سی آی ای و عملیات مخوف پرنده آبی یا پروژه MKUltra برای شستشوی مغزی و در هم شکستن زندانیان در بازجوییها

در دهه هفتاد میلادی و با پیگیری چند روزنامهنگار، چند نماینده سنای آمریکا و تعدادی شاهد، واقعیت هراسانگیزی آشکار شد.
جنگ جهانی دوم پایان انزوا و معصومیت ایالات متحده آمریکا بود. برخلاف انگلستان که سالهای طولانی از عملیات پنهانی برای حفظ امپراتوری خود استفاده کرده بود، امریکا هنوز آنقدر گسترش نیافته بود که بخواهد از عملیات پنهانی به عنوان وسیلهای برای اجرای سیاستهای خود استفاده کند. آلمانیها، فرانسویها و روسها از مدتها قبل وارد این بازی شده بودند، هر چند هیچ کدام به مهارت انگلیسها نمیرسیدند.
به همین منظور فرانکلین روزولت، رئیس جمهور آمریکا، در سال ۱۹۴۲ دستور به راه انداختن نخستین سازمان جاسوسی امریکا را برای هدایت جنگهای مخفی و نامحدود صادر کرد. این سازمان همان اداره اطلاعات ارتش آمریکا بود که به اختصار او اس اس خوانده میشد.
از زمان جنگ جهانی دوم، دولت آمریکا به دنبال راههایی برای کنترل رفتار انسانها بود. آن موقع مسئولیت این عملیات بر عهده او اساس قرار داشت، اما بعد از جنگ و با تشکیل سازمان سیا در سال ۱۹۴۷ به عهده این سازمان گذاشته شد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
آغاز این عملیات به تحقیقات تجربی نازیها در اردوگاه مرگ داخائو برمی گشت. در داخائو، پزشکان نازی برای به کارگیری دانش علمی در امور نظامی، کار تحقیقات را در اوج بیرحمی دنبال میکردند. برای مثال وقتی یک خلبان در سرمای زمستان در اقیانوس اطلس سقوط میکند، چه قدر میتواند دوام بیاورد و زنده بماند؟ از آن جایی که آلمان با کمبود خلبانان ماهر مواجه بود، چنین اطلاعاتی برای امنیت و حفظ جانشان بسیار مهم بود. پزشکان برای این منظور زندانیها را در میان قطعات بزرگ یخ قرار میدادند تا ببینند چه قدر طول میکشد تا زندانی از سرما یخ بزند. در یک آزمایش دیگر زندانیان را در اتاقهایی قرار میدادند که فشار آن با فشار هوا در ارتفاع زیاد هم اندازه بود تا مشخص شود خلبانان تا چه ارتفاعی میتوانند با ایمنی پرواز کنند پیش از آن که از هوش بروند.
تحقیقات مربوط به استفاده از مسکالین و ال اس دی در داخائو هم در همین رده قرار میگرفت. پزشکان اساس به طور پنهانی به آب و غذای زندانیها مسکالین و ال اس دی اضافه میکردند. قربانیان واکنشهای بسیار متفاوتی از خود نشان میدادند، برخی عصبی، بعضی افسرده و برخی هم شاد میشدند، در این میان بعضی از زندانیها ناگفتهترین اسرار خود را بر زبان میآوردند. با این وجود آلمانیها حاضر نشدند از مسکالین و ال اس دی به عنوان جانشینی برای روشهای فیزیکی بازجویی استفاده کنند، چون مطمئن نبودند که شیوهای برای کنترل مغز قربانیان یافتهاند.
درست در همین زمان که پزشکان اساس در داخائو به کار تحقیقات تجربی خود مشغول بودند، سازمان اطلاعات ارتش آمریکا یا همان او اس اس کمیتهای تحت عنوان «داروهای حقیقت یاب» تشکیل داد.
این کمیته مسکالین و چند داروی دیگر را آزمایش و رد کرد، اما در بهار سال ۱۹۴۳ به این نتیجه رسید که ماری جوانا داروی موثرتری است. در اسناد او اس اس آمده: «کشیدن یک سیگار آمیخته به توتون و ماری جوانان نوعی حالت بیقیدی به وجود میآورد که موجب میشود قربانی به وراجی پرداخته و اطلاعاتی را که در اختیار دارد فاش کند.»
دهه چهل و پنجاه میلادی در اروپا و آمریکا دوره رونق و شکوفایی علم روانشناسی بود. علمی که صرفا یک علم باقی نماند و خیلی زود در خدمت سیاست و سازمانهای جاسوسی، آن هم در وحشیانهترین شکلش، درآمد. برنامه استفاده از داروهای مخدر در سازمان سیا با این ایده درخشان آغاز شد که علم روانشناسی ممکن است برای حل برخی مشکلات آزاردهنده در کار جاسوسی مفید واقع شود.
این مشکل را ریچارد هلمز یکی از رؤسای پیشین سازمان سیا این گونه توضیح میدهد:
«شما نمیتوانید روی صداقت مأمورتان به این که درست همان کاری را بکند که شما از وی میخواهید و گزارشهای درست بدهد حساب کنید، مگر این که بر جسم و روح وی حاکم باشید. » اما چگونه میتوان کسی را وا داشت تا مو به مو به خواستهای شما عمل کند؟ پول، لذت جنسی، ترس و تمایل به انتقام همه مؤثر هستند، اما نه به خودی خود و به طور کامل.
اعتقاد ایدئولوژیک شاید از همه بهتر باشد، اما هم بسیار نادر است و هم دشواریهای دیگری به بار میآورد. مأموران کنترل اعصاب خود را از دست میدهند و در نهایت به شکلی دچار لغزش میشوند.
با این تصور بود که سازمان سیا از سال ۱۹۴۷ عملیات خود را به منظور یافتن راه حلی برای این مشکل آغاز کرد. میلیونها دلار برای یک برنامه تحقیقاتی خرج کرد تا به دارویی مخدر و یا روشهای سری دیگری برای به انقیاد کامل درآوردن افراد عادی – عملشان، صحبتشان، افشای اسرار باارزش و حتا فراموش کردن اجباری – دست یابد. برای این منظور تعدادی از برجستهترین پزشکان و دانشمندان علوم رفتاری به کار گرفته شدند.
یکی از این دانشمندان، روانپزشکی بود به نام ایوون کامرون Donald Ewen Cameron. کامرون یکی از سه روان پزشکی بود که در سال ۱۹۴۵ از آنها درخواست شده بود در مورد سلامت روانی رودلف هس (معاون اول هیتلر) در محاکمات جنایات جنگی نازیها در نورمبرگ شهادت بدهند. او در آن زمان رئیس انستیتو روان پزشکی دانشگاه مک گیل کانادا بود و بعدها در دهه ۱۹۵۰ رئیس انجمن روان پزشکی آمریکا شد. کامرون روش استاندارد فروید مبنی بر «گفتاردرمانی» را که با هدف تلاش برای روشن کردن علل ریشهای بیماریهای روانی انجام میشد مردود میشناخت.
هدف کامرون نه درمان بیمارانش که بازآفرینی آنها با استفاده از روش هدایت روانی ابداعی خودش بود. او معتقد بود تنها راه آموزش رفتارهای طبیعی جدید به بیمارانش ورود به ذهن آنها و درهم شکستن الگوهای بیمارگونه قبلی است.
گام اول در این راه «قالب شکنی ذهنی» بود که هدف تکان دهندهای داشت: برگرداندن ذهن به مرحلهای که مانند لوحی نوشتاری در هنگام تولد است که هنوز چیزی بر آن نوشته نشده است.
اگر بتوان در هجمهای همزمان به مغز، از همه چیزهایی استفاده کرد که عملکرد عادی مغز را مختل میکند، آن گاه میتوان به آن لوح نانوشته سپید رسید. کامرون اعتقاد داشت با وارد کردن یک رشته شوک به مغز بیمارانش و راندن آنها به یک وضعیت پس رفته و آشفته ذهنی میتوان ذهنهای معیوب را از عادات و الگوهای رفتاری تهی کرد و از هر چیز ناخواسته زدود تا سرانجام به آن لوح سپید دست یافت و با دست یافتن به آن لوح پاک نانوشته، شخصیتهایی نوین را از نو ساخت و با این کار پیش شرطهای لازم را برای بازآفرینی شهروندانی سالم و نمونه ایجاد کرد. به عبارت دیگر پیش از آن که درمانی صورت بگیرد، هر چه پیش از آن وجود داشت باید زدوده شود.
در اواخر دهه ۱۹۴۰ استفاده از شوک درمانی به طور فزایندهای بین روان پزشکان اروپا و آمریکای شمالی برای خود جا باز کرده بود. شوک درمانی و تزریق دوز بالایی از انسولین در مقایسه با عمل جراحی لببرداری، صدمات دائمی کمتری در پی داشت. بیماران هیستریک آرام میشدند و در برخی موارد به نظر میرسید که شوکهای ناشی از برق فرد را هوشیارتر میکند. با این حال شوک درمانی در بیشتر موارد به فراموشی و از دست دادن حافظه و پس رفت بیمار منجر میشد. بیماران شستشان را میمکیدند، با جمع کردن پاها خود را به حالت جنینی در میآوردند وگریان سراغ مادرانشان را میگرفتند.
چیزی که سیا را به این موضوع علاقهمند کرده بود، نگرانی فزاینده جامعه اطلاعاتی غرب بود از این که کمونیستها به نحوی روش «شست و شوی مغزی» زندانیان جنگی را کشف کردهاند. در این زمان سربازان آمریکایی که به اسارت کره شمالی در آمده بودند، بدون هیچ گونه اجبار و به میل خود، جلو دوربین ظاهر میشدند و سرمایه داری را محکوم میکردند.
عدهای حتی پس از پایان جنگ حاضر نشدند به امریکا برگردند و در کره شمالی یا چین باقی ماندند. این گونه بود که سیا متقاعد شد کشف روشهای کمونیستها در کسب این اعترافات تکان دهنده از زندانیان نیاز مبرم قدرتهای غربی است.
دکتر دونالد هب، رئیس بخش روانشناسی دانشگاه مک گیل کانادا که طرف مشورت سیا بود، این احتمال را مطرح کرد که کمونیستها با قرار دادن زندانیان در انزوای شدید و ممانعت از ورود دادهها به اندامهای حسیشان، آنها را آلت دست خودشان کردهاند. رؤسای سازمانهای اطلاعاتی که از این ایده به وجد آمده بودند هزینه لازم برای انجام یک سری آزمایشهای سری را در اختیار هب قرار دادند.
او هم به گروهی شصت و سه نفره از دانشجویانش روزانه بیست دلار پرداخت میکرد تا در اتاقی در انزوا قرار گیرند، عینکهای تیره به چشم بزنند، گوشیهایی بر گوش بگذارند که صدایی یکنواخت شبیه صدای پارازیت تلویزیون از آنها پخش میشد و دستهایشان را هم درون لولههای مقوایی قرار دهند تا مانع حس لامسهشان شود.
دانشجویان به مدت چندین روز در دریایی از عدم و نیستی غوطه ور میشدند و چشمها، گوشها و دستهایشان از تشخیص موقعیتشان ناتوان بود و عملا در خیال و تصوراتشان زندگی میکردند. برای مشاهده این که آیا این محرومیت، افراد تحت آزمایش را بیشتر مستعد شست وشوی مغزی کرده یا نه، پخش سخنانی ازپیش ضبط شده درباره وجود ارواح و نادرستی علوم را آغاز کردند. یعنی همان ایدههایی که دانشجویان پیش از آغاز آزمایشها آنها را نفی میکردند.
نتیجه آزمایش سردرگمی مفرط و توهم در دانشجویان بود که به افت موقتی قابل توجهی در کارایی فکری و عقلی آنها منجر شده بود. عدهای از دانشجویان به نحو حیرتانگیزی پذیرای ایدههای روی نوار شده بودند و چند نفری حتا به علوم خفیه چنان علاقه پیدا کرده بودند که تا هفتهها بعد از پایان آزمایشها ادامه داشت. گویی سردرگمی ناشی از محرومیت حسی تا حدی ذهن آنها را پاک کرده و آن گاه محرکهای حسی الگوهای جدیدی را بر ذهن آنها بازنگاشته بود.
از اینجا بود که توجه سازمان سیا در قالب برنامهای پنهانی برای پژوهش درباره «فنون ویژه بازجویی» به روشهای کامرون جلب شد که معتقد بود دو عامل عمده وجود دارد که اجازه میدهد تصور خود را از زمان و مکان حفظ کنیم، یعنی بفهمیم کجاییم و که هستیم: یکی تداوم جریان ورود دادهها به اندامهای حسیمان و دیگری حافظه.
این برنامه شگردهای متعدد و غیرمعمول بازجویی، از جمله ارعاب روانی و چیزهایی نظیر انزوای کامل و نیز استفاده از داروها و مواد شیمیایی را مورد بررسی و پژوهش قرار داد. نام رمز این برنامه «پرنده آبی» بود که بعدها به ام کی اولترا MKUltra تغییر یافت. ظرف یک دهه و در پی یافتن راههایی جدید برای درهم شکستن مقاومت زندانیان مظنون به کمونیست و یا جاسوس دوجانبه، ام کی اولترا ۲۵ میلیون دلار صرف پژوهش کرد. هشتاد انستیتو از جمله چهل و چهار دانشگاه و دوازده بیمارستان با این برنامه همکاری میکردند.
با سرازیر شدن پولهای سازمان سیا، کامرون فرصت پیدا کرد تا آزمایشهای عجیب وغریبش را در مقیاسی وسیعتر انجام دهد. او اصطبلهای قدیمی پشت بیمارستان را به کابینهای انزوا تبدیل و در آنها آزمایشهای دکتر هب را تکرار کرد. هب دانشجویانش را تنها دو یا سه روز در موقعیت محرومیت حسی قرار میداد، اما کامرون بیمارانش را تا هفتهها در آن شرایط خوفناک نگه میداشت، به آنها شوک الکتریکی طولانی و متعدد وارد میآورد و با کمک ترکیبی از داروهای شادی آفرین، آرام بخش و توهمزا (کلرپرومازین، باربیتوریتها، سدیم آمیتال، دسکوسین، تروزین، انسولین) آنها را دچار سردرگمی بیشتر میکرد.

به گفته کامرون این داروها از بروز موانع روانی و مقاومت بیمار در مقابل شوک درمانی جلوگیری کرده و امکان دفاع او را کاهش میدادند. کابینهای انزوا، اندامهای حسی را از جریان دادههای ورودی محروم میکرد تا بیماران این حس را که کجای زمان و مکان هستند از دست بدهند.
این آزمایشها بیماران را عملا به وضعیت کودکی و دوره قبل از زبان باز کردن فرو میکاست. بیشتر این بیماران به منظور بهبود و رهایی یافتن از ناراحتیهای روانی جزئی – از قبیل افسردگی پس از زایمان، نگرانی و حتی درخواست مشاوره در رابطه با مشکلات زناشویی – به سراغ کامرون رفته بودند، اما او بدون اجازه یا اطلاعشان به منظور ارضای عطش سازمان سیا برای دستیابی به اطلاعاتی درباره چگونگی مهار ذهن انسان مثل خوکچههای آزمایشگاهی از آنها استفاده میکرد.
امیدی که سازمان سیا و کامرون برای رسیدن به راه حل و یا دارویی که به فراموشی کامل منتهی شود بسته بودند، بر یک برداشت اساس غلط از علم عصبشناسی مبتنی بود. کامرون هم، به رغم شوکهای سختی که به بیمارانش وارد آورد و آنها را به انواع دارو و مواد مخدر بست و سردرگمشان کرد، هرگز به مرحله لوح سپید نرسید.
در واقع، نتیجه عکس این از آب درآمد. هر چه بیشتر ذهن بیمارانش را از هم میگسست، آنها بیشتر فرو میپاشیدند. ذهن آنها سپید و خالی نمیشد، بلکه فرد بیمار به هم میریخت، خاطراتش مخدوش میشد و به اعتمادش با خیانت پاسخ داده میشد.
کامرون فکر میکرد میتواند همه لایههای روحی بیمارانش را بزداید و همه چیز را از نو شروع کند. او رویای خلق شخصیتهای تازه و نو را داشت. اما بیمارانش حیات تازه نیافتند، بلکه همگی آشفته شدند، آسیب دیدند و در هم شکستند. کامرون در پایان آزمایشهایش نه تنها ادعایی درباره درمان شیزوفرنی مطرح نکرد، بلکه اذعان کرد که محرومیتهای حسی باعث ایجاد نشانههای اولیه شیزوفرنی یعنی توهم، تشویش شدید و از دست دادن ارتباط با واقعیت میشود.
وقتی در اواخر دهه هفتاد اسناد و مدارک دست داشتن سازمان سیا در این آزمایشها رو شد، روایت رسمی سازمان از این برنامه این بود که سازمان درباره فنون شست وشوی مغزی پژوهش میکرده است تا از سربازان آمریکایی که ممکن بود در آینده به اسارت دشمن در آیند محافظت کند. اما وقتی واقعیت برملا شد، رسوایی عمده این بود که سازمان سیا و ایوون کامرون بدون هیچ دلیل قابل قبولی و بدون کمترین عذاب وجدانی، با آزمایشهایشان زندگیهای بسیاری را نابود کرده بودند.
پژوهشهای آنها بیفایده به نظر میرسید. در آن هنگام همه میدانستند که شست وشوی مغزی تنها افسانهای از افسانههای جنگ سرد بوده است. سازمان سیا هم به نوبه خود فعالانه از این روایت حمایت میکرد. زیرا بیشتر ترجیح میداد مسئولان سازمان به عنوان مشتی مسخره بیعرضه که دنبال ماجراهای علمی – تخیلی هستند استهزا شوند تا این که به علت تأمین مالی یک آزمایشگاه مؤثر شکنجه در دانشگاههای معتبر زیر ذره بین قرار بگیرند.
این پروژه برای اولین بار در سال ۱۹۷۵ توسط سران کنگره آمریکا و از طریق تحقیقات کمیته چرچ و انجمن راکفلر برای عموم آشکار شد. تحقیقات با مشخص شدن این واقعیت که ریچارد هلمز رئیس سابق سیا در سال ۱۹۷۳ تمام مدارک مربوط به امکیاولترا را نابود کردهاست، دچار مشکل شد. تحقیقات این دو کمیته تنها بر پایه اقرارهای افرادی که در این برنامه بهطور مستقیم دخیل بودهاند و مدارک اندکی که از دستور نابودی هلمز باقیماندند، انجام گرفت.
تمام اطلاعات مربوط به این پروژه و نحوه اجرا طبقهبندی شده و اطلاعات درز کرده مربوط به دهههای قبل میباشد. از پروژههای کنترل ذهن مشابهی به اسامی مختلف مانند پروژه پادشاه Project Monarch نیز میتوان نام برد که زیر مجموعه ای از پروژه ام کی اولترا بود.
آگاهی ما از تلاش برای روشهای جدید کنترل ذهن مبهم است. کل اطلاعات مربوط به استفاده از مواد شیمیایی برای پروژه ام کی اولترا مربوط به دهههای گذشته میباشد. یکی از اهداف این پروژه تحت تأثیر قرار دادن سیاستمداران کشورهای مختلف و نه تنها اجرای آن برای شستشوی مغزی و انجام عملیاتهای انتحاری است.
در سال ۱۹۵۹ ریچارد کاندون رمانی منتشر کرد به نام کاندیدای منچوری که سه سال بعد جان فرانکن هایمر اولین اقتباس سینمایی را از روی آن انجام داد.
داستان درباره توطئه مشترک چین و شوروی برای تبدیل یک سرباز امریکایی، که در جنگ کره اسیر شده و در یک اردوگاه ویژه در منچوری تحت شست وشوی مغزی قرار گرفته بود، به یک آدمکش کنترل از راه دور برای کشتن رئیس جمهور امریکا بود.
در طول سالها هر چند سال یک بار به دلیلی، فیلم و یا داستانی در این باره بیرون میآمد و میرفت که آهسته به فراموشی سپرده شود، تا این که در سال ۲۰۰۰ نئومحافظه کاران سربرآوردند و 11 سپتامبر پیش آمد. دوباره سروکله فیلمها و رمانهایی پیدا شد که مستقیم یا غیرمستقیم به تأثیرات روحی و روانیای پرداختند که زندگی در یک جامعه لبریز از سوءظن و پارانویا بر روح و روان و فردیت افراد میگذارد: شب به خیر و موفق باشید (۲۰۰۵، جورج کلونی)، یک ذهن زیبا (۲۰۰۱، ران هاوارد) و البته جزیره شاتر: کتاب در سال ۲۰۰۳ به بازار آمد و فیلمی که مارتین اسکورسیزی از روی آن ساخت در سال ۲۰۱۰. اقتباس دومی از کتاب کاندیدای منچوری توسط جاناتان دمی در سال ۲۰۰۴ هم ساخته شد.
از فیلمهای دیگری که به این موضوع اشاره مستقیم دارند، میتوان از اینها یاد کرد:
Jacob’s Ladder – نردبان یعقوب یا جیکوب
فیلم تئوری توطئه با بازی مل گیبسون و جولیا رابرتس
فیلم Shadow Man با بازی سیگال
فیلم چوپان خوب The Good Shepherd
و البته مجموعه فیلمهای جیسون بورن
در سریال Stranger Things هم به این عملیات اشاره شده.
و اما اگر میخواهید فیلم مستند در این مورد ببینید، دیدن این مستند بی بی سی را در یوتیوب به شما توصیه میکنم (باز زبان انگلیسی)
منبع: مقدمه کتاب جزیره شاتر – نوشته کورش سلیمزاده