فیلم فارست گامپ – خلاصه و نقد و بررسی – Forrest Gump (1994)
کارگردان: رابرت زیمیکس
فیلمنامهنویس: اریک راث
بر اساس: رمانی به قلم وینستون گروم
سال تولید: 1994
در سال 1981، در یک ایستگاه اتوبوس در ساوانا، مردی به نام فارست گامپ داستان زندگی خود را برای غریبههایی که اتفاقاً کنار او روی نیمکت مینشینند، بازگو میکند. فارست به عنوان پسری در سال 1956 دارای ضریب هوشی 75 است و بریسهای پا برای اصلاح ستون فقرات منحنی نصب شده است. او در گرینبو، آلاباما با مادرش زندگی میکند که یک پانسیون را اداره میکند و او را تشویق میکند تا فراتر از ناتوانیهایش زندگی کند. در میان مستأجران موقت آنها یک الویس پریسلی جوان است که برای فارست گیتار مینوازد و حرکات رقص تند و سریع پسر را در اجراهای خود میگنجاند. در اولین روز مدرسه، فارست با دختری به نام جنی کورن آشنا میشود و آن دو با هم دوست صمیمی میشوند.
فارست که به خاطر براکتهای پا و کمهوشیاش مورد آزار و اذیت قرار میگیرد، از دست گروهی از کودکان فرار میکند، اما وقتی پرانتزهایش میشکنند، مشخص میشود که او یک دونده سریع است. با این استعداد، او در سال 1962 بورسیه فوتبال را در دانشگاه آلاباما دریافت میکند، جایی که او توسط بیر برایانت مربیگری میشود، بازیکن برتر ضربه زننده میشود، به تیم آمریکایی معرفی میشود و رئیس جمهور جان اف کندی را در وایت ملاقات میکند. خانه در اولین سال تحصیلی خود در کالج، شاهد ایستادن فرماندار جورج والاس در درب مدرسه میشود و کتابی را به ویویان مالون جونز، یکی از دانشجویانی که به دلیل مقاومت ایالتی پذیرفته شده بود، برمیگرداند.
فارست پس از فارغ التحصیلی از کالج در سال 1966 در ارتش ایالات متحده ثبت نام کرد. در طول آموزش ابتدایی، او با یک سرباز همکار به نام بنجامین بافورد بلو (ملقب به “بابا”) دوست میشود که فارست را متقاعد میکند تا پس از خدمت با او وارد تجارت میگو شود. در اواخر همان سال، آنها به ویتنام فرستاده میشوند و در لشکر 9 پیاده نظام در منطقه دلتای مکونگ زیر نظر ستواندان تیلور خدمت میکنند. پس از ماهها عملیات معمولی، جوخه آنها هنگام گشت زنی در کمین قرار میگیرد و بابا و برخی دیگر از اعضای جوخه از جمله تکس و توبین در عملیات کشته میشوند. فارست چندین جوخه مجروح و ستواندان را نجات میدهد که هر دو پای خود را از دست میدهد. تیلور از نجات یافتن توسط فارست خشمگین است. او ترجیح میداد مانند اجدادش قبل از او در جنگ بمیرد، اما به ایالات متحده بازگردانده میشود. فارست به خاطر قهرمانیاش توسط رئیس جمهور لیندون بی. جانسون مدال افتخار دریافت میکند.
در یک راهپیمایی ضد جنگ در تجمع پنتاگون، فارست با ابی هافمن ملاقات میکند و برای مدت کوتاهی با جنی که به یک هیپی معتاد به مواد مخدر و فعال ضد جنگ تبدیل شده است، ملاقات میکند. او همچنین استعداد پینگ پنگ را پرورش میدهد و در رقابت با تیمهای چینی در دیپلماسی پینگ پنگ به یک چهره مشهور ورزشی تبدیل میشود که باعث شد او در کنار جان لنون در نمایش دیک کاوت مصاحبه کند. به نظر میرسد که او بر آهنگ لنون، “Imagine” تأثیر گذاشته است. فارست شب سال نوی 1972 را در شهر نیویورک با ستواندان میگذراند که الکلی شده است و هنوز از ناتوانی خود و بیتفاوتی دولت نسبت به کهنه سربازان ویتنام تلخ است. موفقیت فارست در پینگ پنگ در نهایت منجر به ملاقات با رئیس جمهور ریچارد نیکسون میشود. اتاقی در مجتمع واترگیت به او داده میشود، جایی که او ناخواسته رسوایی واترگیت را افشا میکند.
فارست که از ارتش اخراج میشود، به گرینباو بازمیگردد و شرکتی را که پاروهای پینگپنگ میسازد، تأیید میکند. او از این درآمد برای خرید یک قایق میگو در بایو لا باتر استفاده میکند و به قول خود به بابا عمل میکند. ستواندان در سال 1974 به فارست میپیوندد و در ابتدا موفقیت چندانی کسب نمیکنند. پس از اینکه قایق آنها تنها قایق است که از طوفان کارمن جان سالم به در میبرد، آنها مقادیر زیادی میگو را میکشند و شرکت سودآور Bubba Gump Shrimp را ایجاد میکنند. ستواندان در نهایت از فارست برای نجات جانش تشکر میکند. دن در سهام اولیه اپل سرمایهگذاری میکند، که فارست فکر میکند “نوعی شرکت میوه” است و آن دو میلیونر میشوند. فارست نیمی از درآمد خود را به خاطر الهام بخشیدن به سرمایهگذاری میگو به خانواده بابا میدهد. فارست به خانه نزد مادرش باز میگردد و در طول بیماری لاعلاج او به دلیل سرطان از او مراقبت میکند.
در سال 1976، جنی – در حال نقاهت از سالها مواد مخدر و سوء استفاده – برای بازدید از فارست باز میگردد. او از او خواستگاری میکند و همان شب به فارست میگوید که او را دوست دارد و هر دو با هم عشق میورزند، هرچند او صبح روز بعد آنجا را ترک میکند. فارست با دلشکستگی “بدون دلیل خاصی” میدود و سه سال آینده را در یک ماراتن بیامان کراس کانتری سپری میکند و قبل از بازگشت به گرینبو به خاطر یک شاهکار دیگر مشهور میشود. در سال 1981، فارست فاش میکند که در ایستگاه اتوبوس منتظر است، زیرا نامهای از جنی دریافت کرده است که از او خواسته است تا او را ملاقات کند. فارست سرانجام با جنی ملاقات میکند و او را به پسر کوچکشان معرفی میکند که او را فارست گامپ جونیور نامید. این سه به گرینباو برمیگردند و جنی و فارست سرانجام با هم ازدواج میکنند، اما او یک سال بعد میمیرد. فیلم با فرستادن پسرش در اولین روز مدرسه توسط فارست به پایان میرسد.
دیالوگ
فارست گامپ (تام هنکس):
«تو شنبه صبح مُردی … و من تو رو زیر درختمون خاک کردم. خونهٔ پدریت رو با بولدوزر خراب کردم. مامانم همیشه میگفت مرگ جزئی از زندگیه. دلم میخواست که اینطور نباشه. فارست کوچولو کارش رو خوب انجام میده. (تصویری از فارست به همراهِ پسر کوچکشان فارست کوچولو) تا چند وقت دیگه دوباره باید بره مدرسه. من براش هر روز صبحونه و ناهار و شام درست میکنم. حواسم هست هر روز موهاش رو شونه کنه و دندونهاش رو مسواک بزنه. بهش پینگ پُنگ یاد میدم. بازیش خوبه. زیاد برای ماهیگیری میریم … و هر شب یه کتاب میخونیم، اون خیلی باهوشه جنی. تو بهش افتخار میکنی … منم همینطور. برات یه نامه نوشته … ولی گفت من نمیتونم نامه رو بخونم … پس منم نمیخونمش … فقط میذارمش همینجا. جنی … من نمیدونم مامانم درست میگفت یا ستوان «دَن» … من نمیدونم … که هر کدوم از ما سرنوشتی داریم یا همهٔ اتفاقات تصادفیه و مثل نسیم باری به هر جهتیم … اما من فکر میکنم هر دوتاشون میتونه درست باشه … شاید هر دوتاشون تو یه زمان اتفاق میافته … دلم برات تنگ شده جنی. اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو من هیچ وقت ازت دور نمیشم. »
این نوشتهها را هم بخوانید