کتاب « پین‌بال ۱۹۷۳ »، نوشته هاروکی موراکامی

پین‌بال، ۱۹۷۳

آن‌قدر لذت می‌بُردم از شنیدنِ قصه‌هایی دربارهٔ جاهای خیلی دور که دیگر بفهمی‌نفهمی شده بود مریضی.

آن زمان‌ها، که الان شیرین ده سالی ازش گذشته، می‌رفتم این‌ور و آن‌ور و از آدم‌ها می‌خواستم برایم تعریف کنند کجا دنیا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند. حتماً آن روزها حسابی شنوندهٔ خوب کم بوده، چون سراغِ هر کی می‌رفتم، خیلی مشتاق و پُرشور برایم حرف می‌زد. دوروبَر که پیچید دارم چه‌کار می‌کنم، دیگر حتا کم‌کم آدم‌هایی می‌آمدند پیشم که توی عمرم چشمم هم به‌شان نیفتاده بود، فقط برای این‌که قصه‌های‌شان را برایم تعریف کنند.

دربارهٔ هر چیزی و همه‌چیز حرف می‌زدند و حرف می‌زدند، انگار دارند توی چاهی خشک سنگ‌شان را می‌اندازند، بعد هم خوشحال و راضی می‌گذاشتند می‌رفتند. بعضی قصه‌های‌شان را سرخوش و سرحال تعریف می‌کردند بعضی عصبانی. قصه‌هایی به‌نظرت روشن و سرراست می‌آمدند، قصه‌هایی دیگر از سر تا تَه بی‌معنی. قصه‌هایی می‌شنیدم حوصله‌سربَر، قصه‌هایی اشک‌درآر، و قصه‌هایی مسخره و غریب. ولی من همیشه آن‌چه باید می‌گفتند، با نهایتِ دقتی که ازم برمی‌آمد، گوش می‌دادم.

به هر دلیلِ ممکنی، انگار همه‌شان مجبور بودند قصه‌های‌شان را بیرون بریزند ــ اگر نه برای یک آدمِ خاص، پس برای کلِ دنیا. ماجرا توی ذهنم شبیه یک جعبهٔ مقوایی بود پُرِ میمون. میمون‌ها را یکی بعدِ آن یکی درمی‌آوردم، با دقت خاک‌شان را می‌تکاندم، می‌زدم درِ ماتحت‌شان و وِل‌شان می‌کردم بروند برای خودشان توی طبیعت. هیچ تصوری نداشتم بعدش چی به سرِ آن میمون‌ها می‌آمد. احتمالاً می‌رفتند جایی زندگی‌شان را با بلوط سَر می‌کردند و بعد هم نم‌نم می‌مُردند دیگر.

راستش را بگویم، کارِ پُرزحمتی بود که خیلی اجری هم نداشت. اگر آن سال مسابقهٔ تعیینِ بهترین شنوندهٔ عالَم برگزار می‌شد، بی‌بروبرگرد برنده بودم. جایزه‌ام؟ احتمالاً یک بسته کبریتِ آشپزخانه.

یکی از کسانی که با من حرف زد مالِ سیارهٔ زحل بود و یکی دیگرشان زهره. قصه‌های‌شان به‌خصوص به‌یادماندنی بود. اول مالِ یارو اهل زُحل را نقل می‌کنم.

«اون بالا… خِـ خیلی سرده. فکرش رو هم که می‌کنم دیـ دیوونه می‌شم.»

جزءِ دارودستهٔ تندرویی بود که ساختمانِ شمارهٔ نُهِ دانشگاهِ ما را اشغال کرده بودند. شعارشان این بود؛ «عمل° ایدئولوژی را تعیین می‌کند نه برعکس.» من با این‌که پرسیدم ولی هیچ‌وقت نفهمیدم خودِ عمل را چی تعیین می‌کند. ساختمانِ شمارهٔ نُه کولرِ آبی داشت، تلفن، آب‌گرمکن، و طبقهٔ دومش یک اتاقِ تدریسِ موسیقیِ خیلی باحال با دو هزارتا صفحهٔ موسیقی و بلندگوهای گُندهٔ مدلِ آلتک. در مقایسه با باقیِ ساختمان‌های مجهزِ دانشگاه (مثلاً ساختمانِ شمارهٔ هشت که به اندازهٔ توالتِ پیستِ مسابقاتِ دوچرخه‌سواری بوگَند می‌داد) بهشت بود. دارودسته‌شان هر روز صبح صورت‌شان را با آبِ داغ اصلاح می‌کردند، بعدازظهر به هر جا دل‌شان می‌خواست تلفن‌های راهِ دور می‌زدند، و سرِشب جمع می‌شدند صفحه‌های موسیقی گوش می‌دادند. پاییز که شد دیگر همه‌شان شده بودند طرف‌دارهای سینه‌چاکِ موسیقیِ کلاسیک.

راست است آن روزِ بی‌ابر و صافِ ماهِ نوامبر که واحدِ سومِ پلیسِ ضدشورش ریخت توی ساختمانِ شمارهٔ نُه، لَم داده بودند داشتند در آرامش قطعهٔ ستیزِ میانِ هارمونی و اَنوانسیونِ ویوالدی گوش می‌دادند؟ حقیقت باشد یا دروغ، این ماجرا یکی از دلپذیرترین افسانه‌های سالِ ۱۹۶۹ است که کماکان دهان‌به‌دهان می‌چرخد.

در نتیجه برای همراهی با نوای سونات برای پیانو در جی مینورِ هایدن بود که من راهم را از زیر و لابه‌لای کُپهٔ نیمکت‌هایی به ساختمانِ شمارهٔ نُه باز کردم که شده بودند سنگرِ آن‌جا. به دلیلی که نمی‌دانم، آدم یادِ گذشته‌ها می‌افتد؛ انگار داشتم از سربالاییِ پوشیده از گل‌های کاملیایی راهم را می‌کِشیدم تا برسم به خانهٔ معشوقی توی یکی از جاهای قشنگ‌ترِ شهر. یارو اهل زُحل راحت‌ترین صندلی‌شان را هُل داد طرفِ من، بِشِری که از آزمایشگاه بلند کرده بودند داد دستم، و پُرش کرد از آبجوِ ولرم.

در ادامهٔ قصه‌اش گفت «اون بالا، جاذبه خیلی عجیب‌تره. یه یارویی می‌شناسم که وقتی آدامسش رو تُف کرد، افتاد رو پاش و پاش داغون شد.

جَـ جهنمه!»

جواب دادم «نه بابا!» آن زمان دیگر متخصصِ مجموعهٔ سیصد جوابِ حاضروآماده شده بودم که می‌توانستم ازشان استفاده کنم برای تشویقِ طرفم به ادامهٔ حرف زدن.

آه کِشید که «خـ خورشید هم خیلی کوچولوئه. عینِ این‌که از وسطِ زمین بیسبال یه پرتقالی رو گوشهٔ زمین نگاه کنی. برای همین همیشه تاریکه.»

پرسیدم «پس چرا همه نمی‌ذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیاره‌های خوب‌تری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»

«من هم نمی‌دونم. شاید چون اون‌جا به دنیا اومده‌ن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمی‌گردم خونه‌م زُحل تا اون‌جا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»

به‌هرحال من فقط شیفتهٔ قصه‌های دربارهٔ شهرهای خیلی دورم. بعضی‌شان را جای امنی توی ذهنم نگه می‌دارم تا بعداً ازشان استفاده کنم، عینِ خرسی که خودش را برای خوابِ زمستانی آماده می‌کند. چشم‌هایم را که ببندم، می‌توانم خیابان‌ها را مجسم کنم، ساختمان‌ها را دو طرف‌شان ردیف کنم و صداهای ساکنان‌شان را بشنوم. حتا می‌توانم آهنگِ آرام اما نه غم‌انگیزِ زندگی‌های‌شان را حس کنم، آدم‌هایی در دوردست که احتمالاً تا وقتی زنده‌ام، هیچ‌وقت به‌شان برنخورم.


کتاب پین‌بال ۱۹۷۳ نوشته هاروکی موراکامی

پین‌بال ۱۹۷۳
نویسنده : هاروکی موراکامی
مترجم : بهرنگ رجبی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۵۳ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]