فیلم آنا کارنینا – نقد، تحلیل و خلاصه داستان – Anna Karenina 2012

کارگردان: جو رایت. فیلمنامه: تام استاپرد. مدیر فیلمبرداری: سیموس مک گاروی. موسیقی: داریو میرانلی. تدوین: ملانی آن اولیور. طراح صحنه و دکور: سارا گرینوود. طراح لباس: ژاکلین دوران. بازیگران: کایرا نایتلی (آنا کارنینا)، آرون تیلور جانسن (ورنسکی). کارنین (ود لاو)، دامنال گلیسن (لوین)، آلیسا ویکندر (کیتی)، متیو مک فداین (ابلونسکی)، کلی مک دانلد (دالی)، اولیویا ویلیامز (کنتس ورنسکی). محصول بریتانیا و آمریکا، ۱۲۹ دقیقه.
میتوان با ارجاع به اولین جمله کتاب آنا کارنینا، آن را به نفع خود این طور تغییر داد و ادعا کرد: «اقتباسهای بدِ ادبی همه به هم شباهت دارند؛ ولی هر اقتباس ادبی موفقی، به شیوه خود در کارش موفق است». اقتباسهای بد (یا حالا بی آن که کار پرشمقت سازندگان کلاه گیس و مربیهای لهجه و زبان را دست کم گرفته باشیم، اقتباسهای متوسط) به خاطر وفاداری بی چون و چرا به اثر ادبی و کمر خم کردن در برابر اعتبار فرهنگی نویسنده، ضربه میخورند. اقتباسهای خوب، به خاطر بلندپروازی، و این تصور متکلفانه که رمان، یک شیئی مقدس نیست و در واقع تودهای عنصر جالب است که میتوان به خواست و اراده کارگردان، به آن شکل داد، موفق میشوند.
جو رایت، کارگردان بریتانیای، تا این جای کار به نظرم به همان دست متواضعان کسالتبار تعلق داشت. اقتباس سینماییاش از غرور و تعصبِ جین آستین، و تاوان یان مک ایوان، بد نیستند ولی در رویکردشان به اصل اثر، زیادی محافظهکارانه و وفادارند. با وجود تمامی زرق و برق تکنیکی و بازیهای کنترل شده و ستایشانگیز بازیگرانشان، یک جورهایی گویی از روی دست دیگری نوشته باشند، حالت تقلیدهای سینمایی بی بو و خاصیت را دارند. در پیش پاافتادگی آنها، در «متوسط» بودنشان همین بس که طرفدار آستین و مک ایوان، دلیلی برای شکوه و شکایت و ایراد گرفتن از آنها نیافتند.
آنا کارنینای جو رایت، تفاوت دارد. آن قدر ریسک کرده و جاهطلبانه هست که بلندپروازی هنری جلوه کند و آن قدر اعتماد به نفس دارد که در چهارچوب و قالب دیوانهوار و فوق العادهای که برای پیاده کردن اثر ریخته، یک پیروزی تلقی شود. تولستوی دوستان بی قید و شرط ممکن است در برابر آزادیهایی ک از لحاظ سبک و شیوه کار، رایت و نویسنده فیلمنامه، تام استاپرد به خود دادهاند، اخم و تخم کنند، ولی شک نیست که شاهکار تولستوی در برابر این اقتباس پرش. ر و ترو تازه نه تنها لطمهای ندیده بلکه میتواند نفعی هم ببرد.
چالشی که آنا کارنینا برای یک گارگردان و فیلمنامهنویس ایجاد میکند این است که رمان پر ورق تولستوی، کتابی است جامع و بزرگ، که همه چیز را پو. شش داده: در حالی که از توصیف این شخصیت سراغ آن یکی رفته، افکارشان را خوانده و امیال و خواستههایشان را تشریح کرده، در نهایت به دورنمایی از جامعه روسیه و شاید، موجود پیچیدهای به نام انسان، تبدیل شده است. ماجراهای آنا کارنینا در دنیای آدمهایی ملبس به لباسهای فاخر و زیبای فلان سرزمین دوردست اتفاق نمیافتد. داستان تولستوی در زمان حال امپراطوری روسیه نیمه قرن نوزدهم، در دنیای شلوغ و پر رفت و آمد رخ میدهد؛ دنیایی که شامل همه چیزهایی است که تولستوی ازشان سررشته داشته. تلاش برای بازسازی و انتقال چنان دنیایی براساس قواعد سینمای واقع گرای قرن بیست و یکم، «توی سر روایت میزند» و داستانش را تحریف و قلب کرده و به واسطه جزیینگری در مسائل فرهنگی و اجتماعی آن دوران، به قلمرو احساساتیگری فرو میگری فرو میغلتد.
ریسک بزرگ جو رایت که در آن موفق هم شده، این است که از طریق تصنع و نمایشی آگاهانه، به درجه ای قابل قبول از حقیق احساسی و عاطفی شخصیتها دست یافته. شهرهای مسکو و سن پترزبورگ، به عنوان دکورهای پیچیده و کار شدهٔ تئاتری به پرده کشیده شدهاند. (سارا گرین وود طراحی دکور و صحنه را بر عهده داشته). شخصیتها از لابه لای وسایل صحنه راه خود را به روی صحنه باز میکنند، از کنار دکورهای نقاشی شدهٔ پس زمینه، عبور میکنند، از توی راهروهای تئاتر و از لابه لای طنابها و کابلهای پشت صحنه رد میشوند. احساس میکنیم زندگی روزمره، در اداره، در میانه ملاقاتهای رسمی وزارتخانهها، و در دل آن خانههای اشرافی، نوعی نمایش است. برای بازی کردن نقش خود در این جامعهٔ به شدت طبقهبندی شده، باید دیالوگهای خود را بگویید، خودی نشان دهید، جایتان را روی صحنه بدانید، و بداهه پردازی هم نکنید.
ولی خود فیلم کاملاً غیرتئاتری است. دوربین مثل صحنههای تعقیب و گریز فیلمهای اکشن. با سرعت لابه لای صحنهها راه باز میکند و جلو میرود، نبض رنگهای تند و چشمگیر پردهها و لباسها پر از احساس میزند، موسیقی متن (کار درایو ماریانلی) آه میکشد و روح میدمد و بازیها زنده و پرانرژیاند. فشرده کردن وقایع مهم رمان ۸۰۰ ورقی تولستوی در یک فیلم دو ساعت و خردهای، کاری است تحسین برانگیز. در حقیقت، جو رایت یک حماسه پرفراز و نشیب را به یک اُپرای عالی تبدیل کرده که ماجراهایش پشت هم با سرعت، خوانده و تعریف شدهاند.
الهه اصلی این اُپرا، کایرا نایتلی است. برای این نقش، رنگ موهایش را سیاه کردهاند، از برجستگی گونههایش کاستهاند، و قد بلند و کشیدهاش را در قالب لباسهای فاخر و زیبا ریختهاند. گاه درباره منحنی رفتاری و خوش خلقی یا بدخلی شخصیتها حرف میزنیم. ولی آنا کارنینا به امواج دریا شبیه است: بسته به طبع و مزاج متغیرش، منحنی خلق و خویاش بالا و پایین میشود. او که همسر بی حوصلهٔ یک مقام دولتی خشک و مقرراتی (با بازی پرظرافت و متأثر کننده جود لاو) است، از سن پترزبورگ به مسکو میرود تا توفانی را که بر اثر بی وفایی برادرش استیوا (متیو مک فداین) به همسرش دالی (کلی مک دانلد) در زندگی زناشوییشان به راه افتاده، فرو خواباند. بی وفایی استیوا مدتی بر معروفترین بیوفایی تاریخ ادبیات سایقه میاندازد؛ اگر چه به هر حال در مقایسه، کاری که استیوا کرده با آنچه آنا بعداً انجام میدهد، یک انحراف به چپ معمولی است. آنا با کنت ورنسکی، یک نظامی جوان آشنا شده و با او ادامه میدهد. ماجراهایشان همانطور که میدانیم، بد تمام میشود؛ اما تمایل اصلی جو رایت مثل تولستوی، توصیف اتفاقاتی است که در فاصله زمانی بین اولین ملاقات آنها تا برخورد آنا با چرخهای قطار میافتد. ورنسکی، شخصیتی که آرون تیلور جانسن بازی کرده، یک معما است. او چشمان یک شاعر شوریده را دارد ولی نمیتوان این سوء ظن را از همان ابتدا از ذهن زدود که این قهرمان به اصطلاح رومانتیک، در واقع، جوانک خوشگذارن بیمایهای است که افسارش، دست مادر مستبدش (اولیویا ویلیامز) است.
اقتباس تر و تمیز غرور و تعصب (۲۰۰۵) رایت را آماده پیوند زدن حکایتی مجلسی با صحنههای چشمگیر در تاوان (۲۰۰۷) کرد. دوربین مدام در حال جنب و جوشاش، به صرافت میاندازد تا او را – حالا اگر چه نه از لحاظ مضمونی و بیشتر، تصویری- با مکس افولس مقایسه کنیم. از آن مهمتر، کایرا نایتلی در در هر دو فیلم درخشیده بود و همین باعث شد کارگردان و ستارهاش را تشویق کند تا این بار سراغ کتاب ۸۰۰ ورقی تولستوی بروند.
اما تصمیم سرنوشتساز توسط جو رایت گرفته شد (و نه تام استاپرد که فیلمنامهاش دست نخورده باقی ماند) تا دکور مسکو و سن پترزبورگ در یک نمایشخانه قدیمی و نیمه ویرانه ساخته شود؛ آن هم شاید به عنوان اشارتی استعاری به دوران و طبقهای از دست رفته، که سرنوشتاش مثل رابطه پرشور آنا و محبوب خوش سیمایش از همان ابتدا، سرنوشتی محتوم بود. اپیزودهایی که در داخل این دکورها اتفاق میافتد، متأسفانه همراه است با برخی بازیهای زیادی تئاتری که در مقایسه با صحنههای طبیعی عشق واقعی و اصیل لِوین (گلیسن) و عرسش کیتی (آلیسا ویکندر) رنگ میبازند.
مشکل بعدی ستاره فیلم است. اگر چهره کشیدن نایتلی در فیملی چون روش خطرناک (A Dangerous Method) جواب میداد، اینجا همان کار پای بیظرافتیاش گذاشته میشود. جودلاو در نقش کارنین، عمق شخصیتی بیشتری از خود نشان داده و در نقش مردی ضربه خورده که سعی دارد در جامعهای بیرحم غرور خود را حفظ کند، همدردی مخاطر را برمیانگیزد. ظاهراً فیلم فوقالعاده زیباست، ولی در تاریخ سینما، این همه استیلیزاسیون، به ندرت توانسته در توصیف آن همه خودمحوری و خودخواهی، کارایی چندانی داشته باشد.