به مناسبت زادروز استیو جابز، کتاب بیوگرافی او را بخوانیم

کتاب استیو جابز
نویسنده : والتر ایساکسون
مترجم : پرناز صدیق راد
انتشارات جویا
۴۲۳ صفحه
پیشگفتار مترجم
«ما اعتقاد داریم هیچ چیز زیباتر از سادگی نیست… ما اعتقاد داریم که همگان باید متفاوت فکر کنند تا جهان پیشرفت کند… اعتقاد داریم همه اتفاقات بد و خوب زندگی بشر اجزایی است از یک جورچین (پازل) به هم پیوسته که وجود آنها برای تکامل انسان ضروری است…»
اینها سخنان مردی است که از هم اکنون در ردیف مخترعانی چون توماس ادیسون نوآورانی چون هنری فورد (۱) قرار گرفته است. مردی که اعتقاد داشت تا زنده است میباید«فلک را سقف بشکافد. » مردی که عمری کوتاه داشت اما تأثیر بزرگی بر پیشرفت فناوری و علم گذاشت…
من در سال ۲۰۰۱ با نام جابز آشنا شدم، یک روز تابستانی مقابل فروشگاه دانشگاه صفی طولانی درست شده بود. کنجکاویم جلب شد و با پرس وجو متوجه شدم که محصول جدیدی از کمپانی اپل به بازار ارایه شده: iPod. این محصول هم مانند محصولات دیگری که استیو جابز بر ساخت آنها در تمام مراحل نظارت داشت زیبا بود و سفید، نوعی سفیدی خالص، ترکیبی از شیشه و فلز، در عین کوچک بودن با گرداندن انگشت بر صفحهی دایرهای آن قابلیت دسترسی سریع به موسیقی را فراهم میکرد. مجموعهای از قابلیت فناوری بالا، سادگی و زیبایی بعدها که یک ibookG4 خریدم، متوجه خصوصیتهایی در این دستگاه شدم که برخاسته از شخصیت خود جابز بود و در نمونههای مشابه پیدا نمیشد: گرافیک این دستگاه عالی بود، برخلاف رایانههای دیگر ویروس نمیگرفت، هنگ نمیکرد. ظرف مدت کوتاهی دستگاه آماده میشد و سریع بالا میآمد… اینها خصوصیاتی بود که در رایانههای معمولی دیده نمیشد. پیدا بود که بر روی جزء جزء این محصول به دقت تفکر و کار شده است.
اندکی بعد با زندگی جابز آشنا شدم. مدیر برجستهای که روشهای ارتباط را دگرگون کرد، کسی که از بیست سالگی و در گاراژ خانه اشان کار را آغاز کرد و ده سال بعد شرکتی ساخت با چهار هزار کارمند از شرکت خود رسما اخراج شد اما مصمم بود از نو آغاز کند و بعدها احساس بد اخراج شدن را از شرکتی که همچون فرزندش بود مبدل به یکی از اتفاقات خوب زندگی خود کرد.
این کتاب شرح زندگی استیو جابز است، مردی که تیزهوش نبود و تحصیلات دانشگاهی را نیمه کاره رها کرد، اما با جدیت و پشتکاری مثال زدنی به طراحی، ساخت و بازاریابی انواع مختلف رایانههای اپل، آی پد، آی پاد، آی فون، آی مووی و آی تونز پرداخت.
هریک از اینها خصوصیاتی انقلابی داشت: مکینتاش که انقلابی در رایانهی خانگی به وجود آورد، فیلمهای پویانمای رایانهای دریچهای بود به دنیای فیلمهای دیجیتالی، فروشگاههای اپل که نقش فروشگاه را تغییر داد، آی فون که تلفن همراه را به وسیلهای برای عکاسی، ویدیو، ای میل تغییر داد، آی پد که منجر به تولید رایانهی تابلت شد، آی کلاود که مقام رایانه را به وسیلهای تغییر داد که میتواند تمام محتویات الکترونیک را در خود جا دهد و خود شرکت اپل که جابز آن را بزرگترین اختراعش میدانست.
مردی که هیچ گاه از کار خسته نمیشد حتی در روزهایی که سرطان بر او غلبه کرده بود و برخلاف هزاران نفر دیگر که در مواجهه با مرگ روحیه خود را از دست میدهند و بر سرنوشت خود میگریند، از پا درنیامد و به طراحی، ساخت و ارایه فناوریهای جدید ادامه داد.
جابز اعتقاد داشت که شکست جزیی از برنامهی پیچیدهای است که خداوند برای انسان مقدر کرده تا شخصیت او را کاملتر کند.
جابز اعتقاد داشت که مرگ واقعیتی مفید است که باعث تغییر و تحول زندگی میشود. «هر روز وقتی به آینه مینگرم از خود میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من است، آیا باز هم همین کارها را خواهم کرد…؟ به یاد داشتن این که سرانجام روزی خواهم مرد به من کمک میکند بسیاری از تصمیمهای زندگی را راحتتر بگیرم. »
درسهایی که از این کتاب میتوان گرفت نه فقط در نبوغ فنشناسانهی اوست، بلکه اصول مدیریتی مهمی هم در لابه لای رفتار او با اعضای شرکتی عظیم، شامل هزاران کارگر و مهندس و مدیر نمایان است. نیروی تغییر واقعیت جابز، قدرت سخنرانی او، تمرکز بر روی جزئیات و اعتقادی که او به وظیفهی خود برای انجام مأموریتی خاص داشت
همه مثال زدنی است و آموختنی. به هرحال تأثیر او بر روی علوم و فنون ماندگار است.
ترجمهی این کتاب وظیفهای بود برای من، امید آن که جوانان جویای علم را برانگیزاند و آنها را وادارد با تلاش و تقلای فراوان سهمی در پیشبرد محیط علم کشورمان داشته باشند و در نهایت گامی برای بشریت بردارند.
به همین دلیل این کتاب را تقدیم میکنم به شوریدگان، ناجورها، کسانی که همه چیز را جور دیگری میبینند، کسانی که میخواهند جهان را بهتر از آن که هست ببینند، کسانی که نژاد بشر را به جلو حرکت میدهند، کسانی که به نظر دیوانه میآیند اما در واقع نابغه هستند زیرا دیوانگی آن را دارند که تصور کنند میتوانند دنیا را تغییر دهند.
پرناز صدیق راد
چگونه والتر ایساکسون کتاب استیو جابز را نوشت؟
اوایل سال ۲۰۰۴، استیو جابز به من تلفن زد. من دوستی دوری با او داشتم که گاه صمیمانهتر میشد، بخصوص زمانهایی که او از محصول جدیدی رونمایی میکرد و میخواست تصویر آن را روی جلد تایم چاپ کند یا در شبکهی سی. ان. آن. برای آن تبلیغ کند و من میباید ترتیب این کار را میدادم. اما در این سال من هیچ سمتی در این دو رسانه نداشتم. کمی دربارهی مؤسسهی آسپن که هم به تازگی به آن پیوسته بودم صحبت کردیم و من از او دعوت کردم در همایش تابستانی ما شرکت کند. او گفت خوشحال میشود بیاید اما روی صحنه نخواهد رفت. او از من خواست با هم راه برویم و صحبت کنیم.
کمی برایم عجیب بود. نمیدانستم پیاده روی او بهانهای است برای گفتگو. او از من خواست تا شرح احوال او را بنویسم. من به تازگی زندگانی بنیامین فرانکلین را نوشته بودم و میخواستم زندگی آلبرت اینشتین را هم بنویسم. بنابراین واکنش اولیهی من این بود که تعجب کردم و کمی هم بنظرم شوخی آمد. آیا او خود را در زمرهی این بزرگان میدانست. تصور میکردم او در نیمهی راهی است پر از فراز و نشیب، امتناع کردم. گفتم، فعلا نمیتوانم. شاید ده سال دیگر یا بیشتر، وقتی که تو بازنشسته شوی.
من او را از ۱۹۸۴ زمانی که به منهتن آمد تا با سردبیر تایم ناهار بخورد و دربارهی مکینتاش تبلیغ کند میشناختم. او آن زمان هم اخلاق تندی داشت و به خبرنگاران تایم توپید که با نوشتن داستانی او را رنجاندهاند. اما بعد با صحبت کردن با او متوجه شدم چقدر جدی است و تحت تأثیر قرار گرفتم. با هم در تماس بودیم، حتی وقتی از اپل اخراج شد. وقتی محصول جدیدی برای عرضه داشت مثلا NeXT یا فیلمهای پیکسار، شخصیت نیرومندش مرا تحت تأثیر قرار میداد و مرا به رستوران سوشی در منهتن سفلا میبرد و میگفت آنچه ارایه میکند بهترین چیزی است که تا به حال ساخته. من او را دوست داشتم.
وقتی دوباره به اپل بازگشت، عکس او را روی جلد تایم چاپ کردیم و او هم پیشنهاداتی دربارهی نظراتش در مورد شخصیتهای تأثیرگذار جهان که بر روی آن کار میکردیم با من در میان گذاشت. او همایش «متفاوت فکر کنید» را برگزار کرده بود و در آن تصاویری از شخصیتهای محبوبش را – که همانهایی بودند که ما قرار بود در کتابمان بیاوریم – به نمایش گذاشته بود. این فکر که انسانی تأثیری تاریخی داشته باشد او را مجذوب کرده بود.
وقتی پیشنهاد او را برای نوشتن شرح احوالش رد کردم، گاه و بیگاه خبری از او میشنیدم. یک بار به او ای میل زدم تا بپرسم – همان طور که دخترم گفته بود – آیا صحت دارد علامت تجاری اپل، تکریمی است به الن تورینک، انگلیسی که پیشتاز علم رایانه بود و رمزهای آلمان را در طول جنگ جهانی دوم بازگشایی کرده و بعد با خوردن سیبی که در آن سیانید ریخته بود خودکشی کرد؟ او گفت که به این موضوع فکر نکرده بوده. بعد شرحی دربارهی تاریخچهی اپل به من داد و به فکر من رسید انگار دارم اطلاعاتی از او میگیرم که قرار است بعدا در نوشتن کتاب به کارم بیاید.
هنگامی که شرح احوال اینشتین بیرون آمد او مرا دوباره دید و گفت دربارهی نوشتن شرح زندگی او فکر کنم اصرار او مرا متعجب کرد. معروف بود که درباره حریم شخصی خود حساس است و فکر نمیکردم هیچ یک از کتابهای مرا هم خوانده باشد. گفتم شاید یک وقتی این کار را بکنم. اما در سال ۲۰۰۹ همسرش لارن پاول خیلی صریح به من گفت: «اگر میخواهید کتابی دربارهی استیو بنویسید، وقتش همین حالاست. » در آن هنگام او دومین مرخصی استعلاجیاش را گرفته بود. به او اعتراف کردم که وقتی بار اول این پیشنهاد را به من داد اصلا فکر نمیکردم مریض است. او گفت که تقریبا هیچ کس این موضوع را نمیدانست. جابز قبل از عمل جراحیش این موضوع را به من گفته بود و هنوز هم یک راز است.
آن هنگام تصمیم گرفتم که نوشتن این کتاب را آغاز کنم. جابز مکرر به من گفته بود که هیچ دخالتی در این کار نخواهد داشت. او گفت: «کتاب توست. حتی شاید آن را نخوانم. » اما بعد در پاییز همان سال به فکر افتاده بود با من همکاری داشته باشد، هرچند من خبر نداشتم اما دور دوم بیماری او عود کرده بود. او دیگر به من تلفن نکرد و من باز هم برنامه را برای مدتی به تعویق انداختم.
بعد از غروب سال نو ۲۰۰۹، بطور غیرمنتظرهای با من تماس گرفت. او با خواهرش در خانه اشان واقع در پالوآلتو منتظر من بودند. همسر و سه فرزندش در خانه نبودند، آنها سفری کوتاه برای اسکی کرده بودند، اما او آن قدر حالش خوب نبود که بتواند با آنها برود. جابز حالتی متفکر داشت و بیش از یک ساعت حرف زد و گفت وقتی دوازده سالش
بود میخواست یک تواترسنج بسازد و میخواسته به بیل هیولت بنیانگذار اچ پی تلفن کند. در دفتر تلفن به دنبال شمارهی او گشته تا قطعات لازم را از او بگیرد. جایز گفت، دوازده سال گذشته، یعنی از وقتی به اپل بازگشته، سالهای پرحاصلی در زندگی او بوده و توانسته محصولات جدیدی را به بازار ارایه کند اما هدف بزرگ او آن بود که کاری را انجام دهد که هیولت و دوستش دیوید پاکارد انجام داده بودند و شرکتی را تأسیس کرده بودند که خلاقیت و نبوغ آن، همیشه نام آنها را زنده نگه خواهد داشت.
همیشه به خودم به چشم انسانی نگاه میکردم که به الکترونیک علاقمند است بعد مطلبی خواندم که یکی از قهرمانهایم، ادوین لند از پولاروید، نوشته بود. او دربارهی اهمیت انسانهایی نوشته بود که در فصل مشترک میان علم و انسانیت ایستادهاند و بعد تصمیم گرفتم من هم همان طور باشم. »جابز طوری سخن میگفت انگار درونمایهی کتاب زندگانی خود را به من تلقین میکرد. (حالا این مضمون البته به دردم میخورد. احساسی که از ترکیب انسانیت و علم در یک شخصیت گرد هم جمع میشود موضوع مورد علاقهی من در نوشتن شرح احوال فرانکلین و اینشتین بود و من عقیده دارم این موضوع کلیدی است برای خلق اقتصاد نوین قرن بیست ویکم.
از جابز پرسیدم چرا میخواهد من شرح زندگی او را بنویسم. پاسخ داد. «فکر میکنم تو خوب میتوانی آدمها را به حرف بیاوری. » پاسخ غیرمنتظرهای بود. میدانستم که این قابلیت را دارم آدمهای اخراج شده، آدمهایی را که او بیکار کرده یا حقشان را نپرداخته یا آنها را تا حد مرگ عصبانی کرده، به حرف بیاورم، اما میدانستم که این کار برایم آسان نخواهد بود. بخصوص وقتی از اظهارنظرهای دیگران دربارهی خود مطلع شود. اما بعد از چند ماه خود او دیگران را تشویق میکرد با من صحبت کنند، حتی دشمنانش و دوستان سابق را. هیچ گاه هم حد و مرزی برایم تعیین نکرد. «خیلی کارها کردهام که به آنها نمیبالم. مثل وقتی که کریسان حامله شد و من بیست و سه ساله بودم و با او آن طور رفتار کردم. اما هیچ کاری نکردهام که آن را از سر ریاکاری پنهان کرده باشم. » او هیچ نظارتی بر آنچه مینوشت نداشت و حتی نمیخواست آن را پیشاپیش بخواند. تنها وقتی دخالت کرد که ناشر میخواست برای جلد کتاب طرحی در نظر بگیرد. وقتی اولین طرح را دید آن قدر بدش آمد که درخواست کرد آن را دور بیندازند. من هم برایم جالب بود و هم موافق او بودم و پذیرفتم.
کارم را با حدود چهل مصاحبه و گفتگو با او به پایان رساندم. بعضی از مصاحبهها را به صورت رسمی در اتاق نشیمن او انجام دادم. مابقی به صورت گفتگو هنگام پیاده روی یا به صورت تلفنی انجام شد. در طی دو سالی که با هم مراوده داشتیم صمیمیت میان ما بیشتر شد و او مطالب بیشتری از زندگی خود را برایم میگفت و متوجه میشدم منظور دوستان و همکاران او از نیروی تغییر واقعیت او چیست. بعضی وقتها خطای سلولهای مغزی او بود که برای همهی ما اتفاق میافتد، در مواردی دیگر روایت خود را از واقعیت سرهم میکرد و آن را هم به من منتقل میکرد و هم خودش. آن را باور داشت. برای آن که داستان او را بررسی کنم، با بیش از صد تن از دوستان، اقوام، رقبا و همکاران او مصاحبه کردم.
همسر او هیچ نوع محدودیت یا نظارتی را اعمال نکرد و نمیخواست آنچه را مینویسم ببیند، در واقع او شدیدا اصرار داشت که حقایق را بنویسم. هم نقاط ضعف او و هم نقاط قوتش را. این خانم یکی از باهوشترین و فهمیده ترین شخصیتهایی است که در زندگی دیدهام. او به من گفت: «بخشهایی از زندگی او کاملا آشفته و عجیب است و باید آن را پذیرفت و نباید از آنها گذشت. »
من قضاوت را به خوانندگان واگذار میکنم که ببینند آیا بیطرفی را رعایت کردهام یا نه. یقین دارم در این ماجرا، بازیکنانی هستند که تمامی حوادث را به نحو دیگری غیر از آنچه من روایت کردهام، میبینند یا فکر میکنند من در دام نیروی تغییر واقعیت جابز گرفتار شدهام. من متوجه شدم مردم احساسات منفی و مثبت قوی دربارهی جابز دارند اما سعی کردم منصف باشم و عدالت را رعایت کنم.
این کتاب داستان زندگی پر از پیچ و خم و فراز و نشیب یک شخصیت خلاق و کارآفرین است که در جستجوی کمال بود، که اشتیاق شدید او منجر به انقلاب در شش صنعت شد: رایانههای شخصی، فیلمهای پویانمایی، موسیقی، تلفن، رایانهی تابلت، و چاپ دیجیتالی میشود عنصر هفتمی را هم به اینها افزود: فروشگاههای خرده فروشی که جابز آن را کاملا دگرگون نکرد اما تغییر داد. علاوه بر آن بازار جدیدی برای فروش دیجیتالی براساس برنامههای کاربردی (App )به جای وبسایت به راه انداخت. در طی سالها او نه تنها محصولات جدیدی ارایه کرد بلکه در کنار آن شرکتی به راه انداخت که براساس اصول او کار میکرد و پر شده بود از طراحان خلاق و مهندسان پردل وجرأت که میتوانستند رؤیاهای او را به واقعیت مبدل کنند. در اوت ۲۰۱۱ درست قبل از آن که از مقام مدیرعاملی استعفا دهد، کسب و کاری که در گاراژ خانهی والدینش به راه انداخته بود مبدل به ارزشمندترین شرکت دنیا شده بود.
هم چنین امیدوارم این کتاب دربارهی خلاقیت و نوآوری باشد در دورانی که کشورهای جهان در صدد بنا نهادن دنیایی براساس اقتصاد دیجیتالی هستند، جایز نماد باز رؤیاپردازی، ابداع و اختراعات جدید محسوب میشود. او میدانست بهترین راه ارزش آفرینی در قرن بیست ویکم، پیوند میان خلاقیت و فناوری است. بنابراین شرکتی بنا نهاد که جهتهای خیال پردازیهای خود را با شاخصههای مهندسی متجلی کرد. او و همکارانش در اپل قادر بودند متفاوت فکر کنند. آنها نه فقط پیشرفت محصولات براساس تمرکز گروهی را ترویج دادند، بلکه وسایل و خدماتی را ارایه کردند که مشتریان قبلا تصور هم نمیکردند که به آنها نیاز دارند. او نمونه یک ارباب یا انسان موفق و آراسته نبود. وقتی اختیار از دستش به در میرفت اطرافیان خود را فراری میداد
یا آنها را خشمگین و ناامید میکرد. اما به هر حال شخصیت و آرزوها و تولیدات او، همه به هم ارتباط دارند؛ درست همان طور که سختافزار و نرمافزار اپل با هم مرتبط و گویی اجزاء یک نظام یکپارچه هستند. قصهی او هم آموزنده است و هم پر است از درسهایی دربارهی نوآوری، خصوصیات اخلاقی، رهبری و ارزشها.
هنری پنجم اثر شکسپیر داستان شاهزادهای است مصمم و بیتجربه که در نهایت شاهی آتشین مزاج اما حساس، سنگدل اما پیرو احساسات، دارای بصیرت اما پر از عیوب میشود. این داستان با این عبارت آغاز میشود:
آها ی الهگان آتش که به آسمان پرنور نوآوریها، صعود میکنید. داستان استیو جابز، صعود به آسمان پرنور نوآوریها همراه با قصهی دو پدر و مادر متفاوت و بزرگ شدن اوست در مکانی که به او یاد داد چطور دست به هرچه میزند آن را مبدل به طلا کند…