود. چیزهایی مانند این میتوانستند پیوندی عمیق بین دو دانشجوی سال دومی به وجود بیاورند.
تو بال، غرغرکنان سلام کرد. بدن بزرگ و بدون مویش را (او خودش بومی سیستم آرکتوروس بود) روی بزرگترین صندلی انداخت و گفت: «اون تازه واردها رو دیدی؟ »
همین الان دیدمشون! تا شروع ترم هنوز شش هفته مونده! »
تو بال خمیازهای کشید و گفت: «برای دانشجوهای سال اول برنامههای پرورشی مخصوص گذاشتن. اونها اولین گروه از منظومهی خورشید هستن. ده نفرن. »
ابر نوترون
در هفدهمین نشست انجمن پر افتخار آنانیاس بود که ما با بزرگترین ترس همهی زندگیمان روبرو شدیم و در نتیجه گیلبرت هیز” را به عنوان رئیس دائمی انجمن انتخاب کردیم.
البته انجمن چندان بزرگی نبود. قبل از انتخاب هیز فقط چهار نفر بودیم. جان سباستین، سایمن مورفریه، موریس لوین و خود من. در اولین یکشنبهی هر ماه، ما طی یک ضیافت ناهار گرد هم میآمدیم و در این نشستهای ماهانه، از عضویتمان در گروه با قمار روی پرداخت صورتحساب به وسیلهی تواناییمان در دروغ پردازی دفاع میکردیم.
روال کاملا پیچیدهای بود و قوانین سفت و سخت و از پیش نوشته شدهای داشت. در هرکدام از نشستها، هر یک از اعضا به نوبت داستانی سر هم میکرد که باید دارای دو شرط میبود. اول این که داستان میبایست شامل دروغی تکان دهنده، پیچیده و شگفتانگیز میبود و دوم این که باید مانند واقعیت به نظر میرسید. اعضای دیگر مجاز بودند در هر ..
تمام نشده است؟
نیکلاس اورلوف با تمام افادهی بریتانیایی که یک روس تحصیل کرده در آکسفورد میتواند از خود نشان دهد، عینک تک چشمیاش را روی چشم چپش گذاشت و با لحنی نکوهش بار گفت: «آخه آقای مدیر عزیز! نیم میلیارد دلار؟ ! »
الیو بیرنام” با بیتفاوتی شانهای بالا انداخت و بدن لاغر و درازش همچنان روی صندلی ماند. او گفت: «بودجه باید اختصاص داده بشه، آقای فرماندار. دولت حاکم برگانیمد داره ناامید میشه. من تا به حال اونها رو عقب نگه داشتم اما به عنوان مدیر فعالیتهای علمی، قدرت من خیلی کمه. »
میدونم، ولی…)
اورلوف با درماندگی دستانش را از هم گشود.
بیرنام سری بالا و پایین کرد و گفت: «فکرش رو میکردم. دولت امپراتوری به این نتیجه رسیده که بهتره دنبال یه روش دیگه بگرده. تا حالا که با قدرت جلو رفتن. یه ساله دارم تلاش میکنم ماهیت خطری رو که جلوی روی کل سیستم هست بهشون بفهمونم، ولی مثل این که شدنی نیست؛ اما آقای فرماندار، من از شما تقاضا میکنم. شما توی سمتتون جدید هستین و میتونین در مورد قضیهی سیستم سیارهی برجیس بیطرفانه قضاوت کنین. »
روال قانونی – با همکاری جیمز مک کری
خورشید تازه در افق فرورفته بود. ستارگان بیرون آمده بودند و آسمان غربی سیرا نوادا به رنگ طلایی مایل به سرخ در آمده بود.
راسل هارلی غرغرکنان گفت: «هی! برگرد! »
اما موتور کهنهی فورد قدیمی بیش از حد سروصدا میکرد و رانندهی آن صدای او را نشنید. هارلی با دیدن ماشین که با چرخهای نیمه پنچرش از شانهی خاکی جاده بیرون آمدورفت، لعنت فرستاد. چراغ عقب آن به او یک «نه» قرمزرنگ حواله کرد: «نه، تو امشب نمیتونی جایی بری! نه، تو باید همین جا بمونی و باهاش بجنگی! »
هارلی غرولندی کرد و برگشت و از پلکان ورودی خانهی چوبی بالا رفت. خانهی خوش ساختی بود. پلکان آن، اگر چه نیم سده قدمت داشت، نه زیر پای او غژغژ کرد و نه ترک برداشت.
هارلی کیفهایش را – که وقتی بیمقدمه نظرش را عوض کرد به زمین انداخته بود – برداشت. کیفهایی کهنه که از چرم مصنوعی ساخته شده بودند. کشان کشان کیفهایش
پیشی کوچولوی زمان
این قضیه را میپیر که در کلبهای آن طرف تپهها زندگی میکرد، سالها پیش برایم تعریف کرد. او طی سی و هفتمین هجوم به سیارکها، در آنجا به عنوان معدنچی کار میکرد و حالا بیشتر وقتش را با غذا دادن به هفت گربهاش میگذراند.
از او پرسیدم: «آقای مک، چرا این قدر از گربهها خوشتون میآد؟ »
معدنچی پیر نگاهی به من انداخت و چانهاش را خاراند و گفت: » خوب، گربهها من رو یاد حیوونهای دستآموز کوچولویی که توی پالاس داشتم میندازن. اونها یه جورهایی شبیه گربه بودن. سرشون همین شکلی بود، یه جور… باهوشترین موجودات کوچولویی بودن که میتونستی ببینی. همه شون مردن! »
احساس تأسف کردم و همین را هم گفتم.
مک آهی کشید و تکرار کرد: » آره، موجودات کوچولو و باهوش. اونها پیشی کوچولوهای چهار بعدی بودن.
چهاربعدی، آقای مک؟ ولی بعد چهارم که زمانه. » این را سال قبل که کلاس سوم بودم یاد گرفته بودم.
پس مدرسه هم رفتی، هان؟ » پیپش را برداشت، آهسته پرش کرد و گفت: «البته که بعد چهارم، زمانه. این پیشی کوچولوها نزدیک سی سانت طول و بیست سانت قد و ده
نویسنده! نویسنده؟
برای اولین بار نبود که این موضوع به ذهن گراهام دارن میرسید که اگر قسم خورده باشید خودتان را به خاطر یک دختر به آب و آتش بزنید، حتی اگر عاشق او باشید، در نهایت به ضرر شما تمام خواهد شد. گاهی اوقات با همین حرفهای رقتانگیز است که او شما را به خاک سیاه خواهد نشاند.
این شیوهی دیگری برای بیان چیزی بود که وقتی نامزدش جلوی او سبز شد و شروع به حرف زدن راجع به گروه ادبی خالهیترشیدهاش کرد، به فکرش رسید. نخندید. این موضوع اصلا خنده دار نیست. بعضی مسائل هست که باید با آنها روبه رو شوید.
برای این که بخواهیم به سرعت از جزییات رد شویم، باید بگویم گراهام دارن را به بالای سکو کشاندند و او را مجبور کردند که بایستد. او متن سخنرانی ای با عنوان جایگاه رمانهای معمایی در ادبیات آمریکا را از روی نوشته و با لحنی تأثیرگذار خوانده بود. حتی این موضوع که نامزد عزیزش آن را نوشته بود (قسمتی از رشوهای که در درجه اول او را وادار به سخنرانی کرده بود، همین بود) هم نتوانسته بود این را مخفی کند که آن سخنرانی، چیز فوق العاده مزخرفی بود.
سپس، وقتی او در هنگام سخنرانی پرطمطراقش، در حال خونریزیای ذهنی بود، آن ..
حکم مرگ
برند گور با حالتی معذب لبخندی زد و گفت: » این خیلی اغراق آمیزه. ) چشمان صورتی رنگ مرد زایر کوچک اندام، خشن مینمود. او گفت: «نه، نه، نه! دورلیس حتی وقتی پای بشر به سیستم وگا نرسیده بود هم عظمت داشت. اون پایتخت به کنفدارسیون کهکشانی بود که حتی از مال ما هم بزرگتر بود. )
«خوب، پس بهتره بگیم که اون به پایتخت باستانی بوده. حاضرم این رو قبول کنم و بقیه ش رو به دست باستانشناسان بسپرم. «
باستانشناسان به درد این کار نمیخورن. چیزی که من کشف کردم، نیاز به متخصصین در رشتهی خودش داره. و تو هم عضو همون شورا هستی. »
برند گورلا مردد به نظر میرسید. او تیور ریلو” را از دوران دانشجویی به خاطر میآورد. یک مرد کوچک اندام و زال که جایی در پس زمینهی خاطراتش دزدکی حرکت میکرد. مدت زیادی از آن زمان گذشته بود اما او آدم عجیب و غریبی بود و به همین دلیل به خاطر آوردنش بسیار آسان بود. او هنوز همان طور عجیب و غیر عادی بود.
برند گفت: «اگه بهم بگی که چی میخوای، سعی میکنم کمکت کنم. »
کوچهی بن بست
تنها یک بار در تاریخ کهکشان، یک گونهی غیر انسانی کشف شد که… مقالهای در مورد تاریخ نوشتهی لیگرن وایر
از: ادارهی کل ایالات خارجی به: لودن آنتیوک، مدیر امور همگانی موضوع: ناظر ساکنان غیر نظامی سفئوس ۱۸ (موضوع حکومتی) مراجع:
الف) فعالیت شورای ۲۵۱۵ در سال ۹۷۱ امپراتوری کهکشانی تحت عنوان «انتصاب کارمندان سرویس حکومتی»
ب) فرمان امپراتوری ج ۱ ۲۳۷۴ در تاریخ ۲۴۳/۹۷۵
1) بر اساس اختیارت قانونی مرجع «الف»، بدین وسیله شما برای این موقعیت انتخاب شدهاید. اختیار موقعیت ذکر شده به عنوان «ناظر ساکنان غیر نظامی سفئوس ۱۸» بر روی تمام موجودات غیر انسانی ساکن در آن سیاره بر اساس شرایط خودمختاری که در مرجع (ب) به آن اشاره شد، تعمیم داده خواهد شد.
۲) وظایف موقعیت ذکر شده شامل نظارت عمومی بر امور داخلی غیر انسانها، تعیین حکومت قانونی و بررسی و گزارش به کمیتهها و آمادهسازی گزارش شش ماهه در مورد همهی مراحل در امورات غیر انسانها است.
سی. موریلی. رئیس ادارهی کل ایالات خارجی ۱۲/۹۹۷
الودن آنتیوک که تاکنون به دقت مشغول گوش کردن بود، سر گردش را بهتر میتکان داد و گفت: دوست عزیز، من دلم میخواد بهتون کمک کنم، اما شما پیش آدم اشتباهی اومدین. بهتره که این موضوع را با ادارهی کل مطرح کنید.
تامر زامو خودش را روی صندلیاش انداخت، بینی عقابیاش را مالید، به حرفی که میخواست بزند خوب فکر کرد و به آرامی گفت: «منطقیه، ولی عملی نیست. من الآن نمیتونم به ترانتور سفر کنم. شما نمایندهی ادارهی کل روی سفئوس ۱۸ هستین، نکنه کاملا بیچاره شدین؟ »
«خوب، حتی به عنوان ناظر هم من محدود به قوانین اداره کل هستم. »
زامو گفت: «خوب، پس به من بگین قوانین ادارهی کل چه چیزهاییه. من رفتم به کمیتهى تحقیقات علمی که به نظر میرسه مستقیما در اختیار امپراتوریه و قدرت خیلی زیادی هم داره. اما تا همین الآن وقتی هرکدوم از جنبههای اختیارات ساکنان سفئوس مطرح میشه، همه برای توجیه خودشون، مثل طوطی عبارت ادارهی کل رو تکرار میکنن. قوانین اداره کل چیه؟ هیچ کس به من توضیح درست و حسابی نمیده.
آنتیوک که همچنان با خونسردی به او مینگریست گفت: «تا جایی که من میدونم …
بیربط
راف یکی از آمریکاییهای نمونهی زمان خودش بود. البته بر اساس استانداردهای آمریکایی زمان ما، به طور چشمگیری زشت هم بود. ساختار استخوانی فکش بسیار بزرگ بود و ماهیچههای صورتش اطراف آن را گرفته بودند. بینی ای خمیده و پهن داشت و چشمان کوچک و سیاهش از بینیاش فاصلهی کمی داشتند. گردنش کلفت و بدنش تنومند بود و انگشتانی قاشقی و ناخنهایی خمیده داشت. اگر روی پاهای بلندش صاف میایستاد، قدش به دو متر و سی سانتیمتر میرسید و نشسته یا ایستاده، وزنش در حدود یک چهارم تن بود.
در کنار همهی اینها، پیشانی ای بسیار بلند و خمیده و جمجمهای بزرگ داشت. قلم به طرز خوشایندی در دست عظیمش میچرخید و در حالی که روی میز خم شده بود، ذهنش را رها کرده بود.
در واقع همسرش و دوستان آمریکاییاش او را یک شخص خوشایند میدانستند که نشان دهنده تغییر طولانی ای در گذر زمان بود.
راف پسر نمونهی کوچکتر یک آمریکایی نمونه بود. او یک نوجوان بود و هنوز موهای دوران کودکی که بدنش را پوشانده بود، از دست نداده بود. موهایی پراکنده و تیره با فرهایی …
ویژگیهای پایان زمانی تیوتایمولاین باز تصعید شده
در سالهای اخیر، ارتباط بین ساختار مولکولهای آلی با ویژگیهای مختلف فیزیکی و شیمیایی، موجب آگاهی بسیار زیادی در مورد ساز و کار رفتاری این مولکولها شده است. مخصوصا در نظریههای رزونانس و مزومریسم که در دههی اخیر توسعه یافتهاند. در این رابطه، قابلیت حل ترکیبات آلی در حلالهای مختلف تبدیل به یک علاقهمندی خاص شده که اخیرا منجر به کشف طبیعت پایان زمانی تیوتایمولاین گردیده است.
مدت هاست این موضوع شناخته شده که حلپذیری ترکیبات آلی در حلالهای قطبی مانند آب، با حضور هستههای آب دوست مانند گروههای هیدروکسیل (-OH)، آمینو (- NH) یا اسید سولفونیک (SOH) افزایش مییابد. اگر مشخصات طبیعی در ترکیب ارائه شده، مخصوصا زیرشاخههای آنها، باهم یکسان باشند، در نتیجه زمان حل آنها، با واحد ثانیه بر گرم ماده در هر میلی لیتر از حلال، به تعداد گروههای آب دوست حاضر کاسته میشود. به عنوان مثال، کاتکول که دو گروه هیدروکسیل متصل به هستهی بنزن دارد، با سرعت بسیار بیشتری نسبت به فنول که تنها یک گروه هیدروکسیل متصل به هسته دارد، حل میشود. فینشرایبر و راولک در مطالعاتشان بر روی این مسئله، منطقه استدلال کردهاند که با افزایش آب دوستی، زمان حل به سمت صفر میل پیدا میکند. عدم صحت کامل این …
مسابقه با وزیر قرمز
اگر دوست داشته باشید، میخواهم معمایی را برایتان طرح کنم. آیا ترجمهی یک کتاب درسی شیمی به زبان یونانی، جرم است؟ یا اجازه دهید موضوع را به طریق دیگری مطرح کنم. اگر کسی بزرگترین نیروگاه انرژی اتمی کشوری را با آزمایشهای بدون مجوز به نابودی بکشاند، آیا صحیح است که او را یک جنایتکار بدانیم؟
البته این مسائل با گذشت زمان گسترش مییابند. ما کارمان را با منبع نیروی اتمی آغاز کردیم… که خالی شده بود. منظورم از خالی، واقعا خالی است. دقیقا نمیدانم منبع همجوشی به چه اندازهای بود، اما در عرض دو میکروثانیه، همهی آن دچار همجوشی شد.
انفجاری در کار نبود. شدت نامناسبی از پرتو گاما هم در کار نبود. فقط تمام قطعات متحرک موجود در آن نیروگاه، به هم جوش خورده بودند. تمام آن ساختمان کمی داغ شد و هوای اطراف به شعاع سه کیلومتر در همهی جهات اندکی گرم شد. فقط یک ساختمان فرسوده و به دردنخور از بین رفته بود که بعدها با یک ساختمان صد میلیون دلاری جایش را عوض کردند.
مادر زمین
ولی میتونی مطمئن باشی؟ مطمئنی حتی به تاریخدان حرفهای همیشه میتونه فرق بین پیروزی و شکست رو تشخیص بده؟ »
گوستاو استاین که آن پرسش مسخره را با لبخند موذیانهای مطرح کرده بود با دست سبیل خاکستریاش که تازه لیوان را از روی آن برداشته بود، پاک کرد. او تاریخدان نبود، بلکه یک فیزیولوژیست بود.
اما همراهش یک تاریخدان بود و با لبخندی بر لب، آن حملهی ملایم را پذیرفت.
آپارتمان استاین، برای زمین کاملا مجلل بود. البته فاقد حریم خصوصی ای بود که در دنیاهای فضایی وجود داشت. پشت پنجره، پدیدهای گسترده شده بود که همهاش متعلق به سیارهی وطن بود. یک شهر. یک شهر بزرگ، پر از جمعیت که شانههایشان به هم میسایید و بوی عرقشان درهم میآمیخت…
آپارتمان استاین نه با قدرتش سازگاری داشت و نه تجهیزات کاملی داشت. حتی فاقد وسایل اولیهای مثل روباتهای پوزیترونیک بود. خلاصه این که فاقد شایستگی و خودبسندگی بود و مثل همهی چیزهای دیگر روی زمین، صرفا قسمتی از زندگی اشتراکی بود؛ جزئی از یک کل بزرگتر، سهمی مثل سهم بقیه.
اما استاین یک زمینی بود و در آنجا به دنیا آمده و زندگی کرده بود. و با همهی اینها، آن ..
با سلام
من بعد از ترجمه چندین کتاب از آسیموف تصمیم گرفتم کتاب هاش رو بخونم. ما با ورود به صفحه تندیس با کلی کتاب مواجه میشم که اصلا معلوم نیست چی به چیه و کدوم رو اول باید خوند
ممنون میشم یه بررسی بکند و لیست ب ترتیب از کتاب های منتشر شده رو بگید
ممنون میشم اگر کتابی هست که ترجمه نشده اون رو هم بگید
با تشکر
در اولین فرصت فهرست میکنم. به صورت خلاصه چند سری کتاب داره: سری روباتها – سری بنیاد – سری داستانهای معمایی پلیسی – سری لاکی استار – سری کاراگاه بالی. هر کدومشون چند جلده.
سلام. بفرمایین:
۱. پایان ابدیت
۲. روبات کامل
۳. نمسیس (الهه انتقام)
۴. دیوید استار، تکاور فضا
۵. لاکی استار و راهزنان سیارکها
۶. لاکی استار و اقیانوس زهره
۷. لاکی استار و خورشید بزرگ عطارد (شبح خورشید)
۸. لاکی استار و اقمار مشتری
۹. لاکی استار و حلقههای زحل
۱۰. غارهای پولادی
۱۱. خورشید عریان
۱۱.۵ داستان کوتاه تصویر قرینه (در کتاب روبات کامل)
۱۲. روباتهای سپیدهدم
۱۳. روباتها وامپراتوری (امپراتوری روباتها)
۱۴. ریگی در آسمان.
۱۵. ستارگان، همچون غبار
۱۶. جریانهای فضا
۱۷. سرآغاز بنیاد
۱۸. پیشبرد بنیاد
۱۹. بنیاد
۲۰. بنیاد و امپراتوری
۲۱. بنیاد دوم
۲۳. لبهٔ بنیاد
۲۴. بنیاد و زمین