چهره شخصی و هنری پیکاسو، آنچنان که جان ریچاردسون توصیفاش میکرد

جان ریچاردسون دوست پیکاسو بود و ده سالی به خانه و آتلیهٔ او رفت و آمد داشت. نقاش اسپانیایی که در آن دوران بیش از هفتاد سال داشت، از شهرتی جهانی برخوردار بود و بسیاری از سراسر دنیا برای دیدن او میآمدند.
-من عادت داشتم پیکاسو رو تماشا کنم. مثلاً وقتی که چند تا از ما توی آتلیه در حال ناهار خوردن بودیم، به پیکاسو نگاه میکردیم و میدیدیم که چهطور با چشمهای درشتش با دقت به تکتک کسایی که توی اتاق هستند نگاه میکنه و میتونستیم حس بکنیم که چهجوری انرژی همهٔ اونها رو جذب میکنه و بعد از شام، پیکاسو میرفت به آتلیه و با انرژیای که جمع کرده بود تمام شب رو کار میکرد.
پیکاسو به خوبی از جایگاه خودش در جهان آگاه بود. منظورم اینه که اون در اون زمان مظهر ضدّکمونیسم بود و از طرف دیگه در چشم خیلیها بزرگترین نقاش جهان بود. ولی اون هیچوقت طوری رفتار نمیکرد که یعنی من خیلی مهمام، خیلی خارقالعادهام، اصلاً احتیاجی به این کارها نداشت. پیکاسو خیلی شخصیت تأثیرگذاری بود. خیلی شوخ و بامزه هم بود. به خصوص وقتی که یه جایی بود که خیلی از دوروبریهاش فرانسه یا اسپانیایی حرف نمیزدند. برای اینکه بتونه با اونها حرف بزنه، کارهای خندهداری میکرد. مثلاً کلاه مسخرهای سرش میذاشت یا کارهای دلقکوار میکرد. حتی بعضی وقتها تا جایی پیش میرفت که شروع میکرد به ادا درآوردن که مثلاً داره انگلیسی یا روسی حرف میزنه، که البته خیلی هم عالی بود و مردم فکر میکردند که آه! پیکاسو میتونه انگلیسی حرف بزنه.
درحالیکه پیکاسو در افکار عمومی، مردی خوشگذران و دوستدار زندگی پرتجمل به نظر میرسید، در زندگی خصوصی به شدت مشغول کار بود. او که پیشگام سبک کوبیسم در اوایل قرن بیستم بود، در نیمهٔ این قرن هنوز سرگرم خلق سبکهای مبتکرانهای در زمینهٔ نقاشی، مجسمهسازی و حکاکی بود.
– او داشت دنیای هنر رو توی اون سالها به کلی تغییر میداد گاهی وقتها هم دست از کار میکشید و ذهن خودش رو از کار خالی میکرد. مثلاً ممکن بود یک ماه بره لب دریا یا فقط استراحت کنه. اما به طور کلی اون با تمام قوا مشغول کار بود. او همیشه میگفت که کارش تا اندازهای براش جنبهٔ اسرارآمیز داره. میگفت نمیدونم چهطور شد که من این کار رو کردم.
در اواسط دههٔ پنجاه میلادی، فیلم معمای پیکاسو ساخته شد. فیلمی که در آن پیکاسو در مقابل لنز دوربین بر روی بوم نقاشی میکند. جان ریچاردسون میگوید که حتی خود پیکاسو هم امیدوار بود که بتواند با این روش به نحوهٔ کارش پی ببرد.
– همراه با هم فیلم رو تماشا کردیم و اون گفت که فکر میکردم که میتونم از این راه متوجه بشم که چهطور اثری رو به وجود میآرم. اما خیلی عجیبه، مضحکه. نگاه کن، من اونجا شروع میکنم، بعد میرم اونجا، بعد یه کمی خطخطی میکنم یه جای دیگه، بعد این میاد تو، بعد اون یکی رو جاش رو عوض میکنم، من اصلاً نمیدونم چهطور این کارها رو میکنم.
در دورانی که پیکاسو سرگرم کارهای هنری نبود، خودش را مشغول چیزی میکرد که شدیداً به آن علاقه داشت: گاوبازی. تمام دوستانش را به مسابقات مهم در شهرهای آل و نین در فرانسه میبرد. همانطور که جان ریچاردسون میگوید، پیکاسو خیلی از دیدن یکی دیگر از هواداران سرسخت مسابقات گاوبازی خوشحال نشد. این فرد ارنست همینگوِی، نویسندهٔ سرشناس آمریکایی بود.
-او خیلی از نظر احساسی و از نزدیک درگیر میشد و وقتی مسابقه شروع میشد، او تمام توجه خودش رو متوجه میکرد روی مسابقه و اصلاً جاش نبود که کسی بخواد چیزی بهش بگه. یادم میاد که توی یکی از این مسابقات همینگوی هم برای تهیهٔ گزارش برای مجلهٔ لایف اومده بود اونجا. من با پیکاسو و دوستانش با هم توی یه ردیف نشسته بودیم. وقتی باند موسیقی شروع کرد به نواختن سرود ملّی فرانسه، کسی توجهی نکرد و واکنشی نشون نداد، به غیر از همینگوی که از جاش بلند شد و ایستاد و دستش رو به علامت احترام بالا برد. پیکاسو با آرنجش زد به من و گفت نگاه کن، نگاه کن. بعد که همینوی دستش رو آورد پایین و سریع کرد توی جیبش، پیکاسو بلند بلند خندید. اون هرگز راضی نشد که کتابهای همینگوی رو بخونه.
بعد از مسابقههای گاوبازی، پیکاسو و دوستانش از جمله گاوبازها، هنرمندان و هنرپیشههای سینما برای خوردن شام و گوش دادن به موسیقی دور هم جمع میشدند.
-ما معمولاً از کولیها میخواستیم که بیان برامون بخونن و برقصن و وقتی موسیقی کولیها شروع میشد پیکاسو خیلی به هیجان میاومد و یه کمی هم با اونها میرقصید. بهطور کلی، پیکاسو گوشِ موسیقی نداشت، اما وقتی آهنگهای کولیها رو میشنید، روحش به وجد میاومد.
ریچاردسون میگوید پیکاسو از آفرینش خودجوش هرگونه کار هنری به وجد میاومد. او میگوید که دوست دیگری به نام داگلاس کوپر تصمیم گرفت که اتومبیل خود را رنگ کند و پیکاسو از این ماجرا مطلع شد.
-پیکاسو گفت که پاستلهای رنگی من رو بیار. اون نقاشی بسیار زیبایی روی ماشین کرد. توی این نقاشی یه دسته دختر در حال رقصیدن بودن و لابهلاشون هم گل بود. روی همهٔ ماشین به رنگهای مختلف. واقعاً زیبا بود! بعد گفت بریم، بریم، دیر شده. بریم ناهار. اما داگلاس گفت میشه اول من روی این نقاشیها یه اسپری بزنم که پاک نشن؟ پیکاسو گفت نه، وقت نداریم و همه سوار همون ماشین شدیم و رفتیم به سمت سنتروپه. توی اون جادهها و با سرعتی که ما میرفتیم، همهٔ رنگها یا کنده شد، یا با هم قاطی شد و دیگه از نقاشیه اصلاً چیزی باقی نموند.
ریچاردسون میگوید که پیکاسو گاهی اوقات شیطنتهایی هم میکرد.
-تابستون بود و من آستینهامو زده بودم بالا. پیکاسو دید که من روی بازوم خالکوبی دارم. به من گفت به چه جرأتی خالکوبی کردی روی بازوت؟ اگه باز هم خواستی خالکوبی کنی باید بیای پیش من. من میدونم که چهجوری باید این کار رو بکنم. درست همونطوری که تو زندانها میکنند. با یه سوزن و یه شیشه دوات. البته یه کمی دردت میاد، بعد گفت در دورهٔ کارهای کوبیسمم میخواستم یه نقاشی بزرگ روی پشت ژورژ براک خالکوبی کنم. یه نقاشی طبیعت بیجان با یه گیتار. طرحش رو داده بودم. فکر میکنم حتی چندتا طرح اولیه هم از روش کشیدم. خلاصه تو باید بیای پیش من. یه کمی طور میکشه و دردت هم میاد، اما بعداً میتونی توی حراجی کریستی بفروشیش!
جان ریچاردسون در سال ۱۹۶۰ فرانسه را ترک کرد و پس از آن هم به ندرت پیکاسو را دید. ریچاردسون زندگیاش را صرف نوشتن زندگینامهٔ پیکاسو و ترنیب دادن نمایشگاههایی از کارهای هنری او کرده بود. ریچاردسون میگوید که هنوز هم دربارهٔ دوست قدیمیاش و کارهای او نکات جدیدی کشف میکند.
-از نظر من پیکاسو نمرده. میدونید، کارهای اون به اندازهای سرشار از زندگی و حیاته که من توی اونها مرتب به چیزهای جدیدی برمیخورم. الآن خیلی بیشتر از دورانی که پیکاسو زنده بود میتونم با کارهاش ارتباط برقرار کنم. هنوز هم شیفتهٔ عظمت و زیبایی کارهاش هستم. به نظر من شما اگه با کسی از نزدیک آشنا بشید، مزیت بزرگی دارین نسبت به کسانی که از راه دور سعی میکنن همون آدم رو درک کنن و بشناسن و در موردش مطلب بنویسن. من خیلی خوشحالم که هنوز زندهام و میتونم این نکات جدید رو کشف کنم.